آیا حضرت علی(علیهالسلام) سکوت کرد؟
در ادامۀ بحث «تبیین حدیث حذیفه» (جلسۀ 31، 10 جمادیالثانی 1444) به تبیین موضوع «آیا حضرت علی(علیهالسلام) سکوت کرد؟» میپردازیم.
پس از شناخت ولایت، بحث دشمنشناسی را آغاز کردیم و به تاریخ ظهور جلال الهی در عصر ظلم و جور سقیفه رسیدیم. دیدیم پیامبر(صلّیاللهعلیهوآله) پیش از رحلتش، در اینباره به مردم آگاهی داده و بارها به شکلهای گوناگون، آنان را از این فاجعه بر حذر داشته بود. اما باز مردم در کمال بدبختی، به دام افتادند و جهنّمشان را آباد کردند!
همیشه شنیدهایم حضرت علی(علیهالسلام) پس از آن اتفاق، سکوت کرد و اغلب پنداشتهایم منظور این است که در خانه نشست، چیزی نگفت و مسئله را پذیرفت! اما حتماً برایمان سؤال شده که چرا؟ دستور پیامبر(صلّیاللهعلیهوآله) به آن حضرت واقعاً چه بود؟ و چطور ممکن است تمام حق در مقابل تمام باطل، هیچ کاری نکند؟!
واقعیت این است که آن حضرت نهتنها دست روی دست نگذاشت، بلکه از هر طریقی میشد، برای تذکر به مردم و یادآوری آنچه از پیامبر(صلّیاللهعلیهوآله) دیده و شنیده بودند، قدم پیش گذاشت و با هر زبانی میشد، با آنها سخن گفت تا برگردند. تنها کاری که نکرد، اقدام نظامی و جنگ بود که آن هم از سوی پیامبر(صلّیاللهعلیهوآله) منع شده بود[1].
روایات متعددی هم از آن حضرت در اینباره وارد شده است. ازجمله اینکه فرمود: «بهخدا اگر 313 تن با من همراه بودند، هرآینه شما را با شمشمیر میزدم تا به حقّ و راستی برگردید.»[2] کمی بعد فرمود: «اگر سی تن داشتم که خیر خدا و رسولش را میخواستند، ابوبکر را از منصبی که غصب کرده است، پایین میکشیدم!»[3]
همچنین فرمود: «بهخدا اگر در روز بیعت ابوبکر، تنها چهل نفر بابصیرت مییافتم، هرگز دستبسته نمیشدم و هرآینه قیام میکردم؛ اما دریغ حتی از پنج نفر!»[4] یا فرمود: «بهراستی خدا و رسولش میدانند اگر تنها هفت نفر از مسلمانان مرا یاری میکردند، از قیام نمینشستم؛ اما به جای یاری، بر سر من ریختند و فاطمه(سلاماللهعلیها) را شهید کردند!»[5]
پس حضرت علی(علیهالسلام) کنار نرفته بود تا اهل سقیفه هرچه میخواهند، بکنند؛ بلکه در میانۀ میدان بود و مدام کفها را کنار میزد تا مردم، حقیقت را ببینند. اما آنها همچنان خواستند حق در پسِ پرده بماند و باطن، ظهور نکند! اصلاً او به عنوان ولیّ مطلق، نور وجود و کمالِ تمام انسانها بود و حتی با تمام مانورهای باطل، امکان نداشت خاموش شود. اما دریغ که مردم نخواستند ببینند و با این اختیار سوء، تاریخ بشر را منحرف کردند!
گفتیم پس از رحلت پیامبر(صلّیاللهعلیهوآله) اهل سقیفه، خلافت را به دست گرفتند. در روزهای ابتدایی که هنوز کار، محکم نشده بود، تنها ابوذر، مقداد، سلمان و زبیر، حضرت علی(علیهالسلام) را همراهی میکردند. برای همین آن حضرت میکوشید افراد بیشتری را به راه حق برگرداند تا بتواند جلوی باطلِ سقیفه را بگیرد.
گاهی شبها با حضرت فاطمه و حسنین(علیهمالسلام) بر درِ خانههای مهاجرین و انصار میرفتند و با آنان سخن میگفتند تا شاید یکی به خود آید و به آنها بپیوندد. مردم هم میشنیدند و پاسخهای مربوط و نامربوط میدادند؛ اما صبح که میشد، گویی از یاد میبردند و دوباره همان بود که بود.[6]
چهل روز هم صبحها در خانههای مردم میگشتند و بیعتِ آنها با پیامبر(صلّیاللهعلیهوآله) را به یادشان میآوردند تا شاید به بیعتشان وفا کنند. اما باز کسی دعوت حق را اجابت نکرد[7] و نفهمید اینان که هستی به پای عظمتشان سر میساید، وقتی در ظاهر چنین خود را پایین میکشند، در باطن چگونه با آنها حرکت میکنند و دستشان را میگیرند.
آنها حتی به خانۀ معاذبنجبل هم رفتند؛ کسی که جزء اصحاب صحیفه بود و برای قتل پیامبر(صلّیاللهعلیهوآله) پیمان بسته بود تا مانع خلافت حضرت علی(علیهالسلام) شود! حضرت فاطمه(سلاماللهعلیها) از او یاری خواست؛ اما او جواب بسیار بدی داد: «آیا کس دیگری هم هست که با من یاریتان کند؟!» بانو فرمود: «نه.» معاذ هم شقاوت خود را امضا کرد: «پس من با یاری شما به کجا میرسم؟!» آنگاه پسرش وارد شد و ماجرا را از او پرسید. معاذ برایش تعریف کرد که اهلبیت(علیهمالسلام) برای حرکت علیه ابوبکر، یاری میخواستند. پسرش پرسید: «چه جواب دادی؟» گفت: «یاریِ من تنها به چه درد میخورد؟!» پسر پرسید: «بعد از این پاسخِ رد، به تو چه گفتند؟» معاذ هم با وقاحت، کلام بانو را بازگو کرد: «به خدا سوگند، سخت با تو دشمنی میکنم، تا آنکه بر رسولخدا(صلّیاللهعلیهوآله) وارد شوم!» پسر معاذ گفت: «حال که دختر پیامبر(صلّیاللهعلیهوآله) را اجابت نکردی، من هم با تو دشمن خواهم بود.» آنگاه حضرت فاطمه(سلاماللهعلیها) رفت، درحالیکه میفرمود: «بهخدا تا آن روز با تو کلامی سخن نخواهم گفت!»[8]
فاطمه(سلاماللهعلیها) میدانست معاذ چه همراهی شدیدی با ابوبکر دارد. اما ازآنجاکه معاذ فردی مقدسنما بود، حضرت میخواست در عین اتمام حجت برای او، به تمام تاریخ بشناساند که تقدّس ظاهری برای دینداری، کافی نیست. چنانکه دیدیم معاذ برای اطاعت از ولی، دنبال نتیجه بود؛ حال آنکه این، تکلیف دینی او بود و جای سؤال نداشت.
آری؛ عشق مادری این است. آن بانوی بزرگ، دختر رسولخدا(صلّیاللهعلیهوآله) و همسر علی مرتضی(علیهالسلام) بود. در مدینه، اسم و رسم داشت و همه او را میشناختند. اما اصلاً ملاحظۀ این را نکرد که چه پشت سر او خواهند گفت و حتی شاید تهمت بزنند که: «او چقدر پُست و مقام میخواهد که چنین دنبال دشمنان پدرش افتاده است!»
او بندۀ محض خدا بود و آنقدر خود را نمیدید و خدا را میدید که بی هیچ ملاحظهای، فقط برای حق کار میکرد. حبّ و بغضش تنها و تنها برای خدا بود و اینگونه، نهتنها ولایت، بلکه برائت صحیح و قاطعیت در برابر دشمن خدا را به خوبی نشان داد. آنوقت خیلی از ما حتی در ولایت و برائتمان اسیر شئون مادی و معنوی خود هستیم!
روایت شده که در یکی از این روزهای تلخ تاریخ، 360 نفر آمدند و با امیرالمؤمنین(علیهالسلام) بیعت کردند. فرمود: «فردا با سرهای تراشیده به ما بپیوندید.» خود ایشان نیز سرش را تراشید. اما کسی با سرِ تراشیده بر سر قرار نیامد، مگر ابوذر، مقداد، حذیفه، عمّار و سلمان. پس امام دستش را به سوی آسمان برد و عرضه داشت: «ای پروردگارم، همانا این قوم مرا مستضعف کردند، چنانکه بنیاسرائیل هارون را!»[9]
آنجا که مردم پاسخ منفی میدادند، امام اینطور نفرمود! چه رمزی دارد؟ این یعنی نیامدن، فاجعه است؛ اما آمدن و پا پس کشیدن، کمتر از آن نیست. زیرا آنها که میآیند، یعنی امام را پذیرفتهاند؛ اما وقتی مطیع نیستند، یعنی او را نشناختهاند و نفهمیدهاند نافرمانی از او به چه معناست. برای همین درواقع جایگاه او را برای خودشان ضعیف کردهاند!
در روایت دیگر آمده که چهل نفر نزد امام علی(علیهالسلام) آمدند و عرضه داشتند: «بهخدا، جز تو هرگز از کسی اطاعت نمیکنیم.» حضرت پرسید: «چرا؟» گفتند: «ما سخنان پیامبر(صلّیاللهعلیهوآله) دربارۀ تو را در روز غدیر شنیدهایم.» فرمود: «هرچه بگویم، میکنید؟» گفتند: «آری.» فرمود: «پس فردا با سرهای تراشیده نزد من بیایید.» همه رفتند؛ اما فردا کسی با سرِ تراشیده نیامد جز ابوذر، مقداد و سلمان. حتی عمّار هم بعدازظهر آمد و امام با دست بر سینۀ او زد که: «آیا وقتش نشده از خواب غفلت، بیدار شوی؟!» آنگاه فرمود: «بازگردید که نیازی به شما ندارم! شما در تراشیدن سر از من اطاعت نکردید؛ چگونه میخواهید در جنگهای سخت، اطاعتم کنید؟! بروید که مرا به شما نیازی نیست!»[10]
خدا نیاورَد روزی را که ما این کلام را از مولایمان بشنویم! آخرالزمان، شوخی ندارد. بترسیم! از این مسلمانانِ سر نتراشیده در طول تاریخ، کم نبودهاند. دل، خوش نکنیم به اسلامی که ظاهراً داریم؛ مراقب باشیم قلبمان مسلمان شود و از صراط تسلیم، پا کج نگذارد.
آن روز خیلیها نیامدند. آنها هم که با سرِ نتراشیده آمدند، انگار هنوز حرف داشتند. میخواستند بگویند: «حالا بیا برنامهات را برایمان بگو، تا ببینیم چه میشود!» اما وقتی این دستور ساده را اطاعت نکردند، چطور میخواستند در رکاب امیرالمؤمنین(علیهالسلام) نه با کفّار، بلکه با مسلمانان و پیشانیهای پینهبسته در جمل و صفّین و نهروان بجنگند؟!
ما هم با این برخورد، کم آشنا نیستیم. اغلب حق را خوب میفهمیم؛ اما هنگام عمل، به اقتضای شرایط خود، قانون حق را تبصره میزنیم تا به ضررمان تمام نشود! چه در احکام و فروع دین، چه در اعتقادات و اصول دین و چه در اخلاق، ارتباطات و ظهور باورها. تازه میخواهیم خدا و امام هم تبصرۀ ما را بپذیرند و قبول کنند که در این شرایط، چارۀ دیگری نداریم؛ تا ما با خیال راحت، به زعم خودمان طبق دین خدا، اما درواقع طبق میل خود پیش رویم.
ولی اگر قرار است ما باورِ خود از حق را به رنگِ ژن، محیط، عادات و شأن و شئونمان درآوریم، دیگر چه چیزی از حق در جای خود میماند؟! چطور میخواهیم دین خدا را إحیا کنیم؟ بعد هم انتظار داریم با این روحیه، محبت امام همچنان در قلبمان بماند! آخر مگر میشود خدا و خرما را با هم خواست؟!
قرار نیست خدا و اولیائش در حدّ تعلقات ما پایین بیایند و با افکار و احساساتمان شریک شوند، تا ما محبّشان بمانیم و خود را دیندار بدانیم! آنها میخواهند ما را بالا ببرند تا به عالمشان نزدیک شویم و بینهایت را بیشتر درک کنیم. ولی ما مدام بهانه میآوریم که: «سخت است، نمیتوانم، نمیشود، آخر نمیدانی، زمانه عوض شده و...»!
آنقدر درگیر اموال، ازواج، مقام، شهرت و... هستیم که هریک از اینها به نوعی ما را به سازش وامیدارند تا از انجام اوامر الهی کوتاه آییم. اما در عین حال میگوییم: «ما هستیم و در رکاب شماییم!» معلوم است امام به چنین یارانی نیاز ندارد و میگوید: «اصلاً نمیخواهم باشید!»
شاید در برههای با ما بسازند و با بازیهایمان راه بیایند. چنانکه پیامبر(صلّیاللهعلیهوآله) و ائمه(علیهمالسلام) بارها ساختند و مردم با تمام خطاهایشان، ظاهراً در دایرۀ اسلام و ولایت ماندند. اما امام زمان(عجّلاللهفرجه) دیگر نخواهد ساخت و برای همین بسیاری از مردم، تاب ظهور او را نخواهند داشت. او حجت آخر است؛ میآید و بنیان روحیات و باورهایی را که در عین عمل به فروع، بیراهه میروند، منهدم میکند تا اسلام حقیقی إحیا شود.
پس اگر آروزی ظهور و یاری آن حضرت را داریم، حواسمان باشد. هرجا بنا به سر تراشیدن بود، بتراشیم! هر تکلیفی داشتیم، به آن عمل کنیم و بهانه و توجیه نیاوریم. در مقابل حرف امام و ولایت اصلاً حرفی نداشته باشیم؛ نه اینکه حرف داشته باشیم و جلوی زبان خود را بگیریم!
امروز هم در مقابل ولایت فقیه، همینطور است و ما باید در این زمان، اطاعت و تسلیم را تمرین کنیم. مثلاً به ما گفتهاند انقلابی باشید و در مقابل افکار و فرهنگ غرب، محکم بایستید. حال اگر ذرهای سست شویم یا دشمنی غرب را از یاد ببریم، بی آنکه بفهمیم، ما را با امواجش میبرد تا با کفهای باطل، رو به نابودی برویم.
آری؛ اگر میخواهیم یار امام شویم، باید مطیع او باشیم و هرجا و هرطور از ما میخواهد، طبق خواست او حاضر باشیم؛ حتی وقتی همۀ اسباب و علل به بنبست میخورند و دو دوتا چهارتایمان به هم میریزد. اصلاً وقتی یقین داشته باشیم، دیگر دو دوتا چهارتا نداریم و بدون حسابِ اسباب و علل، اطاعت میکنیم.
اما وقتی خود را به حساب میآوریم، علل و اسباب را هم میبینیم و حضور خدا و امام برایمان کمرنگ میشود؛ اگرچه معتقدیم و محبت داریم. برای همین میگوییم: «سخت است، نمیشود و...»! حال آنکه اگر حقیقت هستی را ببینیم، اصلاً اینها به چشممان نمیآید.
البته همیشه بحث مادیات نیست. بسیاری از ما حتی در معنویات، چارچوبی از قرب، ایمان و... برای خود ساختهایم و مثلاً فکر میکنیم اگر در فلان شرایط قرار گیریم، یعنی مقرّب درگاهیم یا اگر فلان حالات را نداشته باشیم، ایمانمان ضعیف است و... . حال آنکه مهم، این است که هستیم؛ و او هست که ما هستیم. دیگر چه میخواهیم؟ به تمام تأثیرات ژن، محیط، اطرافیان و همۀ داشتهها و نداشتههایمان پشت کنیم و خود را به هستی بسپاریم.
راستی چرا غیر از بودن، دنبال چیزهای دیگر هستیم؟ بعد هم اگر به خواستهمان نرسیدیم، انگیزهمان را از دست میدهیم! اگر هم مادیات را نخواهیم، آنقدر دنبال حالات معنوی هستیم که یک روز در قبضیم و یک روز در بسط، یک روز سرزنده و یک روز ناامید، یک روز شاد و یک روز پشیمان!
"الْحَمْدُلِلَّهِ الَّذي هَدانا لِهذا"؛ شاکر باشیم از خدا صرفاً برای بودنمان. او ما را آفریده، محبت بهترین خلقش را در قلبمان گذاشته و به صراط مستقیم مودّت اهلبیتش(علیهمالسلام) هدایتمان کرده است. چرا خود را گم میکنیم و میپنداریم آنقدر جدا و مستقلیم که باید بفهمیم آیا لایقشان هستیم یا وصلۀ ناجوریم؟! اگر هستی را ببینیم و توجهمان به او باشد، خودش ما را پیش میبرد؛ لازم نیست اینقدر وجود خود و عوالمان را دستکاری کنیم!
ما مخلوق اوییم و او خدای کامل و غنی و صاحبِ اسماء حُسنی است. از سوی دیگر، در شرایط گوناگونی قرار گرفتهایم که مقتضی نقص و شرّ است. اما این مقتضی فقط سایه است و اصالت ندارد. در این بین، نفس ما هردو بُعد را میشناسد و به تقوا و فجور، الهام شده است. ازاینرو اگر به قلب خود رجوع کنیم، حتماً درست و غلط را تشخیص میدهیم و هرکدام را انتخاب کنیم، به همان سو میرویم و ابدی میشویم.
حال اگر میبینیم هر روز نور او در ما پررنگتر میشود و خودمان کمرنگتر میشویم، بدانیم انتخابمان درست بوده و طلبمان به ثمر رسیده است. پس مراقب باشیم چشممان به خودمان برنگردد و از حضور او غافل نشویم. اما اگر به جایی رسیدیم که او در قلبمان جایی نداشت و مستقل از او فقط روی پای خود ایستاده بودیم، بدانیم غلط رفتهایم.
در روایت دیگر آمده است: وقتی ابوبکر خلافت را به دست گرفت، دوازده نفر از اصحاب سرشناس پیامبر(صلّیاللهعلیهوآله) با هم مشورت کردند که چه کنند. برخی از آنها گفتند: «باید او را از منبر خلافت پایین بکشیم.» اما برخی گفتند: «به ضررمان است و با این کار، خودمان هلاک میشویم.» پس نزد امیرالمؤمنین(علیهالسلام) رفتند تا نظر او را بپرسند. گفتند: «تو حقّی را که از همه به آن سزاوارتر بودی، رها کردی؛ حال، ما میخواهیم آن را به تو برگردانیم و ابوبکر را از منبر پایین بکشیم! چه فرمان میدهی؟» حضرت فرمود: «به خدا اگر چنین کنید، باعث جنگ و کشتار میشوید.»[11]
حضرت میدانست کسی که آنهمه سفارش و وصیت پیامبر(صلّیاللهعلیهوآله) را جدی نگرفته و پس از آنکه ابوبکر روی کار آمده، پشیمان شده، اما باز با فکر و نظر خود میخواهد قضیه را درست کند، به درد یاری و همراهی ولایت نمیخورد؛ چون هم دیر آمده، هم بصیرت لازم را ندارد تا بفهمد شرط همراهی ولایت، صداقت و اطاعت است، نه فقط اظهار زبانی. وگرنه چهبسا اگر همۀ این دوازده نفر، یاران راستین بودند، حضرت یاریشان را میپذیرفت؛ چون گفتیم خود فرموده بود که حتی با هفت نفر میشود به پا خاست و کاری کرد.
اما بهراستی اصل ماجرا چه بود؟ چرا حضرت اینهمه دعوت کرد و کسی پاسخ مثبت نداد؛ اگر هم داد، امام نپذیرفت؟ پاسخ را حضرت فاطمه(سلاماللهعلیها) از قول پدرش بیان میکند:
"مَثَلُ الْإِمَامِ مَثَلُ الْكَعْبَةِ، إِذْ تُؤْتَى وَ لَاتَأْتِي."[12]
امام مانند کعبه است؛ باید به سویش بیایند، نه اینکه او دنبالشان برود!
اشتباه آن مردم، همین بود. امام را نشناختند و طالبش نشدند. میدانستند حق با اوست؛ اما نمیخواستند به خاطر او صدمه ببینند. پس برای حفظ منافع خود، سکوت کردند و گذاشتند باطل، کار خود را بکند. یعنی نشستند تا امام، از شأن اعلای خود پایین بیاید و دنبال آنها برود.
درست است که امام تا آخر، وظیفۀ امامت و پدری خود میدید که با آغوش باز، آنان را به سوی حق فراخوانَد. اما اگر کسی همچنان این آغوش باز را ندید و وقتی کار از کار گذشت، دوباره برای خود برنامه چید و با پای خودی سراغ امام آمد، معلوم است هنوز حقیقت ماجرا را درک نکرده و از اشتباه خود واقعاً برنگشته؛ یاریاش هم یا دروغ است یا نفاق.
مثل خیلی از ما که امام را میخواهیم و منتظر ظهور او هستیم، حتی طلب و ادعای یاریاش را داریم؛ اما او را برای خودمان میخواهیم تا بیاید حاجاتمان را بدهد، مشکلاتمان را حل کند و ما را به یک زندگی راحت و بیدردسر برساند. غافل از اینکه امام برای ارتقاء وجود انسانها آمده است؛ ماییم که باید او را پیدا کنیم و به هر سختی شده، دورش بگردیم. این هم دل بریدنِ کامل از علل و اسباب، خود ندیدن و توحید حقیقی میخواهد.
برای همین است که روایت داریم: «پس از رحلت پیامبر(صلّیاللهعلیهوآله) تمام مسلمانان، مرتد شدند و به پیشینیان کافرشان برگشتند، مگر سه نفر: مقداد، سلمان و ابوذر.»[13] مرتد شدند، چون امامشان را رها کردند.
الحق که شرمآور است و تاریخ، چه کشیده تا اینها را در خود ثبت کرده است! حضرت علی(علیهالسلام) در خطبهای که با مضامین عمیق توحیدی آغاز شده است، شدت این اتفاق تاریک و پیامدهای شوم آن را بیان میکند:
«ای امتی که فریبتان دادند و فریب خوردید؛ فریبشان را شناختید، اما باز بر کار خود اصرار ورزیدید و دنبال هواهای نفستان رفتید. خود را به ظلمت گمراهی افکندید و با اینکه حق برایتان روشن بود، از آن روی گرداندید. به خدا سوگند، اگر علم و خیر را از منبعش میگرفتید و از سرچشمه مینوشیدید و راه روشن حق را میرفتید، هرآینه راهها برایتان هموار و نشانهها برایتان آشکار میشد، اسلام برایتان میدرخشید و گوارا میخوردید؛ نه گرفتار میشدید و نه مورد ظلم قرار میگرفتید. اما شما راه ظلمت را رفتید؛ پس دنیا با تمام وسعتش برایتان تنگ و تاریک و درهای علم به رویتان بسته شد. طبق هوای نفستان سخن گفتید و در دینتان به اختلاف افتادید؛ پس ناآگاهانه در دین خدا از خود، حکم و فتوا دادید! دنبال گمراهان رفتید و راه را گم کردید؛ و امامان خود را واگذاشتید، پس رها شدید!... با اینهمه، سوگند میخورم شما میدانستید من صاحبتان هستم که امر شدهاید اطاعتم کنید و با علم من نجات مییابید. شما میدانستید من وصیّ پیامبر(صلّیاللهعلیهوآله)، برگزیدۀ پروردگار و زبان قرآنتان هستم که صلاحتان را میدانم. پس منتظر باشید که به زودی نتیجۀ کارهایتان را میبینید و آنچه وعده داده شدهاید، به شما میرسد. قطعاً خدا دربارۀ امامانتان از شما بازخواست خواهد کرد؛ که با آنها محشور میشوید و نزد خدا میروید.»[14]
این، خلاصۀ بلاهایی است که در طول این چند قرن، نهتنها بر سر مسلمانان، بلکه بر سر انسانیت آمده و تابلوی کاملی است از دنیایی که انسانها بدون توجه به امام و ولی، برای خود ساختهاند؛ «خلایق، هرچه لایق»!
اکنون آگاهانهتر از قبل و از سویدای قلب بگوییم:
"اللَّهُمَّ خُصَّ أَنْتَ أَوَّلَ ظَالِمٍ بِاللَّعْنِ مِنِّي وَ ابْدَأْ بِهِ أَوَّلاً ثُمَّ الْعَنِ الثَّانِيَ وَ الثَّالِثَ وَ الرَّابِعَ..."
[1]- الإحتجاج على أهل اللجاج، ج1، ص75.
[2]- الكافي، ج8، ص31.
[3]- الكافي، ج8، ص31.
[4]- كتاب سليم بن قيس الهلالي، ص668.
[5]- الهداية الكبرى، ص409.
[6]- الإحتجاج على أهل اللجاج، ج1، ص81.
[7]- الإختصاص، ص184.
[8]- الإختصاص، ص184.
[9]- الكافي، ج8، ص33.
[10]- بحارالأنوار، ج28، ص259.
[11]- الإحتجاج على أهل اللجاج، ج1، ص75.
[12]- بحارالأنوار، ج36، ص353.
[13]- الإختصاص، ص6.
[14]- الكافي، ج8، ص32.
نظرات کاربران