.jpg)
مراتب وجود
در ادامۀ بحث آخرالزمان و شدت ظلم (جلسۀ 9، 9 رمضان 1443) به تبیین موضوع مراتب وجود میپردازیم.
گفتیم که باید آخرالزمان و کیفیت پر بودن و جامع بودن ظلم در این زمان را درک کنیم تا بتوانیم با معرفتی قوی و یقینی بیعت جدیدی با حضرت حقتعالی داشته باشیم. بیعت با حق هم مساوی بیعت با جلوۀ اتمّ و اکمل اوست. در این صورت میتوانیم زیبایی خلقت الهی را در تجلی "إِنِّي جَاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً"[1] ورای این همه ظلم و جور مشاهده کنیم.
در این زمینه به تعریف طبیعت از دید حکمای اسلامی و فلاسفه غربی رسیدیم و گفتیم ریشۀ نگاه به طبیعت در غرب اشتباه است. تعریف ما از "خدا، انسان و طبیعت" تعیین میکند که سبک زندگی و ارتباط ما با خدا و طبیعت چگونه باشد. نگاه غرب به خدا و وجود غلط است. به همین دلیل نگاه به انسان و طبیعت، نحوۀ زیست در طبیعت و ارتباط با آن هم درست نیست.
از نگاه حکمت اسلامی، عقل در ظرفی به نام نفس قرار گرفته است و نفس از طریق ارتباط با طبیعت، مسیر شدن را طی میکند. نفس همۀ قوا و امکانات را دارد؛ اما برای ظهور استعدادها یعنی یافتن و ادراک وجود، حتماً باید با طبیعت ارتباط درست بگیرد تا از طبیعت و عالم کثرت به ورای طبیعت یعنی عالم وحدت برسد.
برای این منظور ملاک ارتباط با طبیعت باید خدا و وجود باشد؛ اما در غرب اعتبار و کثرت، ملاک برقراری ارتباط انسان با طبیعت است. به همین دلیل انسان با "وجود منبسط" و "نفس الامری" بیگانه شد. اومانیسم هم ریشه در همین نگاه بریده از وجود دارد.
مراتب وجود
مراتب وجود از دیدگاه حکمای اسلامی به شرح زیر است:
۱. وجود مطلق غیرمقید که به ادراک و شناخت ما در نمیآید و تعریف منطقی ندارد. حتی اطلاق لفظ "وجود" به او هم اعتباری است که ما کردهایم. وگرنه اسم و رسمی به نام "وجود" هم ندارد و از هر حد و قیدی مبرّاست. صحبت از این رتبه ممکن نیست. ما نمیتوانیم با وجودی ارتباط بگیریم که نه در مفهوم میآید؛ نه عقل میتواند آن را توصیف کند؛ ثبوتی است و قابل اثبات یا انکار هم نیست. فقط باید بدانیم او مصدر و منبع دیگر مراتب وجود است. همین!
۲. وجود منبسط: منطقۀ شناخت ما از خدا، ارتباط با او، لقاء و کمال همین جاست. شناخت ما از طبیعت و انسان هم باید بر اساس وجود منبسط باشد. وجود منبسط در قرآن "الله" است؛ در عرفان "احدیت"؛ در فلسفه و کلام "نبوت" و به بیانی "ولایت" است.
۳. وجود مقید یعنی تمام هستی و موجودات، شئونات و تعینات وجود منبسط است. هر چه در عالم خارج میبینیم و هر چه به آن لفظ "شیء" تعلق میگیرد، مراتب وجود منبسط است.
مبادا با اصطلاحاتی نظیر "نفس الامر"، "وجود منبسط" و "وجود مطلق" گیج شویم! حقیقت را درون خودمان جست و جو کنیم. اگر "من" را بشناسیم خدا را هم میشناسیم. اگر حقیقت خواب را بدانیم، حقیقت مرگ را هم درمییابیم و نیازی به فراگیری اصطلاحات پیچیده نیست. اگر دنبال تعریف مراتب وجود در عالم غیرعینی بگردیم فقط در مفهوم ذهنی گرفتار میشویم و به حقیقت نمیرسیم.
برای اینکه ارتباط هستی با وجود منبسط را دریابیم، به خودمان نگاه کنیم. نفس ناطقه یا "من" تعیناتی دارد. تعینات ما چیزهایی هستند که با ما ارتباط وجودی دارند: با بودن ما هستند و با نبود ما از بین میروند.
آیا لباس، خانه و لوازم خانه که هر روز با آنها ارتباط داریم، تعینات ما هستند؟ مسلماً نه! این موضوع آنقدر بدیهی است که لازم نیست کسی به ما بگوید "کیف و لباست جزئی از تو نیست!" چون اگر ما نباشیم، آنها هنوز هستند. پس ربطی به ما ندارند.
اما چشم، گوش، دست و پا و سایر اعضا و جوارح تعینات ما هستند. همینطور اندیشه، خیال و حبّ و بغضهای ما. چون بودشان وابسته به بود ماست. بدن ما تعین "من" است به همین دلیل با مرگ ما او هم از بین میرود.
"من" بسیط است و تعینات کثرت دارند. منِ بسیط در نحوۀ بود خود همۀ قوا را در وحدت دارد. "من" در چشم و گوش و خیال و قلب ساری و جاری میشود. یعنی تک تک قوای "من" در کثرت ظهور پیدا میکند.
در مثال ما، وجود منبسط مانند "من" و هستی مانند تعینات من یعنی بدن، خیال و قلب است. وجود منبسط باقی است و عدم ندارد. هر اتفاقی برای شئونات بیفتد، او از جایش تکان نمیخورد! مثل "من" که ممکن است کور و کر شود؛ اما حقیقت بینایی و شنوایی را در خود دارد. به همین راحتی میتوان توحید را چشید و آن را زندگی کرد!
یک وجود منبسط داریم که تمام هستی، تعینات فعلی و صفتی اوست. بعضی چیزها هست؛ اما ربطی به وجود منبسط ندارد. همانطور که لباس ما به وجود ما ربطی ندارد. اما بعضی چیزها سریان و جریان نفس الامری هستند. مثل نفوس افلاکی، نفس نباتی، حیوانی و نفوس ناطقه. برخی تعینات وجود منبسط هم نادیدنی هستند مثل عالم ملائکه و عقول.
هر کدام از این تعینات، کثرات گوناگون، اسمالاسم و آثار فراوان دارد. اینها ممکن است نابود شوند؛ اما شیئیت شیء و نفس آن باقی میماند. همانطور که "من" همیشه باقی است.
وجود منبسط در عین انبساط، سریان و جریان دارد و این جریان، آن را از انبساط درنمیآورد. همانطور که ریشه وقتی ساقه و برگ و میوه میدهد، نه تنها از ریشه بودنش چیزی کم نمیشود، بلکه خود را بیشتر گسترده میکند.
سیارات، زمین، آسمان و نفوس انسانها، همه تعین الله هستند. خورشید تعین وجود منبسط است؛ اما شعاع آن نه! گل یک تعین است. اما شکل و رنگ و بوی آن تعین نیست. بلکه اسم الاسم است. مثل چشم که تعین ماست ولی عینک اسم الاسم و لاشیء است.
ما باید بدانیم چه چیز شیء است و چه چیز لاشیء! به کدام باید دل ببندیم و کدام را به استخدام دیگری درآوریم! بود و نبود کدام برایمان مهم نباشد. فکرمان را مشغول کدام کنیم و نگران از دست دادن کدام باشیم.
نگاه وجودی ما نباید به لاشیءها معطوف شود. اما باید از شیء که تعین ماست مراقبت کنیم. مثلاً مراقب سلامتی بدن خود باشیم و در حد وظیفه حق او را به جای آوریم چون به وجود منبسط ما مربوط است. اما نباید اصلا نگران تخت و کمد و اتاق و مبل و لباس و رنگ پوست و بلندی ناخن و بقیه لاشیءها باشیم. اینها حتی تبع ما هم نیستند. اینها شرایط لازماند که اگر نباشند انسان بودن ما زیر سؤال نمیرود.
غرب به وجود مقید اصالت میدهد و هر چه را که این وجود مقید دارد (لاشیء) تبع آن میداند و تمام عمر را صرف بهبود کمی و کیفی لوازم زندگی میکند. لوازمی که گاهی فقط به داشتنش دلخوش است و از آن استفاده هم نمیکند. مثل کسی که فقط ثروت میاندوزد و خرج نمیکند و نگران از دست دادن ثروت و در تلاش برای زیاد کردن آن است. او از مال خود استفاده نمیکند؛ بلکه مال او را به استخدام خود درآورده است و قلب او را بالا و پایین میکند!
اگر ما یک اتاق پر از لباس داشته باشیم نمیتوانیم همۀ آنها را با هم بپوشیم. اگر ده خانه داشته باشیم نمیتوانیم در همۀ آنها ساکن شویم. پس در واقع ما آنها را نداریم! پس چرا نگران از دست دادنشان هستیم؟!
منظور این نیست که لوازم زندگی را دور بریزیم! فقط بدانیم خانه و ماشین و سایر داراییها در مثلث "خدا، انسان، طبیعت" جایی ندارد. حتی جزء طبیعت هم نیست و لاشیء است. پس ارزش ندارد قلب خود را مشغولش کنیم. به بدن و نیازهای آن هم باید اهمیت دهیم چون وجود مقید است و ارتباط تنگاتنگ با وجود منبسط دارد؛ ولی به او هم در حد خودش اهمیت دهیم نه به اندازۀ وجود مطلق. چون فقط وجود مطلق است که اصالت دارد.
پس نهایت توجه ما باید به وجود منبسط باشد. به تبع آن باید به وجود مقید هم در چارچوب وظیفه اهمیت دهیم. اما به شرایط لازم اصلاً نباید اهمیت دهیم. در عمل چه میکنیم؟ بیشترین نگرانی و توجه ما معطوف به لوازم است! خوشحالی، ناراحتی، نگرانی، آرامش و به هم ریختن ما بسته به داشتن و نداشتن آنهاست. چون به لاشیءها اصالت دادهایم و "من" منبسط در ازدحام کثرات گم شده است. چون توهم کردهایم که ابزار و لوازم، عین "من" است.
دل خود را از همۀ لوازم خالی کنیم و هر حب و بغضی که بدون ارتباط با وجود منبسط در قلب خود داریم دور بریزیم. این شناخت، سبک زندگی را به طور کلی دگرگون میکند. سبک زندگی فقط معماری، دکوراسیون و سبک خوردن و پوشیدن نیست. بلکه همۀ ارتباطات، حبّ و بغضها، صفات و تخیلات را شامل میشود. سبک زندگی یعنی سبک ارتباط با باران و برف؛ ارتباط با فصلها؛ ارتباط با آب و خاک و نفت و هوا! سبک زندگی توحیدی ارتباط انسان با همۀ اینها را بر اساس حاکمیت الله تنظیم میکند. پس هرگز دچار اسراف نمیشود یعنی هر چیز را در جای خود مصرف میکند؛ بدون افراط یا تفریط.
مسرفان همان ظالمان هستند! از خود بپرسیم آیا ما ظالم نیستیم؟ چه لباسهایی که سال به سال نمیپوشیم و چه ظرف و ظروفی که سال به سال استفاده نمیکنیم! چه دکورهایی که فقط برای فخرفروشی چیدهایم! رفت و آمدهای ما چقدر اصولی و خداپسندانه است؟ چند روز نگرانی و دلشوره داریم که برای مهمانی چه بپزیم و چه چیز را مهیا کنیم!
توحید که فقط مفهومی در ذهن نیست. باید در تمام جزئیات زندگی خود موحد باشیم.
ما از وجود خیلی دوریم! چون تمام توجه ما به لاشیءهاست. اینکه چه بخورم؛ چه بپوشم؛ چه بخرم؛ چه بپزم و... نباید قلب ما را مشغول کند. منظور این نیست که از زندگی مادی و لوازم آن دست بکشیم و شلخته و باری به هر جهت زندگی کنیم! اما این بخش از زندگی نباید محور تمام توجهات و دغدغههای ما باشد.
در حدیث آمده است: "کسی که دو روزش با هم مساوی باشد زیانکار و کسی که امروزش بدتر از ديروزش باشد، ملعون است!"[2] موحد تمام دغدغهاش این است که امروز نسبت به دیروز تغییر مثبت داشته باشد؛ با وجود و تبعات آن ارتباط بگیرد؛ چیز تازهای بیاموزد؛ کتاب بخواند؛ با قرآن انس بگیرد؛ به طبیعت بکر متصل شود؛ با گلها و درختان ارتباط بگیرد؛ فیلم درستی ببیند و خلاصه قدمی برای رشد خود بردارد.
دغدغههای صبح تا شب ما چقدر موحدانه است؟!
[1]- سورۀ بقره، آیۀ ۳۰: من در زمین جانشینی قرار میدهم.
[2]- بحارالأنوار، جلد 78، صفحۀ ۳۲۷: "مَن استَوى يَوماهُ فَهُوَ مَغبونٌ و مَن كانَ آخِرُ يَومَيهِ شَرَّهُما فَهُوَ مَلعونٌ"
نظرات کاربران