فطرت چیست؟
در ادامۀ بحث (جلسۀ 14، 16 محرّم 1444) به "تبیین موضوع فطرت "چیست؟ میپردازیم.
سیر پیامبران: حرکت در مسیر فطرت
گفتیم که خدا فاعل وجود است؛ اما قابلیت، جعل فاعل نیست؛ با اینکه او قابلیت را اعطا کرده است. در ادامۀ بحث وجود و اعطای قابلیت به موضوع «فطرت» وارد میشویم. میخواهیم بدانیم فطرت چیست و چگونه میتواند راهنمای ما در مسیر ابدیت باشد.
مردم در هدایت دو دستهاند: گروهی که بر اساس فطرت خود راه مییابند و گروهی که با درس و بحث و فلسفه و ریاضت در مسیر سعادت قرار میگیرند.
پیامبران، خود بر مبنای فطرت حرکت میکردند و با بیدار کردن فطرت امت خود آنان را به سعادت رهنمون میشدند. هیچ پیامبری نه خودش درس فلسفه و حکمت خوانده؛ نه برای امت خود کلاسهای طولانی و پیچیده برگزار میکرده است! هیچ پیامبری ذهن امتش را از اصطلاحات سخت پر نکرد و به مردم نگفت که باید از «عقل هیولانی» عبور کنند تا به «عقل بالملکه» و «عقل فعال» برسند!
پیامبر خاتم «اُمی» نامیده میشود. این واژه نشان میدهد که ایشان از هیچ عرب و عجمی درس نگرفته است. پیامبران و اولیای الهی با استعداد ذاتی و بر اساس فطرت حرکت میکردند. نه به این معنا که پیامبر اسلام از ابتدا نماز شب میخواند و روزه میگرفت یا همسرشان حجاب اسلامی داشت! اینها در حوزۀ شریعت و احکام است. احکام با فطرت مطابقت دارد؛ اما فطرت مقدم بر شریعت است. شریعت موانع بندگی را برمیدارد تا بتوان در مسیر فطرت حرکت کرد. پس منظور از عبودیت، تسلیم به شریعت نیست.
پیامبر اسلام به دین حنیف ابراهیمی بود. دینی که کتاب و احکام خاصی ندارد و پیروان خود را بر اساس توحید و فطرت سیر میدهد. حرکت فطری یعنی قلب، تسلیم نظام حاکم بر هستی باشد.
پدر پیامبر پیش از تولد ایشان درگذشته بود. چون پدربزرگ و مادرش بر دین حنیف بودند، میدانستند که خداوند محیی و ممیت است و هر اتفاقی که در زندگی میافتد، به صلاح اوست و دست خدا از پشیتیبانی این کودک یتیم بسته نیست. این دیدگاه را با نگاه غالب در جامعه مقایسه کنید. اگر کودکی از فامیل همین اتفاق برایش بیفتد واکنش ما چیست؟ با ترحم و دلسوزی بیجا درد بیشتری به او القا کرده و از فطرت دورش میکنیم: «ای وای! بمیرم برایش! از کودکی یتیم شد! چه کسی خرجش را میدهد؟ سرنوشتش چه میشود؟» این رفتار فطری نیست.
ما در مقابل حوادث زندگی تسلیم نیستیم. انسان موحد میداند فقر و ثروت، سلامتی و بیماری، خوشی و ناخوشی و... همه از یک واحد نشأت میگیرد. واحدی که بخیل نیست؛ امساک ندارد و فیض، جمال و حیات مطلق است و هر چه از او صادر میشود خیر، عشق و کمال مطلق است. چون «از کوزه همان برون تراود که در اوست.»
مادر پیامبر نتوانست به او شیر دهد و ناگزیر شد برایش دایه بگیرد. آن هم دایهای که در شهر آنها نبود. مادر ناگزیر شد فرزندش را در کودکی از خود دور کند و چند ماه بعد، او هم درگذشت. ما که ادعای توحید داریم اگر چنین حوادثی را در مورد یک کودک ببینیم میگوییم: «ای وای! مادرش مرد! پدر هم که نداشت! خدا چطور دلش آمد با این طفل معصوم اینطور رفتار کند؟» کسی هم که موحد نیست، به خدا انگ بیعدالتی میزند و همه چیز را زیر سؤال میبرد.
وقتی پیامبر بزرگتر شد، همواره در تمام حوادث زندگی «عبد» مطلق بود. در روایات از ما میخواهند مثل خاک عبد باشیم. همانطور که خاک، زیر پای همه هست و از پا خوردن، شخم زده شدن، برف و باران و... شکایتی نمیکند، عبد هم در برابر تمام تصمیمات معبود خود تسلیم محض است. عبد بودن امری فطری است.
وقتی پیامبر جوان شد عبدالمطلب او را به کار تجارت گماشت. تجارت آن زمان هم سختیهای خاص خود را داشت. باید سوار بر شتر منزل به منزل در سرما و گرما طی طریق میکرد. سپس زنی که بیست و پنج سال از خودش بزرگتر بود، به دلیل درستی و امانتی که در او سراغ داشت، پیشنهاد ازدواج را مطرح کرد و پیامبر بدون توجه به سنت رایج و حرف مردم این ازدواج را پذیرفت.
پیامبر نمیدانست که روزی پیامبر میشود و خدیجه با ثروت خود در آینده چه خدمتی به پیشرفت اسلام و پیشبرد اهداف او خواهد کرد. اما عبد بود و اعتماد داشت که خداوند مسائل را به روش خود حل میکند.
اگر پسر ما خواهان ازدواج با دختری باشد که منطبق بر عرف جامعه نیست؛ مثلاً از پسر ما بزرگتر باشد چه میکنیم؟ میخواهیم او بر اساس تجربۀ شخصی خود ما زندگی کند، اما شاید مسیر زندگی او جور دیگری باشد.
پیامبر تا چهل سالگی زندگی معمولی خود را میکرد و شبها در غار حرا به تفکر میپرداخت. اما در همین زندگی معمولی خود عبد بود و چون و چرا نداشت. خدای او در سختی همان خدایی بود که در آسانی میپرستید. اما خدای ما در فشار و راحتی و بیماری و سلامت فرق میکند. خدای در نعمت متفاوت از خدای در بلاست. اما برای پیامبر فرقی نمیکرد. میدانست که پشت تمام حوادث تلخ و شیرین، یک حقیقت پنهان است. او رب را با شهود میدید و عبد بود تا عدهای بیادب را ادب بیاموزد یعنی آنها را با فطرتشان آشنا کند.
آیا فطرت ذاتی است؟
در مورد فطرت دو دیدگاه متفاوت وجود دارد. برخی معتقدند که فطرت بالقوه است. عدهای میتوانند فطرت خود را به فعلیت برسانند و عدهای نمیتوانند. این دیدگاه مردود است. چون اگر فطرت بالقوه باشد، قابلیت الحاد و شرک دارد. یعنی انسانی بالفطره کافر و مشرک است و انسان دیگر موحد! و این درست نیست. چون دیگر ثواب و عقاب معنایی ندارد.
اما در دیدگاه دوم، فطرت بالفعل و ذاتی است. خداوند واجب بالذات است و ما واجب بالغیر هستیم. فطرت همان ذات ماست که هرگز از ذات واجب جدا نیست. همۀ موجودات مفطور به فطرت و جلوهای از اسمای الهی هستند. اما انسان مفطور به فطرت الله است. یعنی آنچه خدا دارد او هم دارد با این تفاوت که مستقل نیست.
خلقت اینگونه نیست که خدا بگوید: «من تو را گل میآفرینم؛ تو را خورشید و تو را انسان!» خدا وجود را میریزد. در این بین برخی موجودات قابلیت گل بودن پیدا میکنند و برخی انسان بودن. این است معنای تعلق نگرفتن جعل به قابلیت. هیچ موجودی نتوانست تمام وجود را حمل کند جز انسان.[1] هر موجودی اسم یا اسمایی را برداشت اما انسان گفت که من همۀ وجود را میخواهم و اسم جامع یعنی الله را ظهور میدهم. خدا هم که بخلی ندارد. اقتضای کمال او این است که به سائل ببخشد. حتی اگر تمام وجود را هم بدهد چیزی از او کم نمیشود.
آنچه انسان و هر موجودی قابلیتش را دارد و اسمایی که حامل شده، فطرت ذاتی است. امکان ندارد ما دانۀ پرتقال بکاریم و میوۀ گلابی برداشت کنیم! چون دانۀ پرتقال بنا به قابلیت خود میخواهد پرتقال شود و فطرتش نمیپذیرد چیز دیگری باشد. به همین دلیل بین گیاهان هرگز نزاعی درنمیگیرد. همه کنار هم هستند بدون اینکه با هم درگیر شوند که چرا تو پرتقال شدی و من گلابی شدم! اما بین انسانها ممکن است درگیری به وجود آید. چون انسان اختیار دارد و میتواند روی فطرت خود حجاب و پوشش بگذارد و آن را «مهجور» کند.
خداوند از ما میخواهد که به درون و فطرت خود نظر کنیم.[2] آیات الهی فقط در زمین نیست؛ در نفسهای ما هم هست. عبارت «آیا نمیبینید؟!» نشان میدهد که فطرت دیدنی است! بر خلاف فاعل که دریافتنی است و اسم و رسمی ندارد. چون صرف وجود است. اما اسمای الهی یعنی ظهورات او، دیدنی هستند.
اگر ما فطرت خود را ببینیم، در عالم تضاد و تخاصم فقط متوجه یک حقیقت خواهیم بود که به ما جهت میدهد و دیگر سرگردانی، سؤال و شبهه معنا ندارد.
معنای فطرت
فطرت در کتابهای لغوی به «آغاز»، «ایجاد»، «تحقق»، «خلقت»، «شکافتن» و «شقه کردن از درازا» معنا شده است. ابن عباس[3] میگوید: در معنای "الحْمْدُ لِلَّهِ فَاطِرِ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ"[4] متحیر بودم. دیدم دو نفر سر چاه با هم نزاع میکنند. یکی از آنها گفت: "انا افطر بها" یعنی «من چاه را شکافتم.»
شکافتن به لحاظ حق تعالی، ذات به ذات است. اینطور نیست که خداوند موجودی را ایجاد کند. خود خدا برای خودش باز شده و هر چه بوده بیرون ریخته است! این بیرون ریختن، ظهورات، اسما، صفات و مراتب وجود است. ما نخواستیم موجود باشیم. این خدا بود که خواست ظهور کند و ما موجود شویم. اما خود ما بودیم که خواستیم انسان باشیم. یعنی قابلیت را درخواست کردیم. پس اعطای قابلیت طبق تقاضای ماست نه اعطای وجود. چون قبل از خدا چیزی تحت عنوان عدم نبوده است که وجود را بخواهد و خدا به او بدهد! معنای فاطر بودن خدا این است که خدا خودش بوده و خودش و از شدت کمال و زیبایی شکافته است. پس اینکه چرا خدا به ما وجود را داده، به خودش مربوط است. ما ظهورات او هستیم.
پس چه شده وقتی همین خدا یک چیز کوچک از زندگی ما را بنا به مصلحت میگیرد، حق خود میدانیم که به او گله و شکایت کنیم؟ یقۀ خدا و پیامبر را میگیریم که «چرا این اتفاق برای من پیش آمد؟ چرا بین من و بقیه فرق گذاشتی؟» آن واحد یگانه خودش زندگی ما را مدیریت میکند؛ چرا دخالت میکنیم؟ باران بر همه چیز میبارد. آب هر جا که باشد آب است. در کاسه، لیوان یا اقیانوس فرقی نمیکند. ما با این چون و چراها خود را از حقیقت باران دور میکنیم.
موحد کسی است که در کثرات و رنگها وحدت را میبیند:
به هر رنگی که خواهی جامه میپوش/ که من آن قد رعنا میشناسم
ما آنقدر در رنگها غرق هستیم که قامت رعنا را نمیبینیم. درگیر عبادات، دانستنیها، علم و تجربۀ خود هستیم و از او غافلیم. ما که با کوچکترین پیشآمدهای خوب و بد، بالا و پایین میشویم چگونه میتوانیم ادعا کنیم وحدت را میبینیم و عبد هستیم و عبودیت ما را به ربوبیت رسانده است؟[5] کمترین نشانۀ ربوبیت این است که بتوانیم خشم و سوءظن خود را کنترل کنیم. قلبمان تکان نخورد و نفس تحت مدیریت ما باشد. اما ما درگیر رنگها هستیم. درست است که رنگ را از غیر نمیدانیم و موحدیم. اما همین رنگ نمیگذارد او را ببینیم. در کوچکترین سختی و مشکل قامت رعنا را فراموش میکنیم در حالی که پشت همین مشکل آن قامت رعناست.
در گذشته انسانهایی که با فطرت خود حرکت میکردند فراوان بودند. حتی بین مردم عادی هم تعداد زیادی مستجابالدعوة بودند. اما امروز تعداد این افراد حتی در بین بزرگان انگشتشمار است. با اینکه جلسات درس و بحث بسیار بیشتر شده و دسترسی به علما و سخنرانان از طریق رسانه راحتتر از قبل است، چرا علما نمیتوانند قلبها را بیدار کنند؟ چون خود آن عالم ربوبیت بر نفس خود ندارد چه رسد به نفس بقیه! اگر قلبی هم بیدار میشود در خیمههای حسینی است و با انوار حسینی و زینبی.
این بحثها باید در متن زندگی ما پیاده شود. ما در تمام زندگی درگیر رنگها هستیم و فکر میکنیم همین که نماز میخوانیم کافی است. در حالی که باید به ربوبیت نفس برسیم. وقتی عابد عبد هم باشد میتواند مولای خود را یاری کند. نه عابدی که خود علم و عبادت حجابش شده و فطرتش را پوشانده است.
خداوند در قرآن به این حقیقت اشاره میکند که همۀ انسانها بر اساس «فطرت الله» خلق شدهاند: "فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْهَا"[6]
"كُلُّ مَوْلُودٍ يُولَدُ عَلَى اَلْفِطْرَةِ"[7] یعنی هر انسانی که متولد میشود ربوبیت خدا و صانع خود را کاملاً پذیرفته است و نسبت به او معرفت دارد. فطرت در اصطلاح «حالت ویژهای است که در شروع خلقت با انسان و موجودات دیگر همراه شده و ذاتی ماست.» یعنی معرفت الله، همراه و عجین با خلقت ماست. چون ما از خود اوییم!
فطرت ما جز الله را نمیخواهد. الله هم در اسما ظهور کرده و اسم اعظم، انسان کامل است. مقتول و مطرود شدن انبیا و اولیا و غیبت انسان کامل، نشانۀ دور افتادن انسانها از فطرت است. حتی در مورد امام هم به دنبال ظاهرش هستیم. عابد و عالم و محب و حتی عارف کم نیست! بسیاری از ما امام را خوب میشناسیم. اما نمیتوانیم وحدت در عین کثرت و کثرت در عین وحدت را ببینیم. شاخه و برگ و گل که نمود دارد برای ما اصل شده؛ ریشه را فراموش کردهایم و میخواهیم امام را در همین رنگها یاری کنیم. پس عبادت به جای اینکه رنگها را از ما بگیرد خود حجابی شده بر روی فطرت و هر چه بیشتر عبادت میکنیم، رنگها بیشتر و آن قامت رعنا پوشیدهتر میشود.
بودن ما مساوی است با معرفت الله و معرفت الله همان معرفت اسماست. اسما استعداد قابلی نیستند؛ بلکه استعداد ذاتیاند. ما معرفت خدا را بالفعل داریم نه بالقوه. مشکل آنجاست که در جریان قابلیت که باید اسمای الهی را ظهور دهیم، اسمالاسم را میبینیم و از اسما غافلیم. وگرنه کافر هم فطرت دارد؛ معرفت خدا در او بالفعل است و فطرت کافر و موحد هیچ فرقی با هم ندارد. خدا هم میفرماید: اگر از کافران بپرسی چه کسی خالق زمین و آسمان است میگویند: «الله».[8] چون آنها با فطرت خود این حقیقت را میدانند.
[1]- سورۀ احزاب، آیۀ 72: "إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمَانَةَ عَلَى السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَالْجِبَالِ فَأَبَيْنَ أَنْ يَحْمِلْنَهَا وَأَشْفَقْنَ مِنْهَا وَحَمَلَهَا الْإِنْسَانُ ۖ إِنَّهُ كَانَ ظَلُومًا جَهُولًا"
[2]- سورۀ ذاریات، آیۀ 20 و 21: " وَفِي الْأَرْضِ آيَاتٌ لِلْمُوقِنِينَ وَفِي أَنْفُسِكُمْ أَفَلَا تُبْصِرُونَ"
[3]- بحار الانوار، ج 81، ص 369.
[4]- سورۀ فاطر، آیۀ 1.
[5]- مصباح الشریعه، صفحه 536: "العُبودِيَّةُ جَوهَرَةٌ كُنهُها الرُّبوبيّةُ"
[6]- سورۀ روم، آیۀ 3.
[7]- عدة الداعي و نجاح الساعی، جلد1، صفحۀ 332.
[8]- سورۀ مؤمنون، آیات 86 و 87.
نظرات کاربران