این تنِ زار و نحیف وبیقرار
گوش می داد بر سخنهای نگار
≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈
گفت رازِ بودنم دریافتم
نرد عشقم را به تو من باختم
≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈
حاليا دارم سوالی جانِ من
از چه اين منوال شد، احوال من؟
≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈
من که دارم آرزوی وصل یار
با تو آیم با بدن سوی نگار!؟
≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈
از چه اکنون این چنین پژمردهام
بال وپر هیچ ازتنم افسردهام
≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈
گفت حقِ تن نکردی چون ادا
خورده ای ازهرچه خواستی ازغذا
≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈
چربُ شیرین با حساب و بی حساب
وقت خواب در يقظه و در يقظه خواب
≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈
در نشستن راه رفتی تُند رو
وقت رفتن هم نشستن دَاب تو
≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈
تو نکردی کار با اعضایِ خود
تنبلی کردی تو در افعال خود
≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈
شب شِمردی روز و روزت را چو شب
غرق در امیال تن لب تا به لب
≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈
نی نظر کردی زمین را نِی سماء
بل نظر کردی فقط در زیر پا
≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈
هر چه مِیلت خواست دادی تو جواب
فکرنکردی لابدی ازاین جواب
ادامه دارد...
نظرات کاربران