گفتگوی عقل و عشق
گوش كن ای جانِ من، تو این صدا
عقل و هم عشق، میكنند بر هم ندا
عقل گوید: رایت اسلامیام
عشق گوید: پرچم ایمانیام
عقل گوید: من، علمدارم به دین
عشق گوید: سر به دارم من، یقین
عقل گوید: راه من، آسودگی است
عشق گوید: راه دل، آشفتگی است
عقل گوید: راه، با پا میروم
عشق گوید: سخت بیپروا روم
عقل گوید: راه تو، بیمایهگی است
عشق گوید: چون ره دیوانهگی است
عقل گوید: دین و دنیایت كجاست؟
عشق گوید: دین و عقبایم خداست
عقل گوید: سر به رسوایی زنی
عشق گوید: تو مكن رایزنی!
عقل گوید: من نصیحت میكنم
عشق گوید: رو به وحدت میكنم
عقل گوید: یكّه و تنها شوی
عشق گوید: غافل از دریا شوی
عقل گوید: الّذِینَ یَعقِلون
عشق باشد مَر خدا را یَعرِفون
عقل داند "تَحْتِهَا الْأنْهار" را
عشق خواهد خود، لقاء یار را
عقل، سوی جنّت او میرود
عشق، سوی وحدت هو میرود
عقل باشد صاحب رایات علم
عشق را هم در بلاها بوده حلم
عقل در دستش، براهین و قیاس
عشق باشد بیدلیل و آس و پاس
عقل، تا تأویل دنیا كرده است
عشق، آنجا صید عنقا كرده است
عقل بر اثبات حق، برهان بوَد
عشق، خود، تثبیت بر عرفان بود
عقل گوید: آگهم از رمز و راز
عشق گوید: من خودم عین نیاز
عقل گوید: من به راهش راهیام
عشق گوید: من نیام، چون فانیام
عقل گوید: حوزههایم را ببین!
عشق گوید: كربلایم را ببین!
عقل گوید: كربلا، پر درد بود
عشق گوید: عقل هم خود، سرد بود
عقل گوید: مبتلایش میشوی
دربهدر در كربلایش میشوی!
در محَنها و بلایش میشوی
سر به روی نیزههایش میشوی
عشق گوید: می ز جامش خوردهام
در الستم، خود "بَلٰی"یش گفتهام
بر سر خمّ ولای عشق او
سفتهام درّهای حکمت، بهر او
عقل گوید: او پریشانت كند
هم جدا از قوم و خویشانت كند
از وطن، دور و به صحرایت بَرد
در زمینِ خون و غوغایت بَرد
خون بریزد از تو و یاران، هم
جملگی گردید بر او، قربانْ هم
عشق گوید: خون، قربان من است
سرخیاش آیات قرآنِ من است
خود بریزم خون خود، در راه او
هم شوم مقتول قربانگاه او
تا خریدارم شود، من مشتری
تا كند خونم، هم او را منجلی
عقل گوید: عشق، تو دیوانهای!
عشق گوید: تو ز من بیگانهای
تو برو اندر عبادت، سجدهگاه
من روم بهرش، به سوی قتلگاه
تو برو از بهر خود، برخوان نماز
من بسایم سر به سجده در نیاز
تو برو بهر نجاتت، ضجّه زن
من شوم باب نجات مرد و زن
تو نمازت را به جنّاتی فروش
من دهم جانم به دست میفروش
تو بخور می از دو دست حور عین
من دهم در دست او، نور دو عین
تو بكن انفاق بر غلمان او
من كنم هستی خود، قربان او
تو بگو تحمید و هم تكبیر او
تربت پاكم كند تسبیح او
عقل گفتا: من ثناگویش شوم
عشق گفتا: من فناجویش شوم
عقل گفتا: لعن شیطانش كنم
عشق گفتا: جان به قربانش كنم
عقل گفتا: دورم از شیطانِ دون
عشق گفتا: نور ربّم در درون
عقل گفتا: خوفم از نارَش بود
عشق را هم، نور او یارش بود
عقل گفتا: تو پریشان میشوی
عشق گفتش: تو پشیمان میشوی!
عقل گفتا: چیست نامت؟ گو سخن
عشق گفتا: ابن بابم بوالحسن
عقل گفت: هستی تو موجودی عجیب
عشق گفت: از بهر این گشتم غریب!
عقل گفت: تو، حُسن روی دلبری؟
شایدم تاری ز موی دلبری!
عشق گفت: آبی ز جوی دلبرم
محو و سرگشته به روی دلبرم
از ازل، در جستجوی دلبرم
مست از جام سبوی دلبرم
از میاش جان و دلم گردیده مست
بهر این، پایش نشانم هر چه هست
قاسمم، هم اصغرم، هم اكبرم
جمله آوردم مِنای دلبرم
بر منای عشق او قربان كنم
جملگی، مست می جانان كنم
در منای عشق، گردند مستِ مست
تحت اقدامش بریزند هر چه هست
تشنه باشد جانشان، توحیدگو
می بنوشند جملگی، از آن سبو
مست و محو وحدتِ ختم احد
میچشند معنیّ "اللَّهُ الصَّمَدُ"
عقل گفتا: وه، عجایبْ خلقتی!
اینچنین دم میزند از وحدتی
از أحد گوید، صمدْ جویش شود
فانی در وحدت رویش شود
بار دیگر او بپرسد نام وی
گوییا تشنه شده بر جام وی
عقل را هم میل سرمستی شده
آگهش از وحدتِ هستی شده
عقل، اینجا بار دیگر با نیاز
آمده در خدمت آن ماه ناز:
نام خود گو، تا كه بشناسم تو را
بلكه با نامت شناسم شاه را
تا كه چون تو، محو ذات او شوم
مظهر فعل و صفات او شوم
عشق گفتا: نام من باشد حسین!
بهر حیدر، فاطمه(سلاماللهعلیها) نور دو عین
آمدم بر دین حق، حاصل دهم
عشق را بر هر كه هست قابل، دهم
حالیا ای عقل، با من، یار شو
همچو من، محو رخ دلدار شو
آرَمت در وادی عشق و یقین
خود دهم بر كام تو، ماء مَعین
مست گردی، فانیِ فی الله شوی
از فنایت، باقی بالله شوی
عقل و عشق، اینجا به هم آمیختند
هر دو بر جان، بادهاش را ریختند
هر دو گردیدند مست از جام هو
لیك پیچیده به صحرا، نام او
عقل و عشق در وادی وحدت، به هم
در رسیدند و بگشتند خود، عدم
نی عدم، همچون كفی بر روی آب
بل عدم، چون قطرهای در بحر ناب
هر دو در آمیزش وحدت، به هم
یافتند هستی، از این گشتنْ عدم
20 شوال1428-10 آبان1386
سرکار خانم لطفیآذر
نظرات کاربران