
- مامان، میشه بیای رو تخت من بخوابی؟ دلم برات تنگ شده.
- با عروسکت بخواب پسرم، کاردارم.
پسرم آنشب و خیلی شبهای دیگر، با بغض، عروسکش را بغل کرد و به خواب رفت.
حالا سالها گذشته است. به او میگویم: «میشه امشب بیای پیشم بمونی؟ دلم برات تنگ شده.»
میگه: «مامان، میدونی که باید برم خونه؛ بالای سرت قرآن بذار، بخواب.»
خاطرۀ دیروز را مرور میکنم. آرام میگویم: «باشه پسرم» و شب با بغض تنهایی، به خواب میروم.
****************
وقتی حق کودکت را رعایت نکردی و شخصیت او را شکستی، دیگر انتظار همراهی و احترامش را نداشته باش . همانطور که وقتی شیشه عینکت را شکستی، دیگر نمی توانی با آن درست ببینی
نظرات کاربران