رفته سمت بارفیکس پارک که بچههای بزرگتر، از آن آویزان شدهاند. چند قدم میرود جلو و برمیگردد. دلم کمی شور میزند. همیشه توی زمین بازی مراقبش بودم. اولین بار است که از روی نیمکتی بیرون زمین نگاهش میکنم.
تا چندماه پیش امکان نداشت حتی به بارفیکس نگاه کند؛ چه برسد به اینکه بخواهد از آن بالا برود. ششساله شده بود؛ ولی هرجا بچههای بزرگتر بودند، میترسید و سمتش نمیرفت. میترسید، از شلوغی، از افتادن، از خطر کردن... .
بارها از من شنیده بود:
- اگه از بارفیکس بیفتی، میدونی چی میشه؟
- جلوتو نگاه کن.
- مواظب باش.
- وای! خیلی بد شد، اشتباه کردم.
- من از رانندگی میترسم؛ اگر تصادف بکنم، چی؟
- اگر سرما بخوری، چه خاکی تو سرم بریزم؟
من یک مادر مضطرب بودم.
چند ماهی است خیلی جدی روی درمان اضطرابم کار میکنم؛ با مطالعه، تمرین، دعا، ورزش، کمک گرفتن از مشاور، حتی داروهای آرامبخش گیاهی. هنوز راه زیادی مانده تا اضطرابم به طور کامل درمان شود؛ ولی میدانم چطور کنترلش کنم.
یک ماهی هست رانندگی میکنم. وسط رانندگی هل میشوم، اشتباه میکنم، ماشین خاموش میشود، بقیه بوق میزنند... و من تلاش میکنم به هم نریزم و باز ادامه دهم.
بالأخره از بارفیکس آویزان شد. از دیدن این صحنه، غرق لذت میشوم. بلد نیست؛ ولی تلاشش را میکند، حتی اگر بچههای دیگر غر بزنند یا کند بودنش را مسخره کنند.
**********
گاهی ما، در خصوصیات منفی کودکمان خود را کنار میکشیم و میگوییم:
معلوم نیست به چه کسی رفته است؟! در حالی که هر خطایی از فرزند صادر میشود، ریشهاش به ما والدین هم باز میگردد. پس به جای آنکه اشکالها و ضعفهایش را بر سرش بکوبیم؛ خودمان را در بروز آنها مقصر بدانیم و برای رفعشان تلاش کنیم.
نظرات کاربران