دل بستهام به یاری، ذاتش فنا ندارد
اسمش رحیم و رحمان، او جز صفا ندارد
جورش به جان عاشق، سوز وغم فراقش
دردی است درد عشقش، هرگز دوا ندارد
هرکس که بست در دل، عقد ولای اورا
باکی ز وصل و هجر و درد و دوا ندارد
ساکن به مقعد صدق، در عشق روی جانان
در حال هست وفردا یا مامضی ندارد
در خلوت و به جلوت، با خلق یا به عزلت
نام و نشانی از خود، وز ماسوا ندارد
در شورِ وصل و دردِ هجر و فراق آن یار
شادی و آه و ناله، چون و چرا ندارد
از آن دمی که سوخته، خود را به خویش دیده
در مَردُم نگاهش، او جز خدا ندارد
سرکار خانم فاطمه میرزایی(لطفیآذر)
نظرات کاربران