نفس، جريانِ حقيقت را بگفت
دُرهای حكمتِ حق را بسُفت
≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈
در تنم آمد همان دم جنبشي
در درون احساس کردم جوششی
≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈
باز شد چون خون جاری در رگم
عقلِ كلّ و نفسِ كل اندر بَرَم
≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈
دل طلب کرد بهر نعمت، شکر من
شد دهان جَفُّ و زِدل بر شد سخن
≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈
گفت اين فضل و نه آن كه نعمت است
اصل نعمت فهم و دركِ وحدت است
≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈
باز هم شوری دگر در دل فتاد
فضل اين است نعمت او از چه باد
≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈
رگ رگِ من پرزشور و در ثبات
منتظر برجرعهای آب حیات
≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈
چيست اين نعمت خدايا مُنعِما
اين كوير ملتهب هستی نما
≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈
گفت باشد نام اين نعمت' وِلا
نفس را راهی كند سوی لقا
≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈
گفتمش، اما تو گفتی نَفسمی
تو حيات جاریِ در جسممی
≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈
گفته ای مادر و بابای منی
طفهام، آدم و حوّای منی
≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈
گفت، آری من همان را گُفتهام
لِيك اكنون من به دستت خُفتهام
≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈
بايَدم، هر لحظه بيدارم كنی
در خودت، هر لحظه پيدايم كنی
≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈
من ز رحمت آمدم در سجن تن
تا ترا راهی كنم سوی وطن
≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈
آن وطن این تن از آنجا آمده
گشته نازل، ليك زبالا آمده
≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈
پست گشته چون جهانش بس رفیع
حق مرا آورد شَوم تن را شفيع
ادامه دارد...
نظرات کاربران