راز هجران
بشنو از نی، چون حكایت میكند
راز هجران را شكایت میكند
راز هجران، راز هجر مرتضی(علیهالسلام)
از فراق و دوری و هم از جفا
از جفای مردمانِ دون و پست
قومِ نسیانکردهی عهد الست
پشت سر انداختند آن عهد یار
آن جفاکارانِ در حقّ نگار
عهدشان شد چون طناب و ریسمان
همچو حبلی گردن صاحب زمان!
صاحبِ هم عالم امر و نهان
او كه در عهد ولایت شد عیان
ریسمانی از غلاف حقد و كین
روی بازوی نگارَش چون نگین
آن، نشان سوز هجر مرتضی(علیهالسلام) است
خونِ دل خوردن ز بهر مجتبی(علیهالسلام) است
سوز نی از هجر زهرا، هم علی(علیهماالسلام)
نالهاش در روز و شبها، منجلی
او بنالد بر علی(علیهالسلام) مولا به چاه
او ز ناله، نی بوَد، مولا(علیهالسلام) ز آه!
نالهی نی، جان عاشقْ سوخته
چشم مولا(علیهالسلام) هم به در شد دوخته
نالهی نی، قصّهی دلدار شد
چشم مولا(علیهالسلام) بر در و مسمار شد
بشنو از نی، چون حكایت میكند
راز هجران را شكایت میكند...
سرکار خانم لطفی آذر
نظرات کاربران