«جعل» در فلسفه و عرفان
در ادامۀ بحث (جلسۀ 32، 6 صفر 1444) به تبیین موضوع «جعل» در فلسفه و عرفان میپردازیم.
در جلسۀ گذشته، معنا و مفهوم و اقسام جعل و تفاوت آن را با خلق بیان کردیم. دانستیم جعل جایگاهی برتر از خالقیت دارد و از اسماء حقتعالیست. خلق به معنای پدید آوردن از عدم نسبی است، اما جعل، به خصوصیات درونی و ذاتی اشیاء توجه دارد و علاوه بر خلق کردن، اعطاء و بخشش در معنایش نهفته است که هدف از آفرینش هر پدیده را مشخص میکند. چنانکه در انسان هدف از خلقت قالب و بدن، ظهور فطرت و اسماء و استعداد ذاتی از آن است که این هدف، همان جعل خلیفه در زمین است.
همچنین جعل را به دو نوع ذاتی (بسیط) و مرکب تقسیم کردیم و هر آنچه را که متعلق به ناسوت بود جعل ترکیبی و بالتبع دانستیم. در ادامه، به بررسی جعل در فلسفه و عرفان و رابطهاش با علیّت میپردازیم.
در قرآن کریم، حقتعالی «جاعل» معرفی شده و آنچه از او به جلوات و ظهوراتش (مخلوقات) به عنوان اثر و خواص تعلق میگیرد و جعل شده، مربوط به امور پسندیده است که به آنها عنایت و موهبت شده؛ همانند جعل خلیفگی در انسان، "إِنِّي جَاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً"[1] یا جعل انبیاء و اولیاء و امامان در ولایتشان که همگی امور موهبتی و جعل بسیط هستند، "إِنِّي جاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِماماً"[2]
حتی در جعل ترکیبی که تبع جعل بسیط است و به دگرگونی اشیاء تعلق میگیرد نیز امور زیبا و پسندیده موهبت شده؛ همانند جعل ازواج برای آرامش؛ "جَعَلَ لَكُمْ مِنْ أَنْفُسِكُمْ أَزْوَاجًا وَجَعَلَ لَكُمْ مِنْ أَزْوَاجِكُمْ بَنِينَ وَحَفَدَةً" یا "خَلَقَ لَكُمْ مِنْ أَنْفُسِكُمْ أَزْوَاجًا لِتَسْكُنُوا إِلَيْهَا وَجَعَلَ بَيْنَكُمْ مَوَدَّةً وَرَحْمَةً"[3]، یا جعل زمین و آسمان و چهارپایان برای انسان؛ "الَّذِي جَعَلَ لَكُمُ الْأَرْضَ فِرَاشًا وَالسَّمَاءَ بِنَاءً"[4] یا "اللَّهُ الَّذِي جَعَلَ لَكُمُ الْأَنْعامَ لِتَرْكَبُوا مِنْها وَ مِنْها تَأْكُلُونَ"[5].
پس بیشتر آیات «جعل» دربارۀ امور پسندیده است، البته آنجا که جعل متعلق به انسانها میشود ممکن است با ظلم و جور همراه شود، اما جعل از طرف حقتعالی فقط زیبایی و موهبت است. همچنین خداوند در قرآن با بیان جعل، نعمتهایش را برشمرده و اهدافش را در قالب وظایف بیان کرده و حکمت و اسرار آفرینش برخی از پدیدههایش را نشان داده است. او انسان را به این حقیقت آگاه کرده که حق به عنوان جاعل در همه جا حاضر و ناظر است و تمام آثار وجودی موجودات، از تجلی همان جاعل در جلوۀ "كُلَّ يَوْمٍ هُوَ فِي شَأْنٍ"[6] است.
حال برای درک بهتر جایگاه «جعل»، ناگزیریم رابطۀ علیت با جعل را بیان کنیم. گرچه «علیت» واژهای فلسفی است و بررسی رابطهاش با جعل همانند بررسی نور شمع با خورشید است اما برای شناخت بهتر، مقدماتی لازم است تا فاعلیت حق، غایت او و استعداد ذاتی و قابلی تبیین شود.
جعل در لغت به معنی موجود کردن معلول توسط علت است. علّت همان حقیقتی است که معلول با او تحقق مییابد و واجب بالضروره میشود. فلاسفه، علّت را از جنبههای مختلفی تقسیمبندی میکنند از جمله: علّت تامه و ناقصه، علّت بسیط و مرکب، علّت بیواسطه و باواسطه، علّت داخلی و خارجی و علّت حقیقی و غیرحقیقی (اعدادی) و... .
علّت تامه؛ علّتی است که بودنش برای معلول ضروریست و بدون او، معلول (ممکنات و مجردات) وجود ندارند. وجود حقتعالی برای تمام معلولات، علّت تامه است. و علّت ناقصه؛ علتی است که وجودش برای معلول ضرورتی ندارد و در صورت آماده بودن شرایط، معلول از آن ظهور میکند؛ همانند علّتبودن پدر و مادر برای فرزند که علل اعدادیاند.
علّت بسیط یا مجرد؛ علّت تامه برای معلولهای مجرد (مثل فرشتگان) است که بسیطاند و بدون ترکیب و اسباب و علل، خلق و جعل شدهاند. اما علّت مرکب، به ترکیب نیاز دارد؛ مثلاً نفس ما برای خلقِ «وجود ذهنی» علّت بسیط است؛ چون وجود ذهنی مجرد است و نفس برای خَلقش نیازی به اسباب و علل خارجی ندارد اما برای «نوشتن»، علّت مرکب است زیرا نیازمند دست و قلم و کاغذ است که اجزاء مختلف و ترکیبی هستند.
علّت بیواسطه و باواسطه؛ ما برای دیدن، نیاز به واسطهای نداریم و هنگامیکه چشم باز باشد دیدن حاصل میشود. اما برای راهرفتن یا غذاخوردن به واسطۀ پا یا اعضاء هاضمه نیاز داریم. یا برای روشنشدن لامپ توسط برق، به واسطههایی مثل سیم، کلید و... نیازمندیم.
علّت داخلی آنجاست که؛ معلول با علت خود کاملاً متحد شده و در ضمن آن باقی میماند؛ همانند آب در آوند که در ضمن وجود گیاه باقی میماند و با بودنش باقیست و با نبودش از بین میرود. اما در علّت خارجی؛ صنعتگر یا نجّار، چیزی را خارج از وجود خود خلق میکند که بودن و نبودن آن چیز، ربطی به وجود او ندارد و خدشهای به او وارد نمیکند.
علّت حقیقی و غیرحقیقی؛ در علّت حقیقی، وجود معلول وابستگی حقیقی به علّت دارد؛ یعنی معلول با بودن علّت، هست و با نبودنش، نیست. نفس ما علّت حقیقی بدنمان است؛ یعنی اگر نفس نباشد، قلب و چشم و گوش و بدنی وجود ندارد. همچنین نفس برای تصورات در خیال یا وجود ذهنی علّت حقیقیست زیرا تنها با ارادۀ نفس، خلق میشوند و بودنشان وابسته به نفس است. اما پدر و مادر برای فرزند علل اعدادی و غیر حقیقیاند زیرا با مرگشان، فرزند همچنان باقی است و زندگی میکند.
اما مهمترین و اصلیترین تقسیمبندی علل در فلسفه شامل چهار علّت مادی، صوری، فاعلی و غایی است که دو مورد اوّل جزء علل داخلی و دو مورد بعدی علل خارجیاند که عینیت خارجی دارند.
علّت مادی (عنصری)، زمینۀ پیدایش معلولند و در ضمن آن باقی میمانند. این علت همان عناصر چهارگانۀ تشکیلدهندۀ ظاهر بدن گیاه و حیوان و انسان است. و با ترکیب و فعلیت یافتن این عناصر و گرفتن صورت و شیئیت، علّت صوری میشود؛ مثلاً از ترکیبشان استخوان یا ویتامین یا یک گیاه فعلیت پیدا میکند؛ مثلاً گل مریم با خواص ویژهای به وجود میآید.
علّت فاعلی؛ علّتی است که معلولات از آن به وجود آمدهاند و هر علّتی نیز (علل مادی و صوری و...) از علّت فاعلی حاصل شدهاند. حقتعالی علّت فاعلی تامه در نظام هستی است که به هیچ چیز نیاز ندارد.
علّت غایی؛ همان غایت و هدف و انگیزهای است که برای معلول در نظر گرفته شده، چه برای افعال اختیاری معلول و چه برای اجرای برنامه و هدف علّت فاعلی که همان معنای جعل را دارد. اما علّتی هم به عنوان علّت قابلی داریم که نسبت بین جاعل و مجعول است.
برای فهم دقیقتر موضوع، جعل را در فلسفه بررسی میکنیم. «جعل» در فلسفه به دو نوع بسیط (بالذات) و مرکب (بالعرض) تقسیم میشود. جعل بسیط "کن فیکون" است و هیچ واسطه و ترکیبی ندارد؛ یعنی ظهور حقتعالی است. اما جعل ترکیبی اصالت و استقلالی ندارد، به تبع جعل بسیط است و به ممکنات تعلق میگیرد، زیرا ممکنات پس از خلق شدن، نیازمند جعل صفات و آثار از جانب جاعلاند؛ همانند جعل آرامش برای ازواج یا جعل پوشش برای شب، آرامش در خواب و نشر و تلاش در روز در آیۀ "جَعَلَ لَكُمُ اللَّيْلَ لِباساً وَ النَّوْمَ سُباتاً وَ جَعَلَ النَّهارَ نُشُوراً"[7].
ملاصدرا بنیانگذار حکمت متعالیه[8] دربارۀ جعل میفرماید: «وجود ممکنات به لحاظ وجود خاصه از وجود واجب قیّوم است و وجود در هر چیزی همان نحوۀ وجودی اوست که مجعول بالذات و جعل بسیط است.»
وجود خاص با وجود عام متفاوت است؛ وجود عام همان خلقت است، اما وجود خاص جعل آثار و خواص آنهاست. وجود خاصِ انسان با ملائکه و اجنه و... متفاوت است، هرچند همگی در نوع خود یک وجود خاص اما با مراتب مختلف دارند؛ یعنی تمام انسانها یک وجود خاص به نام فطرت یا اسماء الهی دارند که دارای مراتب است. این فطرت یا همان استعداد ذاتی، جعل بسیط یا بالذات است. از آنجا که اصالت با وجود است و ماهیت نیز عین وجود است و وجود در هر چیزی همان نحوۀ وجودی موجودات است، پس جعل نفس نباتی و حیوانی و...، همه جعل بسیط اند، زیرا نحوۀ وجودشان است.
اما معنای «جعل» در عرفان با فلسفه متفاوت است؛ بهطوریکه با ادراک جعل در عرفان میفهمیم که پیامبر و امام برای هدایت ما جعل نشدهاند و حقیقت، فراتر از اینهاست. ادراک جعل در عرفان با ادراک سورۀ توحید همراه است:
"قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ"؛ یعنی «هو» همان ذات دستنیافتنی در جلوۀ اسم ذات «الله» ظهور کرده و این الله همان «احد» است، احدی که واحد و یکی است. "اللَّهُ الصَّمَدُ"؛ آن اللهِ احد، در جلوۀ صمد ظهور کرده. صمد به معنای غنی و پُر، نشان از کثرت دارد که آن احدِ واحد با صمدیتش همه جا را پر کرده و مقصد نیازمندان است؛ یعنی الله در واحد بودنش در جلوۀ صمد نیاز همگان را برطرف کرده و دیگر هیچکس عذر تقصیری به درگاه خدا ندارد که بگوید نتوانستم نیازم را برطرف کنم یا نتوانستم تو را پیدا کنم و سرگردان شدم! اسماء جمال و جلال الهی همه جا پُر است، پس جایی نیست که از خدا خالی باشد؛ حتی در جهنم دنیا نیز اسماء توّاب و عفو و غفور حاضر و ناظرند. پس اینجا چه جای جعل و مجعول است؟!
در عرفان، وحدت شخصیه مطرح میشود و دوئیتی نیست که عدمی در خارج باشد که خدا بخواهد وجود را برایش جعل کند و نحوۀ وجودش بشود هدف الهی؛ بلکه همه، وجود است و ظهوراتش؛ "اللهِ" احد است و صمد؛ یعنی یک واحد مساوی است با همه. و صمدی که زیاد و کم نمیشود؛ "لَمْ يَلِدْ وَلَمْ يُولَدْ" و هیچکس هم مثل خدا نمیشود؛ "وَلَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُوًا أَحَدٌ". همانند عدد 1 که مبدأ تمام اعداد است و تمام اعداد ظهوری از 1 هستند؛ مثلاً 5 میشود پنج تا 1.
پس «الله» در دو اسم احد و صمد قابل شناخت است؛ احد جلوۀ ثابت و واحدیت و صمد سیالیّت و پر بودن؛ یعنی هستی مساوی است با واحد در جلوۀ تمام اسمائش و این همان وحدت شخصیه در عرفان است.
علامه حسنزادۀ آملی(رحمهالله) دربارۀ جعل میفرماید[9]: «در خواص اختلاف ایجاد میشود و یک گل میشود بنفشه و دیگری گل گاوزبان. این حدود در لسان حکما، ماهیت و در لسان عرفا، اعیان ثابته یا فیوضات حق نام دارند. در این مبحث، حقیقت امر در معنای صدور اشیاء از جاعلشان که خداوند واجب است کشف میشود که عارف، وجود را منحصر در واجب میداند و نقیض آن را چیزی میداند که واجب نیست! بلکه غیر واجب است. این غیر در دو فرد نمایان میشود: یکی نمود و ظهور است که از آن به ممکن یاد میشود[10] و دیگری چیزیست که نه وجود دارد و نه نمود که در حقیقت ممتنع است و خلق نشده. پس ممکن، نقیض آن لاظهور است. بر این اساس، چون وجود مختص به واجب است، لذا جعل نیز به معنای اعطاء وجود و ایجاد معنی ندارد؛ بلکه در وحدت شخصیه جعل به معنای جریان، ظهور و اظهار است».
ابن سینا نیز معتقد است اَذهان به طور کلی خاکی شده و با کثرت خو گرفتهاند؛ لذا با هر چه از کثرات میبینند به قیاس عوالم بالا میپردازند و ویژگیهای کثرات را به آنها نیز نسبت میدهند.
علامه حسن زاده در تبیین این سخن میفرماید: «در معنای جاعل و مجعول نیز نباید با کثرتِ اینجا قیاس کنیم. هر چند برای تشبیه و جهت جا افتادن مطلب میتوانیم مثال بزنیم اما به طور مطلق نمیتوانیم بگوییم این ساقه و برگ عین ریشه هستند؛ اما چون اذهان ما با خاک و کثرت خو گرفتهاند، ما مطالب بالا را هم بر همین اساس قیاس میکنیم. این یعنی بدانیم هر اثر و نقشی که اینجا پیاده میشود، اصلی دارد که جعل و مجعول عالم کثرات با آن تفاوت دارد. چون ما آنچه را علت تامه نیست، علت تامه انگاشتهایم و معلم مجازی را معلم حقیقی! در حالی که علت تامه فقط در عالم حقیقت وجود دارد[11]. این معنای از وجود که او قائم به ذاتش است و همۀ مراتب وجود به او وابستهاند، همان وجود صمدیست؛ و وهاب (پرورانندۀ واحد) مرتبهای از وجود است که همۀ معالل، ظهور و جریان او هستند.»
بنابراین در وحدت شخصیه، نه جاعلیست و نه مجعولی! بلکه علت تامه هست با ظهوراتش در مراتب علل اعدادی و ناقصه و...، که همان مراتب صمدیت است. لذا جعل در عرفان و وحدت شخصیه نه به ماهیت تعلق میگیرد و نه به وجود.
پس جعل در آیۀ 30 سورۀ بقره؛ "إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَليفَةً" به چه معناست؟ این معنا در عرفان یعنی؛ منِ خدا خواستم ظهور کنم و ظهورم شد صمد. صمدی که تمام ظهوراتم خودم هستم و با اسمائم بالظهور جریان دارم؛ یعنی ظهورات علل متوسطه هستند که نمیتوانند جدا از علت تامه باشند.
وقتی بین وجود صمدی و موجودات مباینت نیست؛ لذا غیری بالاستقلال وجود ندارد. غیر هست اما این غیر همان ظهورات اویند که وجود واجب و تامه نیستند، اما از آن حقیقت تامه نیز جدا نیستند. پس ظرف تحقق وجود انتزاعی، فقط ذهن است و ما در ذهن میگوییم جعل و مجعول، و در خارج، جعل و جاعل و مجعولی وجود ندارد. جاعل مساوی با ظاهر و مجعول مساوی با ظهورات حق و مراتب آن است.
علامه بر این باور است که اگر کسی در فهم توحید متعمق شود و قائل به وحدت شخصیه باشد، نه ماسوی الله را مجعول، و نه حق را جاعل میداند. چرا که در دید عینی، جایی نیست که خداوند وجود را جعل کرده باشد. لذا اگر عمیق به توحید بنگریم، ماسوی الله را ظهورات و شئونات حق خواهیم یافت. البته میتوانیم در ذهن اعتبار کنیم و بگوییم علت ناقصه و علل اعدادی، اما در عین خارج نمیتوانیم حتی به اینها علت اعدادی بگوییم!
میتوانیم بگوییم چشممان علت اعدادی نفسمان است؟ در ذهن میتوانیم اعتبار کنیم که اگر چشم نبود، نفس نمیدید. اما چشم از کجا آمده؟ آیا در نطفه چشمی وجود داشت؟ خیر، بلکه نفس، چشم را از خود بر خود ظهور میدهد. در خارج نمیتوانیم بگوییم اگر چشممان نباشد، نفس ما نمیبیند. چون در خارج چشمی که بدون نفس بخواهد ببیند اصلاً وجود ندارد. وجود چشم ما ظهور و مرتبهای از نفس ماست که در وحدتش همۀ قوا را دارد.
وقتی میگوییم ائمه(علیهمالسلام) جعل از طرف خداوند هستند و "يَهْدُونَ بِأَمْرِنا"[12] میکنند؛ این بدان معنا نیست که ائمهای بودهاند و خدا این خاصیت را به آنها داده است، بلکه ائمه چیزی جز ظهور علت تامه برای خودش نیستند. اینجا میشود: "اَلْحُجَّةُ قَبْلَ اَلْخَلْقِ وَ مَعَ اَلْخَلْقِ وَ بَعْدَ اَلْخَلْق"[13]؛ حجت برای ما نیامده بلکه قبل از ما بوده، با ما هست و بعد از ما هم خواهد بود.
اگر مسئلۀ جعل، هم به لحاظ فلسفی (عقلی)، هم نقلی (آیات و روایات) و هم عرفانی برایمان خوب جا بیفتد، آنوقت تازه میتوانیم به بحث معرفت نفس بپردازیم و جای ولایت و امامت را در وجود بشناسیم تا امام وجودمان را پیدا کنیم و فرق آن را با رسول بیابیم.
رسالت در جعل، جعل مرکب است[14] و ولایت جعل بسیط؛ فرق شیعه و اهل سنت هم در همین مسئلۀ ولایت است. آنها معتقدند که میشود ولایت را ترکیبی و انتخابی قرار داد. اما اگر کسی متوجه امر ولایت شود مییابد که پیغمبر(صلیاللهعلیهوآلهوسلم) نیز در رسالتشان، حتی قبل از نبوت، واجد مقام ولایت بوده و جعلشان به ولایت است. نبوت از ولایت زائیده میشود؛ هر رسولی نبی هم هست، اما هر نبیای رسول نیست. بسیاری از انبیاء بودهاند که بار رسالت بر دوششان نبوده، همانطور که لازم نیست هر ولیّای، نبی یا رسول شود؛ بلکه اصل، ولایت است! این جزء آن غلط اندازیهاییست که از امامت و رسالت در ذهن ما جا گرفته است. به همین دلیل میگوییم رسول آمده تا ما را هدایت کند! اما آنچه ما در باطن به دنبالش میگردیم تا امام وجودمان را بیابیم، نه رسالت است و نه نبوت، بلکه نحوۀ وجود او که همان ولایت است میباشد.
[1]- سورۀ بقره، آیۀ 30.
[2]- سورۀ بقره، آیۀ 124.
[3]- سورۀ نحل، آیۀ 72. سورۀ روم، آیۀ 21.
[4]- سورۀ بقره، آیۀ 22.
[5]- سورۀ غافر، آیۀ 79.
[6]- سورۀ رحمن، آیۀ 29 : «او هر روز در كار و شأنى است.»
[7]- سورۀ فرقان، آیۀ 47.
[8]- حکمت رشد دهنده و ارتقا دهنده که تلفیقی از قرآن و روایات با فلسفه و عرفان و برهان است.
[9]- کتاب ممد الهمم، در شرح فصول الحکم.
[10]- ممکن یا ظهور، بود ندارد بلکه نمود است. همانند برگ و ساقۀ گل که نمودند و بودِ آن ریشه است.
[11]- امروز کوآنتوم تمام تلاشش در رسیدن به ستارگان و بررسی عمق ذرات، رسیدن به علت تامه است. اما بدین مقصد نمیرسد، چرا که در عالمی به دنبال این هدف میگردند که در آن خبری از علت تامه نیست!
[12]- سورۀ انبیاء، آیۀ 73.
[13]- الكافي (ط - الإسلامية)، ج 1، ص 177.
[14]- رسالت، در رسول خاتم تمام شده و جعل ترکیبی است.
نظرات کاربران