خوف و امنیت
در ادامه بحث«روحیه ولایی» خلاصۀ جلسۀ چهارم (11 رجب 1438) به بررسی«خوف و امنیت» میپردازیم.
در ادامۀ روایت لقاء آمده است: "مَنْ أَحَبَّ أَنْ يَلْقَى اللَّهَ وَ لَا خَوْفَ عَلَيْهِ، فَلْيَتَوَالَ ابْنَكَ الْحُسَيْنَ(علیهالسلام)."
هرکس دوست دارد خدا را ملاقات کند، در حالی که ترسی ندارد، ولایت فرزندت حسین(علیهالسلام) را داشته باشد.
امام حسین(علیهالسلام) در بین تمام ائمه(علیهمالسلام) بیشترین محبّ و خواهان را داشت؛ تا جایی که هجدههزار دعوتنامه برایش فرستادند. اما چرا آنها نتوانستند در امنیت ولایت امام بمانند؟ چون میترسیدند؛ اگرچه نماز و روزۀ قضا و فسق و گناه آشکار نداشتند! تنها کسانی پای امام ماندند، که "لَا خَوْفَ عَلَيْه" بودند. انسانهای ماورایی هم نبودند؛ افرادی عادی مثل ما بودند که شاید خطاکار هم بینشان بود؛ اما روحیۀ ولایی داشتند.
مثلاً فکر کنید زهیربنقین چقدر روحیهاش به امام نزدیک و شبیه بود که اگرچه ابتدا از دیدن امام فرار میکرد، بالأخره به زیباترین شکل به ایشان پیوسته و عاشقانه در راه ولایت به شهادت رسید. اما برعکس، برخی از ابتدا با امام بودند؛ منتها چون روحیهشان یکی نبود، کمکم از ایشان جدا شدند و حسرت ابدی را برای خود خریدند.
در زیارت جامعه میخوانیم: "جَعَلَ صَلاتَنَا عَلَیکمْ وَ مَا خَصَّنَا بِهِ مِنْ وَلایتِکمْ، طِیباً لِخَلْقِنَا وَ طَهَارَةً لأنْفُسِنَا وَ تَزْکیةً لَنَا وَ کفَّارَةً لِذُنُوبِنَا"[1]. این پاکی و صفا و طهارت، اثر ولایت است؛ پس چرا ما دلمان صاف و پاک و رها نمیشود؟ چرا هنوز بخل و حسد و کینه داریم؟ چرا فکر بد میکنیم؟ چرا همه چیز را زیبا نمیبینیم؟ چون مسئله، ولایت و روح ولایی است، نه عمل؛ آن هم نوعی سرسپردگی خاص است، نه حرف و احساس و نه حتی تقلید ظاهری.
غاصبان خلافت، تابع پیامبر(صلّیاللهعلیهوآله) بودند، تا وقتی بحث جانشینی نبود. طلحه و زبیر هم تابع علی(علیهالسلام) بودند، تا وقتی خلیفه نبود. در تاریخ نیز نشانی از قبول نداشتن پیامبر و علی(علیهماالسلام) دربارۀ آنها نیامده است. پس اگر آنان را دشمن میداریم و ذمّ میکنیم، برای عملشان نیست، برای روحیهشان است که با ولایت سازگار نبود و لذا نتوانستند با امام بمانند؛ بلکه حتی به خیال خود، او را نصیحت میکردند و راه جلوی پایش میگذاشتند.
همیشۀ تاریخ همین است. اگر امروز خاستگاه هرچه میکنیم، روحیۀ ولایت نباشد، بلکه از خودمان باشد، فردا هم که امام زمان(عجّلاللهفرجه) بیاید، هریک از یاران و منتظران، ساز خود را میزند. شاید ساز مخالف نباشد؛ اما هرکس مطابق خود و شرایطش نظر و پیشنهاد و خواستهای دارد. اگر میخواهیم به آنجا نرسیم، باید با ولایت امام حسین(علیهالسلام) از خوف رها شویم.
اصل خوف، مقابل امنیت است؛ چنانکه وحشت مقابل انس است. خوف به طور کلی به وجه نازل ما برمیگردد. زیرا خوف، از ناامنی است و روح و وجود ما، وصل به خدا و امنیت محض است. پس نسبت به روح و وجودمان هیچ جای خوف نداریم. خوف ما از ناامنی نفس است که هیچ تعین فجور یا تقوا ندارد و معلوم نیست عاقبتش چه شود. چرا باید بترسیم؟ چون اختیار داریم که خدا و وجودمان را از یاد ببریم و در نفسمان خودفراموش شویم؛ چگونه؟ با توهم استقلالی که برای خود قائلیم؛ و این همان روحیهای است که ما را مقابل ولایت قرار میدهد.
خوف در آیات قرآن بسیار آمده است؛ ازجمله:
"قُلْنَا اهْبِطُوا مِنْها جَميعاً فَإِمَّا يَأْتِيَنَّكُمْ مِنِّي هُدىً فَمَنْ تَبِعَ هُدايَ فَلا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ."[2]
گفتیم: از آن فرود آیید؛ پس هرگاه هدایتی از من برایتان آمد، هرکس از آن پیروی کند، خوف و اندوهی ندارد.
"...مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ وَ عَمِلَ صالِحاً فَلَهُمْ أَجْرُهُمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ وَ لا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ."[3]
هرکس به خدا و روز آخرت ایمان آورد و عمل صالح کند، اجرش نزد پروردگارش است و خوف و اندوهی ندارد.
پس امنیت برای کسی است که پیرو هدایت و اهل ایمان و عمل باشد؛ و هرکس بترسد، از هرچه بترسد، ایمان و ولایت ندارد! کوفیان ترسیدند که امام را تنها گذاشتند؛ برخی برای جان و مالشان ترسیدند، برخی برای زن و فرزندشان و برخی آبرو و مقامشان. اما اگر ذرهای از این ترس را کربلاییان داشتند، محال بود آن حماسه آفریده شود.
ما هم امروز اگر مرتکب گناه میشویم، از آن روست که میترسیم؛ از ترس بیپولی به رشوه، از ترس آبرو به تظاهر و ریا، از ترس تنهایی به دروغ و... دچار میشویم یا حتی به توهمِ تقیه، برخی واجباتمان را کنار میگذاریم. اما اگر امروز از این روحیه رها نشویم، فردا که امام بیاید، چگونه میخواهیم شجاعانه همراهش باشیم؟
"الَّذينَ يُنْفِقُونَ أَمْوالَهُمْ في سَبيلِ اللَّهِ ثُمَّ لايُتْبِعُونَ ما أَنْفَقُوا مَنّاً وَ لا أَذىً لَهُمْ أَجْرُهُمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ وَ لا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ."[4]
کسانی که اموالشان را در راه خدا انفاق میکنند و در ازایش منّت و اذیتی ندارند، اجرشان نزد پروردگارشان است و خوف و اندوهی ندارند.
از امتیازات ولایت، دست و دل باز بودن است نسبت به هرچیز؛ طوری که بیحساب میدهد. ولی ما برای کمترین انفاق، کلی حساب و کتاب میکنیم و میترسیم که: «اگر بدهیم، خودمان چه کنیم؟ نکند فردا خودمان محتاج شویم؟ آنوقت چه کسی به ما بدهد؟ و...» حال آنکه قرآن میفرماید: «آنکه شما را از فقر میترساند، شیطان است!»[5]
"إِنَّ الَّذينَ قالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقامُوا فَلا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ."[6]
همانا کسانی که گفتند: پروردگار ما خداست و سپس استقامت ورزیدند، خوف و اندوهی ندارند.
یعنی کسی که پای خدا ایستاده، هر بلایی سرش بیاید، از خداگویی و خداپویی نمیترسد. آخر چرا بترسد؟ مگر روح ولایت که قادر و غنی و قوی است، او را تدبیر نمیکند؟ پس دیگر چه جای ترس؟ که با ترس نمیشود مظهر ولایت شد؛ چون بالأخره یک جا انسان را نگه میدارد و محتاط میکند!
اصحاب کهف اگر از رفتن میترسیدند و در حکومت جور میماندند، همان جا میمردند؛ اما نترسیدند و رفتند و پس از سالها در حکومت صالح، از خواب مرگ بیدار شدند. رجعت هم همین است. منتظرانی که اهل ولایتاند، از مرگ نمیترسند. حتی نمیترسند که بمیرند و امام را نبینند. چون میدانند مرگ، "يَوْماً أَوْ بَعْضَ يَوْمٍ"[7] است که زیر خاک میروند و بعد که برخیزند، ظلم و جور رفته و عدل و قسط برپا شده است؛ "لَيُبَدِّلَنَّهُمْ مِنْ بَعْدِ خَوْفِهِمْ أَمْناً"[8].
پس اگر میخواهیم حسینی شویم و خدا را در وجه حسین(علیهالسلام) ملاقات کنیم، باید در اجرای دین، نترس شویم. چنانکه یاران حسین(علیهالسلام) بدون هیچ ترسی، محشر کربلا را به پا کردند. وهب کلبی، مردی نصرانی بود که مادرش به دست امام حسین(علیهالسلام) اسلام آورده بود. روز عاشورا مادرش او را به میدان جنگ فرستاد. او رفت و پس از کشتن جمعی برگشت؛ گفت: «مادر، راضی شدی؟» مادرش گفت: «راضی نمیشوم تا در رکاب حسین(علیهالسلام) به شهادت برسی.» تازهعروس وهب خواست مانع رفتنش شود. اما مادرش نگذاشت و روانهاش کرد. وهب باز جنگید تا آنکه دستش را قطع کردند. همسرش عمودی برداشت و به میدان رفت. وهب خواست او را برگرداند، اما نتوانست؛ تا آنکه امام فرمان داد برگردد. وهب به شهادت رسید و وقتی همسرش کنار پیکر او رفت، او را نیز به شهادت رساندند!
سر وهب را به سوی سپاه امام انداختند. اما مادرش آن را برداشت و برگرداند و گفت: «ما آنچه را در راه خدا بدهیم، پس نمیگیریم!» امام هم به او فرمود: «تو و فرزندت با رسولخدا(صلّیاللهعلیهوآله) هستید.»[9]
از دیگر شجاعان کربلا، جُون، غلام سیاه ابوذر بود. امام به او فرمود: «مرخّصی؛ تو در زمان عافیت، تابع ما شدی و تا اینجا آمدی؛ دیگر لازم نیست در راه ما مبتلا و گرفتار شوی!» جون گفت: «من در خوشی، ریزهخوار شما بودم؛ چگونه اکنون در سختی رهایتان کنم؟ اگرچه بوی من نامطبوع، حسب و نسبم پست و رنگم سیاه است؛ اما مرا بهشتی کن تا خوشبو، خوشنژاد و سپیدروی شوم. به خدا رهایتان نمیکنم تا آنکه این خون سیاه با خونهای شما بیامیزد.» او ماند و به شهادت رسید. امام بر سر بالینش رفت و دعا کرد: «خدایا، چهرهاش را سپید و بویش را خوش گردان؛ او را با ابرار محشور کن و به محمد و آلش(علیهمالسلام) بشناسان.» از امام سجاد(علیهالسلام) روایت است که وقتی پیکر جون را پس از بیست روز پیدا کردند تا دفن کنند، از آن بوی مشک برمیخاست.[10]
راستی چه اشکالی داشت که وقتی امام اذنِ رفتن میدهد، جون بگذارد و برود؟ ما که همیشه منتظریم خدا یک جا به ما آسان بگیرد تا زود از فرصت استفاده کنیم و خود را رها نماییم! اما روحیۀ ولایی همین جا آشکار میشود که چه کسی میخواهد پای مولایش بماند و چه کسی منتظر فرار است!
[1]- خدا صلوات ما بر شما و آنچه از ولایتتان را که خاصّ ما کرده، پاکی خَلق، طهارتِ جان، تزکیه و کفّارۀ گناهان ما قرار داده است.
[2]- سورۀ بقره، آیۀ 38.
[3]- سورۀ بقره، آیۀ 62.
[4]- سورۀ بقره، آیۀ 262.
[5]- سورۀ بقره، آیۀ 268 : "الشَّيْطانُ يَعِدُكُمُ الْفَقْرَ وَ يَأْمُرُكُمْ بِالْفَحْشاءِ...".
[6]- سورۀ احقاف، آیۀ 13.
[7]- اشاره به آیۀ 19، سورۀ کهف : روز یا بخشی از روز ؛ زمانی که اصحاب کهف میپنداشتند خوابیدهاند!
[8]- اشاره به آیۀ 55، سورۀ نور : هرآینه ترسشان را به امنیت تبدیل میکند ؛ آیه مربوط به عصر ظهور است.
[9]- بحارالأنوار، ج45، صص16-17.
[10]- بحارالأنوار، ج45، صص22-23.
نظرات کاربران