الفت بین ثقیل و لطیف
در ادامۀ بحث معراج پیامبر(صلیاللهعلیهوآله)، (جلسۀ 124، 2 ذیالحجه 1442) به تبیین موضوع الفت بین ثقیل و لطیف میپردازیم.
در جلسات گذشته بیان شد که حقیقت جسم عنصری و طبیعی ما ابزار و بازیچهای بیش نیست که بهلحاظ اشراف و احاطۀ نفسمان که میخواهد این ابزار را به روحانیت، بقا و کمال برساند، باید این اسباببازیها را جدی بگیریم و هریک از آنها را با هدف معراجشان همراه با نفس، به بدن لطیف برزخی و بدن الطف عقلی بهکار گیریم.
در مسیر رسیدن به عقل مستفاد، و باز کردن راز و رمز حقیقی عقل، و اندکاک در آن سبحات، بیانات ملاصدرا را از فیض بیستودومِ رسالۀ واردات قلبیۀ ایشان ادامه میدهیم. البته چنانکه گفته شد بیانات ملاصدرا مانند بیان مکاشفات و مشاهدات عارفنمایان نیست، بلکه بیان واردات قلبیهای است که با معرفت ربوبی قلب را احیا میکند. و بیانات او تعلیم و آموزش نیست بلکه القای اسرار حکمت است.
آنچه بدن را تدبیر میکند، نفس جزئی نیست، بلکه نفس کلی است که نفوس کلیه را، بعد بهتبع آن جسم افلاک را و بهتبع آن جسم طبیعی را تدبیر میکند. بدن مثل یک ثقلِ کثیف[1] و غلیظ و نفس مانند نورِ لطیف است. بین این غلظت و ثقل و این لطافت و نور، الفت تدبیر و عشق برقرار است.
بدن انسان نمیتواند مستقل از نفس، حقیقت اسما را نشان دهد. کما اینکه صریحاً قرآن به عدهای که با جسمشان نماز میخوانند میگوید "فَوَيْلٌ لِلْمُصَلِّينَ"[2]، یعنی اینها اینقدر در تاریکی هستند که اصلاً نور نماز را نمیتوانند درک نمایند. ما با بدنمان هر کار خیری انجام دهیم اثرش به نفسمان نمیرسد. برای همین هم میگویند: "إِنَّمَا الْأَعْمَالُ بِالنِّيَّات"[3]. بنابراین با اعمال تقلیدی و با اعمال ظاهری به حقایق نظام هستی اعم از حقایق خود عناصر، افلاک، نفس و...، نمیتوان پیبرد؛ زیرا این بدن، نحوۀ بود و ذاتیاش هم ثقلیل است و هم کثیف.
بدن بهترین انسانها، حتی رسول خدا(صلیاللهعلیهوآله) هم در عین حال که خیلی طینتش با ما فرق میکند، ولی این ثقل را دارد، هرچند آنها این ثقل را با حرکت جوهری کاملاً لطیف کرده بودند. منظور از بدن، حواس پنجگانۀ ظاهری و قوای باطنی آنهاست. اما نفس، عاشق بدن است. بنابراین اگر در نورانیت نفس حرکت کنیم، یقیناً بدن غلیظ و ثقیلمان هم لطیف و سبک خواهد شد.
وقتی ما کاری انجام میدهیم که عشق نفس به بدن نمیرسد، نفس دچار غصه میشود. حتی در همین ماده هم این غصه و درد نفس را میبینیم. وقتی پوست انسان میسوزد، پوست که ادراک ندارد، نفس ناراحت میشود، درد میکشد و ألم مفارقت میبیند. برای همین هم نفس سریعاً دستوپا میزند که این بخش سوخته را ترمیم کند.
وقتی در ماده این درد، اینقدر زیاد است، پس وقتی انسان گناه میکند و به بدن برزخی خود آسیب میزند به مراتب درد بیشتر است. نفس میخواهد بدن ثقیل را لطیف و بدن فانی را باقی سازد. وقتی مُردیم و وارد برزخ شدیم تازه میفهمیم که نفس با بدن چه کرده که او را لطیف نماید.
خداوند بین نور و ظلمت و خیر و شر الفت برقرار کرده، بهگونهای که در دل ظلمت، نور و در درون شر، خیر را قرار داده و انسان اگر این را بفهمد، هرگز از شرور شکایت نمیکند، جلال را هم مثل جمال دوست دارد و بر قهر هم مانند مهر، عاشق میشود، بر دنیا و آخرت عاشق میشود؛ پس نگاهش به هستی یک نگاه شیرین و زیباست.
خداوند بین عِلوی که همان نفس است و قرآن فرموده: "إِنَّ كِتَابَ الْأَبْرَارِ لَفِي عِلِّيِّينَ"[4] و سِفلی که همان بدن است و قرآن دربارهاش میفرماید: "إِنَّ كِتَابَ الْفُجَّارِ لَفِي سِجِّينٍ"[5] ائتلاف برقرار نموده است. سجن یعنی زندان و سجّین عمق زندان و عمق تاریکی است و فجّار همان صاحبان عناصر، اصالتدهندگان به بدن، گرفتاران حب و بغض از تولد تا مرگ و گرفتاران حب و بغض حیات دنیوی هستند. صاحبان خرد میدانند که بین این دو چقدر تضاد و دوری وجود دارد، با این حال خداوند بینشان رابطۀ الفت و عشق برقرار نموده است. برای همین هم هیچ عالمی نیست که نفس بتواند بدون بدن باشد.
نفس در دنیا با این بدن ثقیل است تا آن را لطیف سازد، در برزخ هم با بدن برزخی است تا آن را الطف و انور نماید و در قیامت هم آن بدن عینالربطی را به خدا وصل نماید. بدن باید برای انسان عزیز باشد، آن را دوست داشته باشد و به سلامتی آن توجه کند،؛ اما با نگاه به نفس کلیه.
دلیلی ندارد وقتی که خدا بین نفس و بدن رابطۀ عشق برقرار نموده، ما از بدن متنفر باشیم یا آن را شرّ بدانیم! خداوند دوری و فراق ما از خودش را با قرب خودش برداشته: "وَنَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ"[6] و "فَإِنِّي قَرِيبٌ أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذَا دَعَانِ"[7] شایسته است که انسان هرگز لحظهای را بدون عشق خدا درک ننماید، لحظهای در هستی تضاد نبیند، لحظهای جلالها را زشت و سخت نبیند!
خداوند قلب را سرچشمۀ نفس نمود و نفس جزئی را از لطافت قلب خلق نمود که در لطافت و صفا مانند نفس افلاک میشود و حرکتش حرکت مستدیر شوقی است و تضاد و تزاحم در آن نیست. آنوقت این بدن ثقیل خاکی میشود جسم لطیف افلاکی، قبل از اینکه بمیرد، در همین جا میبیند جسمش لطیف و افلاکی است، میشود جسم متروح و نفس عاقل. دیگر همه چیز برایش زیبا است: "مَارَأَیتُ إلّا جَمِیلًا". این بدن لطیف است، زیر خاک هم برود صد سال دیگر هم خاک را برداری میبینی بدن صحیح و سالم زیر خاک مانده است.
از این بدن، تضاد، مخالفت، کدورت و ظلم صادر نمیشود، بلکه از آن نور صادر میشود. همان بدنهایی که منافقین میگویند: "انْظُرُونَا نَقْتَبِسْ مِنْ نُورِكُمْ"[8] اینجا نمیبینند، آنجا میبینند که از همه جای این بدنها نور میبارد! نفس و بدن هردو شعلۀ ملکوتی میشوند که مرتب از نورالانوار فیض میگیرند. در این حال، معاش انسان در دنیا هم نورانی است، خوردن و خوابیدنش هم میشود عبادت و نور. و این حالات، علیرغم اینکه ممکن است بعید به نظر برسد، دستیافتنی هستند.
باید توجه داشته باشیم که این نورانی شدن، امری عاقلانه است نه توهمی! کارهای خیری که از روی عقل انجام نمیشود، هرقدر هم زیاد باشد، هیچ ارزشی ندارد. عاقلانه عمل کردن این است که انسان خودش را فاعل نبیند، حتی در انجام امور مباحش، یا اینکه بخواهد مثلاً برای رضایت مولایش قدمی بردارد، بلکه باید اجازه دهد که فعل مولا از او ظهور نماید. اگر غیر از این باشد، انسان در انجام کارهایش، از مولا طلبکار میشود.
این مطلب با مثال شعلهگرفتن فتیله، بهتر روشن میشود. بدن مانند فتیلۀ تاریکی است که فقط استعدادِ گرفتن شعله را دارد و با رسیدن به شعله، آتش میگیرد. پس انسان اولاً باید تاریک بودن بدن را مثل فتیله ببیند، که در اینصورت کمتر به آن بها میدهد و در بودنش خوشحال و از نبودنش نگران نمیشود. ثانیاً آتش بودن نفس را ببیند. همانطور که برای روشن شدن فتیله، باید با آتش الفت برقرار نماید، برای نورانی شدن بدن باید بین او و نفس الفت برقرار کرد.
وظیفۀ بنده، عبودیت است، نه ربوبیت
در فیض بیستوسوم راه کاربردی رسیدن به این جایگاه از نفس که در فیض قبل آمده، بیان شده است. در اینجا ملاصدرا میگوید کسانی را که برای سود بردن از تو میخواهند با تو معاشرت کنند و کسانی که میآیند از تو درس یاد بگیرند، نه حکمت، رها کن. در زمان امام صادق(علیهالسلام) چهارهزار نفر شاگرد ایشان بودند که اکثر آنها، فقط تعلیم میدیدند. یعنی فقط میخواستند از امام علم یاد بگیرند. علم هم اگر حکمت نباشد، خودش حجاب اکبر است.
در یادگیری علم حصولی ممکن است انسان در جنبۀ ظاهری، اعمال خوبش بیشتر شود یا گناه انسان کم شود و در ظاهر انسان به سمت بهترشدن حرکت کند، اما وقتی این علمآموزی با عقل نباشد و به تغییر روحیۀ انسان منجر نشود، به سعادت نمیرساند.
از میان شاگردان، کسانی که برای استادشان در ظاهر ادعای برادری و پیوند دارند دشمنان باطنی و درونی هستند. جلوی روی او تملق میگویند و پشت سرش زخم زبان میزنند. غرض این افراد، آموختن علم هم نیست، بلکه میخواهند، کسی که از او علم میآموزد، مانند نردبانی باشد برای پیشرفت آنها یا مرکبی که بارهای سنگین وِزر و وبالشان را برایشان حمل نماید. و توقع دارند که همۀ دین و آبروی خود را برایشان بگذارد. که اگر اینطور نباشد، بدترین دشمن او میشوند.
رابطهای که اکثر ما با امامزمان(عجلاللهفرجه) و حتی خدایمان برقرار کردهایم چنین رابطهای است، مانند آنچه بالا گفته شد. ما اگر برای خدا و رضایت امام کاری هم انجام دهیم، توقع داریم که به ما توجه ویژه داشته باشند، به ما نظر کنند و خواستههایمان را برآورده نمایند، درِ لطف و مهرشان همیشه به رویمان باز باشد، اگر از کسی خوشمان نمیآید خدا هم باید با او دشمن باشد و انتقام ما را از او بگیرد!
درحالیکه از رموز عقل که در ابتدای جلسه گفته شد، همین است که انسان باید عبودیت کند، نه ربوبیت! انسان عبد، فقط به انجام وظیفهاش میاندیشد، نه به خواسته و طلب خودش. که در این صورت، حکمت و حق از انسان جاری میشود، بدون اینکه خودش توقعی داشته باشد.[9]
[1]- کثیف به معنای غلیظ است مانند آهن که از شدت غلظت، درونش دیده نمیشود و در مقابل آن شیشه که نزدیک به حقیقت است و آنچه جلویش گذاشته میشود را میتوان دید. بدن انسان هم آنقدر غلیظ است که بدون واسطۀ نفس، نمیتوان باطن و حقیقتش را که لطیف است دریافت.
[2]- سورۀ ماعون، آیۀ 4.
[3]- بحار الانوار، ج67، ص 211.
[4]- سورۀ مطففین، آیۀ 18.
[5]- سورۀ مطففین، آیۀ 7.
[6]- سورۀ ق، آیۀ 16.
[7]- سورۀ بقره، آیۀ 186.
[8]- سورۀ حدید، آیۀ 13.
[9]- مطالب این جلسه با توجه به کتاب الرسائل، صص256-258 بیان شده است.
نظرات کاربران