ولایت و اطاعت
در جلسهٔ سوم بحث روحیه ولایی، (10 رجب 1438) به تبیین موضوع «ولایت و اطاعت» میپردازیم.
از مالک و سلمان گفتیم و امروز به دو یار ولایتمدار دیگر علی(علیهالسلام) میرسیم: ابوذر و اویس. اینها همه، حواریون حضرت بودند که پای پیمان ولایت ایستادند و بر سر پیمانشان جان دادند و با شناخت روحیۀ خاص امام و فانی شدن در هویت جامع او، عاقبت به خیر شدند.
نقل است پیش از آنکه رسالت پیامبر(صلّیاللهعلیهوآله) آشکار شود، ابوذر شنید مردم مکّه، پیامبری را که خدا برایشان فرستاده است، تکذیب و شماتت میکنند. به سوی مکّه به راه افتاد تا ببیند این خبر درست است یا نه. در مکّه با جمعی از قریش نشست و دید که پیوسته در تکذیب پیامبرشان میگویند؛ تا آنکه ابوطالب آمد و برخی از آنها گفتند: «کافی است؛ عمویش آمد!» پس از آن مجلس، ابوذر دنبال ابوطالب رفت و سراغ پیامبر را از او گرفت. ابوطالب گفت: «با او چه کار داری؟» پاسخ داد: "اُومِنُ بِهِ وَ أُصَدِّقُهُ وَ أَعْرِضُ عَلَيْهِ نَفْسِي وَ لَا يَأْمُرُنِي بِشَيْءٍ إِلَّا أَطَعْتُهُ"؛ به او ایمان آورم، تصدیقش کنم، نفسم را بر او عرضه دارم و هرچه فرمانم دهد، اطاعتش نمایم. ابوطالب گفت: «آیا چنین میکنی؟» پاسخ داد: «آری.» ابوطالب هم گفت: «فردا همین موقع بیا تا تو را نزد او ببرم.»
فردای آن روز ابوطالب، ابوذر را نزد حمزه و جعفر و سپس به خدمت حضرت علی(علیهالسلام) برد تا شهادتین بگوید. پس از آن ابوذر خدمت پیامبر(صلّیاللهعلیهوآله) رسید و باز شهادتین گفت. پیامبر(صلّیاللهعلیهوآله) به او فرمود: "يَا أَبَاذَرٍّ، انْطَلِقْ إِلَى بِلَادِكَ؛ فَإِنَّكَ تَجِدُ ابْنَعَمٍّ لَكَ قَدْ مَاتَ وَ لَيْسَ لَهُ وَارِثٌ غَيْرُكَ، فَخُذْ مَالَهُ وَ أَقِمْ عِنْدَ أَهْلِكَ، حَتَّى يَظْهَرَ أَمْرُنَا"؛ به سرزمین خود برگرد؛ که پسرعمّت از دنیا رفته و وارثی جز تو ندارد. پس مال او را بگیر و کنار خانوادهات بمان تا امر ما آشکار شود.
ابوذر هم چنین کرد و به فرمان پیامبر(صلّیاللهعلیهوآله) تا آشکار شدن دعوت ایشان در شهر خود ماند.[1]
ببینید؛ ابوذر فقط به زبان، شهادتین نگفت؛ بلکه نفس خود را به پیامبر(صلّیاللهعلیهوآله) سپرد و تسلیم کامل او شد. برای همین هم بود که وقتی پیامبر(صلّیاللهعلیهوآله) از او خواست برگردد، پذیرفت؛ بی آنکه بگوید: «من شما را تازه یافتهام؛ بگذارید کمی پیشتان بمانم و از وجودتان بهره ببرم.» ما اگر بودیم، معلوم نبود چقدر چانه بزنیم! حال آنکه آنها گران نمیفروشند که بخواهند از بها بکاهند، بلکه حقیقتاً گراناند.
اصل اسلام، همین تسلیم است و کسی که بدون تسلیم شدن، ایمان آورد، ایمانش ماندگار نیست و "نُؤْمِنُ بِبَعْضٍ وَ نَكْفُرُ بِبَعْضٍ"[2] میشود. ما نه روحیم و نه جسم؛ نفسیم و آنچه دست ماست، عنان نفس است. ولایت یعنی نفس و شخصیت خود را به دست ولی بدهیم و در مقابل او بیاختیار شویم؛ آنوقت است که هرچه بفرماید، فرمانش میبریم. چنانکه ابوذر ادعا کرد و در عمل هم نشان داد. اما اگر اختیار خود را در او فانی نکنیم، حتی اگر اطاعتش نماییم، کمکم میبینیم با ما فرقی ندارد و دیگر دلیلی برای اطاعتش نمییابیم؛ چون گفتیم اولیاء خدا خود را پایین میکشند. درواقع وقتی به اختیار خود پیش رویم، با تغییر شرایط، نفسمان و درنتیجه نحوۀ اطاعت و عملمان عوض میشود.
همین است که همواره عابد و زاهد زیاد بودهاند و ولایتمدار، کم. علی(علیهالسلام) ولیّالله است؛ چه بفهمیم، چه نفهمیم. منتها اگر بفهمیم، مظهرش میشویم؛ اما اگر نه، دین و عبادت را هم برای خود میداریم و نگرانِ این هستیم که بقیه ما را انسانهای خوبی ببینند. در تربیت فرزندمان نیز خطا میکنیم و در کودکی او را هرطور دلمان میخواهد، میپوشانیم و میگردانیم و...؛ بدون اینکه شخصیتش را تسلیم دین و خدا بارآوریم. اما وقتی به سنّ تکلیف رسید، تازه یاد تربیتش میافتیم. آنوقت هم میخواهیم با امر و نهی و اجبار، ظواهر دین را آنطور که ما میخواهیم، داشته باشد.
ولایت، این است که شخصیت خود را به دست ولی دهیم تا او برایمان تکوّن دهد. مگر میشود نطفه خارج از بطن مادر، تکوّن پیدا کند؟ نطفه به مادر متصل است و از تمام مراتب او تغذیه میکند. البته ما در بطن مادریم؛ چون محبّیم. اما اینکه در همه چیز، خودمان هستیم و تسلیم ولی نشدهایم، اثرش مثل این است که خارج از بطن افتاده باشیم! برای همین است که شیطان میتواند به نام دین، ما را به ضدّ دین بکشاند؛ کاری که با طلحه و زبیر کرد.
پس باور کنیم؛ تا نفسمان را به او ندهیم، اطاعت هم بکنیم، یک جا به سمت خودمان کشیده میشویم. اما ابوذری که نفسش را به ولی میدهد، هرچه بر سرش آید، دست از ولایت نمیکشد و عاقبت به خیر میشود. نقل است عثمان، ابوذر را به دلیل روشنگریهایش بین مردم، به بیابان ربذه تبعید کرد تا کسی نباشد که با سخنان او هدایت شود! هنگام رفتن او حضرت علی(علیهالسلام) با حسنین(علیهماالسلام)، عمار و عقیل برای وداع و بدرقه آمدند. حضرت علی(علیهالسلام) فرمود: «ای ابوذر، همانا تو برای خدا غضب کردی؛ پس به او امیدوار باش. این قوم بر دنیایشان از تو ترسیدند و تو بر دینت از آنها ترسیدی. پس تو را از خود دور و گرفتار بلا کردند. اما بدان حتی اگر تمام آسمانها و زمین بر بندهای بسته شود و او اهل تقوا باشد، خداوند برای او راه نجات قرار میدهد. پس تو جز با حق، انس نداری و جز از باطل وحشت.»[3]
یکی دیگر از ولایتمداران، اویس قَرنی بود. او پیامبر(صلّیاللهعلیهوآله) را ندیده و بسیار مشتاق دیدار ایشان بود. تا اینکه روزی از مادرش اجازه گرفت برای ملاقات پیامبر(صلّیاللهعلیهوآله) برود. مادر اجازه داد، اما شرط کرد که حتماً تا عصر برگردد. اویس به مدینه رفت و سراغ پیامبر(صلّیاللهعلیهوآله) را گرفت؛ اما ایشان را نیافت و چون فرصت اندکی داشت، بدون دیدن پیامبر(صلّیاللهعلیهوآله) بازگشت! وقتی پیامبر(صلّیاللهعلیهوآله) آمدند، فرمودند: «بوی بهشت را از قَرن میشنوم.»[4]
در ادامۀ روایت مورد بحث، به ولایت امام حسن(علیهالسلام) میرسیم:
"مَنْ سَرَّهُ أَنْ يَلْقَى اللَّهَ عَزَّوَجَلَّ وَ هُوَ رَاضٍ عَنْهُ، فَلْيَتَوَالَ ابْنَكَ الْحَسَنَ."
هرکس دوست دارد خدا را ببیند، درحالیکه از او راضی است، ولایت امام حسن(علیهالسلام) را داشته باشد.
معنای اصلی رضا در کتاب التحقیق، موافقت میل با پیشامدهاست. روایت شده که پیامبر(صلّیاللهعلیهوآله) از جبرئیل تفسیر رضا را پرسیدند و او پاسخ داد: «راضی بر مولایش خشمگین نمیشود، چه چیزی از دنیا به او برسد و چه نرسد؛ و با عمل کم نیز از خودش راضی نمیگردد.»[5] یعنی تحت هیچ شرایطی از مولایش دلگیر نمیشود و با هیچ عملی هم نمیپندارد که ذرهای از نعمت مولایش را جبران کرده است.
رضایت، امر وجودی است، نه حرف زبانی و عمل بیرونی. این است که دلمان به آنچه خدا میخواهد، راضی باشد و حسابگری نکنیم؛ نه اینکه بگوییم «راضی به رضای خدا» و در دلمان آرزوها و ایکاشها و خطنشانها غوغا کند. این رمز ولایت امام حسن(علیهالسلام) است. حال ببینیم یاران آن امام چگونه بودند.
روایت شده پس از شهادت حضرت علی(علیهالسلام) معاویه به کارشکنیهای خود ادامه داد و امام حسن(علیهالسلام) را تحت فشار میگذاشت. تا آنکه به سوی عراق لشکر کشید. پس از آن، امام هم حجربنعدی را فراخواند و مردم را به جهاد دعوت کرد. ابتدا سستی کردند؛ اما بعد گردن نهادند. رفتند تا به منزل ساباط رسیدند و امام خواست اصحابش را در فرمانبری بیازماید و دوست را از دشمن بشناسد. بر منبر رفت و پس از حمد خدا و شهادتین فرمود:
«امیدوارم صبح کرده باشم، در حالی که خیرخواه خلق خدا هستم و کینه از آنان ندارم. همانا آنچه در جماعت است، برای شما بهتر است از آنچه در پراکندگی است، اگرچه دوست نداشته باشید؛ و من بیش از شما خیرتان را میخواهم. پس با امرم مخالفت نکنید و نظرم را برنگردانید؛ خدا من و شما را بیامرزد و به محبت و رضا هدایت کند.»
مردم به یکدیگر نگاه کردند و گفتند: «منظورش چه بود؟ حتماً میخواهد با معاویه صلح کند و کار را به او واگذارد!» بعد هم گفتند: «این مرد کافر شده است!» و به سوی خیمۀ امام هجوم بردند. هرچه بود، غارت کردند و حتی جانماز حضرت را از زیر پای ایشان کشیدند و بردند! آنگاه حضرت به راه افتادند و گروهی از نزدیکان نیز برای مراقبت، دورشان را گرفتند. تا اینکه در تاریکی شب، ناگهان مردی با شمشیر، اللهاکبرگویان(!) ضربۀ محکمی بر پای آن حضرت زد. یاران، امام را به خانۀ فرماندار مداین بردند که از زمان حضرت علی(علیهالسلام) منسوب شده بود.
امام، عبیداللهبنعباس را با لشکری فرستاده بود تا مانع از ورود معاویه به عراق شود. قیسبنسعد را نیز روانه کرده بود تا اگر مشکلی برای عبیدالله پیش آمد، او جایش را بگیرد. اما چندی بعد، نامۀ قیس رسید که عبیدالله به بهای مال دنیا، به معاویه پیوسته است! اینجا بود که برای امام روشن شد یارانش جز اندکی ولایتمدار، همه به او پشت کردهاند.
معاویه برای امام، دعوتنامۀ صلح فرستاد؛ به همراه نامههای یارانی که خواسته بودند امام را به معاویه تحویل دهند! برای صلح هم شرایطی گذاشت که خالی از مصلحت نبود. اما امام با اینکه میدانست حیله است، چارهای جز پذیرش صلح نداشت. معاویه هم شرایط امام را پذیرفت؛ اما چند روز بعد بالای منبر رفت و به مردمی که تا چند روز پیش یار امام بودند، گفت: «به خدا برای نماز و روزه و حجّ و زکات با شما نجنگیدم؛ که همه را انجام میدهید. جنگیدم تا فرمانروایتان شوم؛ و خداوند این حق را به من عطا کرده است، اگرچه شما دوست نداشته باشید! پس بدانید، وعدههایی را که به حسن دادم، همه را زیر پا میگذارم و به هیچکدام وفا نمیکنم!»[6]
شاید خیلی از آنها معاویه را قبول نداشتند. اما با عقب کشیدن، کاری کردند که امام شکست بخورد. مشکل آنها عمل نبود، که همه اهل عمل بودند؛ روحیۀ تکتک آنها بود که کار را به آنجا کشاند.
[1]- الكافي، ج8، صص297-298.
[2]- اشاره به آیۀ 150، سورۀ نساء : به برخی ایمان میآوریم و به برخی کفر میورزیم!
[3]- الكافی، ج8، صص206-207.
[4]- نظام العشرة فی المنظور الإسلامی، حسین انصاریان، صص176-177.
[5]- معانیالأخبار، ص261.
[6]- الإرشاد في معرفة حجج الله على العباد، ج2، ص10-15.
نظرات کاربران