چشم هستی، خمار میبینم
دیدهها بهانتظار میبینم
اشک از چشم آسمان، جاری
همچو ابر بهار میبینم
آسمان پر ز ابر گریان بار
رعدها نعرهوار میبینم
جنبش خاک و دشت و صحرا را
از شعف، بیقرار میبینم
غنچهها روی شاخهها شادان
گلسِتان، خندهوار میبینم
چهچهِ بلبلان عاشق را
ندبهخوان بهر یار میبینم
کلّ عالم، و جان آدم را
در پی آن نگار میبینم
هر دل دردمند و نالان را
در غمش غمگسار میبینم
انبیا را ز آدم و خاتم
بر فرج بهانتظار میبینم
در تمامی روز و شب، یکسر
لحظهها در شمار میبینم
سوز هجرش به دل زده آتش
قلب و جانم چو نار میبینم
جمعهها از طلوع تا به غروب
هر چمن را چو خار میبینم
تا بیاید، شود همیشه بهار
میوهها را به بار میبینم
لیک افسوس؛ نیامد این جمعه
روزها را چه تار میبینم!
سرکار خانم لطفیآذر
نظرات کاربران