یوسف گمگشته
نور جان در ظلمتآباد بدن، گم كردهام
آه از این یوسف كه من در پیرهن، گم كردهام
شور عشق عالم "قَالُوا بَلٰی" گم كردهام
جذبههای آتش سوز ولا گم كردهام
جان و روحم در الست، عشق الهی را چشید
ابتهاج و لذت آن جذبهها گم كردهام
یار با من بود و من با او به جانم روبهرو
این محاذات دلم را با خدا، گم كردهام
او به جانم رخ نمود و برد بر یغما، دلم
قلبِ یغمارفته بر عشق خدا، گم كردهام
عالم زیبای عشق و بهجت و شور ولا
در میان موجهای پرصدا، گم كردهام
روح مجذوب خودم از نفخههای مولوی
در هیاهوی تن و نفس و هوٰی گم كردهام
من كه بیتاب تجلیهای نابش بودهام
منفعل گشتم به مَجلٰی؛ جلوهها گم كردهام
بوده جانم در بهشت جلوههای اسم او
جذبههای نام او در فتنهها گم كردهام
وسعت بیانتهای روح در جنّات یار
اندر این زندان تن، روح رها گم كردهام
عشق بود و جمله معشوق و جنون عاشقی
در فراق از جان خود، عشق خدا گم كردهام
حالیا، اندر خرابآباد این ویرانه تن
محو و حیران، راهیام اندر پی حبّ الوطن
تن ز من، بیگانه و من نیز بیگانه ز تن
هر دو از هم در گریزیم، تا بیابیم انجمن
آشتی بین بقا و هم فنا، بیهودگی است
محو گشتن از فنا سوی بقا، آسودگی است
گر چه پیراهن دهد خود، بوی یوسف، بهر عشق
یوسفش باشد قلاووزی به سوی شهر عشق
تن شده پیراهن روحم، حجاب یوسفم
پیرهن، تقدیم گردانم به یعقوب دلم
چون كه یعقوبم بوَد یوسف ز بهرش نور عین
بوی پیراهن كند روشن به یعقوبش دو عین
روح من، یوسف بوَد از بهر مولایم علی(علیهالسلام)
منتظر باشد به روحم، بهر یاری ولیّ
من اگر پیراهنم که هست جسمِ دُنییام
بركَنم، ارسال دارم سوی بابم، مهدیام
چشم مولایم شود روشن از این پیراهنم
میبرد بر خیمهاش، مولای من، جان و دلم
او عزیز مصر جان است و حجابش این بدن
این بدن بر كَن، رسی بر وادی حبّ الوطن
بَر بگیرد در بَرش یعقوب، جان یوسفت
میكند امضا ز بهر یاریاش جـان و تنت
مهدیا، یعقوبِ جانم، ای پدر، یادم نما
هم به یادت ای پدر، از سجن، آزادم نما
تا رسانم بهر یاریات پدر، پیراهنم
تا بیایی در بَرم، پایان شود درد و غمم
6 ربیعالأول 1429 ه.ق، 24 اسفند 1386 ه.ش، مشهد مقدس
سرکار خانم لطفیآذر
نظرات کاربران