انسان، جامع تمام مراتب خلقت
انتخاب کردهای چه باشی؟!
در ادامۀ بحث (جلسۀ 34، 8صفر 1444) به تبیین موضوع انسان، جامع تمام مراتب خلقت میپردازیم.
علامه طباطبایی(رحمهالله) در تکمیل بحث استعداد قابلی به موضوع رحمت الهی وارد شده و میفرماید:
«رحمت خدا دو نوع است؛ رحمت عام یعنی «دادن هستى به خلق» که مختص همۀ موجودات است و رحمت خاص که تنها به مؤمنین تعلق میگیرد. عذاب و شقاوت هم در مقابل رحمت خاص است؛ زیرا عذابى که در مقابل رحمت واسعه قرار بگیرد، وجود ندارد.»[1] «رحمت در خداى تعالى به معناى رحمت در ما انسانها نیست؛ (مانند رقّت قلب و اشفاق و تأثّر باطنى) بلکه به معناى عطیه و افاضه است؛ افاضۀ آنچه که مناسب با استعداد تامّ مخلوق است؛ مخلوقى که به خاطر بهدستآوردن استعداد تام، قابلیت و ظرفیت افاضه خدا را یافته است.»[2]
علامه، استعداد قابلی را در انسان، استعداد تام میداند. چون خداوند تمام اسمای خود را در وجود انسان به ودیعه قرار داده است و برای اینکه انسان بتواند تمام اسمای الهی را ظهور دهد و خلیفۀ خدا شود، قابلیت این موجود هم باید تام باشد.
منظور از اسماء، بهرهای است که هر موجودی از حیات دارد. این بهره فقط برای انسان است و بقیۀ موجودات تعدادی از اسماء را حامل شدند؛ نه همۀ آنها را.[3] مثلاً بهرۀ گیاه از حیات این است که رشد میکند. حیوان علاوه بر رشد، خصوصیات مضاعفی مثل شهوت و غضب هم دارد. بر عکس فرشتگان که این دو قوه را ندارند و خصوصیت عقل در آنها به کمال رسیده است و خصوصیت اجنه، وهم است؛ مثل شیطان که با وهم خود از امر جزئی، امر کلی را استنباط کرد.
ما چه هستیم؟! انسان خواست که هم مزۀ نبات و حیوان بودن را بچشد، هم سهمی از ملائکه بودن بردارد و هم ذات الهی را درک کند! (البته ذاتی که ظهور کرده است؛ چون کنه ذات برای هیچ کس قابل درک نیست.) پس انسان تمام خصوصیات گیاهان، حیوانات، فرشتگان و اجنه را یکجا دارد و علاوه بر آن خصوصیات انسانی را هم دارد که هیچ موجودی ندارد و آن قابلیت رسیدن به فنای الهی و رتبۀ «عشق» است. عشق همان عقل پخته شده است؛ در مقابل عقل خام که وهم است. انسان در وادی عشق، حقیقت وحدت را پیدا میکند.
علامه در ادامه میفرماید: «شخصِ مستعد وقتى استعدادش به حد کمال و تمام رسید، دوستدار آن چیزى میشود که استعداد دریافت آن را پیدا کرده است و آن را با زبان استعداد طلب مىکند و خداوند هم آنچه را مىطلبد و درخواست مىکند به او افاضه مىفرماید.»[4]
انسان هر رتبهای از خلقت را طلب کند به او داده میشود. چون از طرفی خدا در فیض خود بخلی ندارد و از طرف دیگر انسان همۀ مراتب را دارد و میتواند در هر رتبه، متوقف شود. اگر گیاهی، عقل را طلب کند، خدا به او نمیدهد؛ چون استعدادش را ندارد. اما اگر انسان، گیاه بودن را انتخاب کند، خدا برای او فراهم میکند. رتبۀ گیاه در انسان یعنی رشد قوای ظاهری و حسی و فراهم آمدن امکانات مادی. این رشد در انسان قابل مقایسه با گیاه نیست و بسیار کاملتر است.
اگر انسانی بخواهد قدرت کامل در اظهار شهوت و غضب داشته باشد، خدا به او میدهد. به این معنی که هم استعدادش را از ابتدا قرار داده است و هم زمینه و شرایط تحققش را فراهم میکند. انسانی که حیوان بودن را برگزیند، از حیوانات هم بدتر میشود.[5] چون استعداد انسان قابل مقایسه با حیوان نیست.
انسانی که بخواهد در وهم رشد کند، قوای شیطانیاش بارور میشود. کسی که صرف نظر از عالم معنا تمام تلاشش برای پیشرفت مادی و برآوردن امیال جزئی باشد، فقط این بُعد را رشد داده است. مدرنیته و تکنیک امروز که طبیعت را در استخدام خود درآورده و میتواند هر چه را ذهن طراحی میکند به آزمایش درآورد و بسازد، از همین جنس است. ذهن قوی، خلاقیت و پیشرفت منهای معنا، شیطانی است و کسی که در بُعد شیطانی قوی باشد در دو بُعد نباتی و حیوانی هم قوی است.
مرتاضها نمونۀ کسانی هستند که وهم شیطانی را برگزیدهاند. آنها در عالم خیال، نفسشان را مجرد میکنند. یعنی با مجاهدت، نفس از عالم ماده و قوانین حسی جدا میشود. چنین کسی با اجنه ارتباط برقرار میکند و نفسش را تحت تسخیر اجنه قرار میدهد.
اگر کسی فرشته بودن را انتخاب کند، با عبادت و صفای باطن از گناه فاصله میگیرد و آدم خوبی میشود. اما حتی او هم به کمال تامّ خود نرسیده است. چون استعدادی برتر از فرشتگان دارد.
پس دریافت افاضۀ بیشتر، به عمل و خواست انسان برمیگردد. هر رتبهای را که برگزینیم، زمینۀ افاضۀ فیض در همان رتبه، بیشتر میشود.
خدا انسان را در کاملترین وجه، خلق کرد. تاج کرامت بر سر او گذاشت و او را به داشتن مواهب فطرت و افاضۀ ذاتی تام مفتخر کرد. هیچ موجودی چنین مزایای جامعی ندارد. خداوند سرشت ما را بر دانایی ننهاد؛ بلکه فطرت و استعداد ذاتی، دارایی ماست و نه دانایی. اما بسیاری از مردم از دارایی و حقیقت خود غافلاند و مواهب تامه را در خود نمیبینند. پس از آن استفاده نمیکنند و میان مرتبۀ حس، خیال و عقل خود فرقی نمیگذارند و مدام بین رتبههای انسانی، وهمی، حیوانی و نباتی در حرکتند.
انسان گاه در عالم وهم خود سیر میکند: صغری و کبری میچیند و نتایج شیطانی میگیرد! چون اسیر هوای نفس است یک اتفاق باعث میشود گرفتار خشم و غضب شود. با خودش و در و دیوار دعوا میکند و داد و فریاد راه میاندازد! همین انسان وقتی در محیط معنوی قرار میگیرد مثلاً به تلاوت قرآن گوش میکند یا دعا میخواند، حالش دگرگون میشود و آرامش میگیرد! همۀ این حالات را بارها و بارها در طول روز تجربه میکند و فرقی بین آنها نمیگذارد. بین کالبد ناری و نوری و عالم حس و خیال و عقل در رفت و آمد است؛ به همین دلیل وقتی دنبال خود میگردد، گیج میشود. چون هر گوشهاش یک شکل است و آن غضب و این آرامش و آن وهم و این محبت با هم نمیسازند.
آیا ما جزء این دسته هستیم که همۀ عوالم را با هم مخلوط کردهاند یا جزء آن گروهی که خود را در جامعیت یافتهاند و همۀ مراتب وجود خود را زیر لوای عالم عشق به وحدت کشاندهاند؟ کسی که به عقل مستفاد برسد شهوت، غضب، عقل جزئی و سایر مراتب وجودش را نفی نمیکند. بلکه به همۀ آنها رنگ عشق میزند. او خواستههای فطری و استعدادهای قابلیاش را میشناسد و آنها را از هم جدا میکند. لذا در کثرات اوصاف حیوانی، وهم شیطانی و استقلالبینی اسیر نمیشود.
لزوم معرفت نفس
در آیۀ فطرت میخوانیم: "فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفًا ۚ فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْهَا ۚ لَا تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللَّهِ ۚ ذَٰلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ وَلَٰكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لَا يَعْلَمُونَ"[6].
خداوند در انتهای آیه با لحنی سرزنشآمیز میفرماید: «بیشتر مردم حقیقت فطرت خود را نمیدانند!» گویی به ما میگوید که ای انسان! تو این همه دارایی داری و خودت نمیدانی! چطور اینقدر از خودت غافلی و ندای فطرتت را نمیشنوی؟! آنقدر که خصوصیات حیوانی، رهزن خصوصیات ملکوتی و ربانی تو شده است!
مهمترین واجب و اولین قدم در مسیر کمال، شناخت نفس است. چون اگر این شناخت نباشد، کمالات حسی، خیالی و وهمی در هم آمیخته میشود و از انسان موجود عجیبی میسازد که نه حیوان است؛ نه جن و نه انسان.
اولین قدم در معرفت نفس علم حضوری است. یعنی ما قبل از هر چیز برای «من» خود معلوم هستیم و این «من» حقیقتی برتر از دست و پا و قوای ظاهری است. ما قبل از اینکه گرسنگی را درک کنیم، به آن «من» که گرسنه شده است اشراف داریم. انسان یک موجودِ خودآگاه است؛ به خود عشق میورزد و خواهان حرّیت و زندگی بیدغدغه است. اگر خودش را درست بشناسد میفهمد که در دنیا نمیتواند به آزادگی، عشق و علم بینهایتی که دنبالش میگردد برسد. پس چشم دل به روی جلوات طبیعت میبندد؛ قلبش را از گرایش به جاذبههای فانی خالی میکند و به دنبال ریشه میگردد و نه شاخه و برگ. اگر چه وقتی ریشه را یافت، با توجه به ریشه مراقب شاخه و برگ هم هست. یعنی مراتب دانی وجودش را نفی نمیکند؛ ولی قلبش از فانیها اِعراض کرده است. چون امکان ندارد قلب بتواند هم دلبستۀ دنیا باشد و هم معنا. بلکه به هر سو که توجه کند از توجه به دیگری باز میماند.
معرفت نفس یعنی معرفت به چهار عالم ملک، ملکوت، جبروت و لاهوت و خصوصیات هر کدام. آیه میفرماید: «وجه خود را به سوی دین حنیف برگردان!» وجه همان نفس ماست و تعینش در قلب اتفاق میافتد. پس عین ما قلب است؛ نه بدن و اگر چشم میبیند و گوش میشنود در واقع این وجه ماست که میبیند و میشنود و دیدن و شنیدن چشم و گوش اصالت ندارد. نفس ما از کودکی یکی بوده و تغییر نکرده است؛ در حالی که بدن مدام عوض میشود. پس نفس اصالت دارد و نه بدن.
تمام داراییهای ظاهری، باطنی، خیالی و عقلی در وجه یا نفس ماست. با وجه خود رو به سوی خدا کن یعنی با دست و پای ظاهری نمیتوانی خدا را پرستش کنی. این نفس توست که خدا را مییابد.
ما بدن داریم با خصوصیات مخصوص به خود. به همین ترتیب، نفس و عقل هم داریم. رابطۀ این سه با هم و رابطهشان با وجود چیست؟
وجود همان حق، الله و خالق است که جامع تمام مراتب است. وجود و عقل عین هم هستند؛ با این تفاوت که وجود، قائم به ذات است؛ اما عقل، ذات مستقل ندارد. پس فاصلۀ عقل و وجود، فقر ذاتی است. عقل فعلیت و کمال محض است و همۀ مراتب وجود را دارد. پس الله، وجود را دائماً به عقل افاضه میکند. از این جهت ما از خدا جدا نیستیم. اما چون استقلال ذاتی نداریم، از او جداییم.
عقل همان روح و نفخۀ الهی در وجود انسان است و نفس بیواسطه با عقل در ارتباط است. هر چه عقل در اندماج دارد، نفس در انتشار دارد. در واقع نفس رتبۀ منتشر شدۀ عقل است و هر دو فقیر درگاه خدا هستند و استقلالی ندارند. عقل هر چه از خدا میگیرد در خود جمع میکند و چیزی را ظهور نمیدهد. اما نفس این افاضات را از عقل میگیرد و منتشر میکند. نفس برای تعین و ظهور خود به ابزاری به نام بدن احتیاج دارد. پس در حرکت جوهری خود بدن را میسازد.
نفس و عقل نسبت به هم جنبۀ ابزاری ندارند؛ اما بدن ابزار نفس است. پس میتوان گفت انسان دو بعد مادی و معنوی دارد. بعد معنوی، عقل و نفس و بُعد مادی، بدن است. عوالم لاهوت، جبروت و ملکوت، عوالم تو در تو هستند و هر جا باشند با هماند. اما عالم مُلک فقط ابزار است و درون آن عوالم نیست. به همین دلیل پس از مرگ، نفس ما بدن را با خود نمیبرد و خصوصیات عالم ملک به ملکوت نمیرسد. اما در برزخ هم نفس، حضور دارد، هم عقل و هم وجود.
عقل مجرد است. یعنی خصوصیات ماده مانند تضاد، تخاصم، فانی بودن، ثقل و تغییر و تبدل را ندارد. اما عقل نمیتواند بیواسطه با بدن ارتباط بگیرد و نفس را واسطه میکند. پس نفس از سویی با عقل در ارتباط است و از سوی دیگر با بدن. به همین دلیل نفس، مجرد کامل نیست و شبه تجرد است. چون دو چهرۀ ملکی و ملکوتی دارد.
نفس ملکی که رو به سوی ماده دارد، نفس اماره یا هوای نفس است. نفسی که رو به عقل دارد، نفس مطمئنه است و نفس لوامه نفسی است که گاه به عقل رو میکند و گاه به بدن. پس نفس بر خلاف عقل که هیچ گرایشی به عالم ماده ندارد، هم گرایشات مادی دارد؛ هم معنوی. این ما هستیم که انتخاب میکنیم نفسمان به ماده رو کند یا معنا.
[1]- ترجمۀ تفسیر المیزان، ج 8، ص 356.
[2]- ترجمۀ تفسیر المیزان، ج 10، ص 117.
[3]- سورۀ احزاب، آیۀ 72: "إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمَانَةَ عَلَى السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَالْجِبَالِ فَأَبَيْنَ أَنْ يَحْمِلْنَهَا وَأَشْفَقْنَ مِنْهَا وَحَمَلَهَا الْإِنْسَانُ ۖ إِنَّهُ كَانَ ظَلُومًا جَهُولًا".
[4]- ترجمۀ تفسیر المیزان، ج10، صص 117 و 118.
[5]- سورۀ اعراف، آیۀ 179: "أُولَٰئِكَ كَالْأَنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ"
[6]- سورۀ روم، آیۀ 30: پس روى خود را با گرايش تمام به حق، به سوى اين دين كن، با همان سرشتى كه خدا مردم را بر آن سرشته است. آفرينش خدا تغييرپذير نيست. اين است همان دين پايدار، ولى بيشتر مردم نمىدانند.
نظرات کاربران