علی‌اکبر(ع)

بود یک آیینه‌ای در کربلا

او نشان می‌داد عکس مصطفی(ص)


بود اندر خَلق و هم در خُلق و خو

مصطفای دیگری در نزد "هو"


چون وِ را می‌دید شاه کربلا

گوییا می‌دید عکس مصطفی(ص)


گر تو می‌دیدی علی(ع) با چشم دل

جان او با دوست دیدی متّصل


چون تعیّن، رفع کردی از میان

یک حقیقت می‌نماید در عیان


چون تو خواهی گوش شرح ماجرا

رو بکن با چشم دل در کربلا


چون علی‌اکبر، شبیه مصطفی(ص)

نور چشمان علی(ع)، خیرالنّساء(س)


دید بابش شاه اقلیم وجود

او که باشد مالک غیب و شهود


یکّه و تنها و هم فرد و وحید

جمله یارانش همه گشته شهید


دید بابا را فرید و هم غریب

جان به کف آمد به نزد آن حبیب


ای پدر، عشق تو سوزد خرمنم

بهر جانبازی ده، اذن رفتنم


جمله یاران در رهت جان داده‌اند

جانشان از بهر جانان داده‌اند


می ز صهبای الستت خورده‌اند

عاشقانه بر تو جان بسپرده‌اند


حالیا، هنگام مستیِ من است

بیعت عهد الستیِ من است


گرچه فرزندت نشانی از نبی(ص) است

ترک جان کردن، کنون کار علی(ع) است


گرچه بر عشقت پدر، ناقابلم

گر فدایی‌ات شوم، خوش حاصلم


ای پدرجانم، بده تو رخصتی

خضرِ راهم، تو بده نَک همّتی


حاصل عمر تو را قابل شوم

بر شهادت، ای پدر نایل شوم


از دو عالم، دست دل برداشتم

هرچه غیر عشق او، بگذاشتم


سوزی از عشقت به دل افروخته

خرمن جانم به یک‌جا سوخته


گفت بابش: «لؤلؤ و مرجان عشق

قطره‌ای در بحر بی‌پایان عشق


کام جانت تشنۀ بحر وِلا

این‌چنین آماده‌ای تو بر بلا


آخر از ساقی بگیری ساغرش

مست گردی إرباً إربا در رهش


خوش شوی در منزل اسماء، مَکین

خوش رسی در نزد آن شاه امین


چون که گشتی إرباً إربای احد

می‌چشی معنیِ "الله الصّمد"


خود ببینی سرّ وحدت را عیان

ای پدر، این راز را بنما نهان»


چون علی‌اکبر به تأیید پدر

سوی میدان فنا شد رهسپر


گوییا جدّش به معراج آمده

نور آن تابان و وهّاج آمده


آن سراج، انوار وحدت برفروخت

پرده‌های عقل و کثرت، جمله سوخت


آخر آن قدْ قامتِ سرو جوان

رایت توحید را بنمود عیان


خصم را کرد تار و مارش چون نبی(ص)

بود گویا دست او دست علی(ع)


سرّ "فزتُ رب" بر او شد منجلی

دید راز آن علی(ع) را این علی(ع)


گشت بر او فاش، اسرار وجود

جملگی حق دید اکبر در شهود:


ذات باقی، او و باقی، جمله لا

چون که لا رفت، هیچ نبوَد جز إلّا


بهر این برگشت او سوی پدر

تا دهد راز شهودش را خبر:


«کای پدر، گرچه به کامم آب نیست

عالمی دیدم که دیگر تاب نیست


تشنه‌ام بر بادۀ آن عالمت

تو بریز بر کام جانم از خُمت


تا که جانم مست گردد مستِ مست

از تعیّن‌ها رها و هرچه هست


این تعیّن بهر من، ثقل الحدید

تو زبان بر کام نِه، گردم شهید


زین تعیّن ساز جانم را خلاص

تا رسَم بر مطلق، از هر عام و خاص»


لاجَرم، مولا زبان در کام وی

خود نهاد تا جان دهد با نام وی


پس دهانش را به خاتم، مُهر کرد

تا نگردد فاش، راز اهل درد


حالیا، اکبر، تو ای ارباب دل

تو گره‌ها را گشا از جان و دل


ای ولای‌ات، دلربای جان ما

خود، تویی ما را به مقصد، رهنما


ای علی، ای باب رحمت بهر ما

دیدۀ دل را بیا و برگشا


تا گریزم از خود و شرّ خودی

در پناهت جای گیرم ای علی


تا بسوزد شعلۀ سوز غمت

هرچه در قلبم نباشد همدمت


من، مریض و عشق تو درمان من

بی سر و سامان و تو سامان من


چون تویی درمان ما و درد ما

درد دل را با ولایت کن دوا


بر دلم گیسوی حسرت، تاب ده

جان عطشانم ز عشقت آب ده

                                                سرکار خانم لطفی‌آذر

                                    چهارشنبه 26دی1386 - شب 8محرم 1429



نظرات کاربران

//