حیات مادی یا حیات طیبه
در ادامۀ بحث (جلسۀ 46، 22 صفر 1444) به تبیین موضوع حیات مادی یا حیات طیبه میپردازیم.
تمام انسانها آن به آن در میادین امتحان باید بین دو حیات یکی را انتخاب کنند: حیات مادی و متوقف شدن در عالم ماده یا حیات معنوی که حیات طیبه و مطابق با فطرت و استعداد ذاتی انسان است.
کسی که حیات مادی را انتخاب کند، سه عالم برتر خود (ملکوت، جبروت و لاهوت) را به خدمت رتبههای نازل درمیآورد. ممکن است مسلمان خوبی هم باشد؛ یعنی تمام ظواهر اسلام را به خوبی رعایت کند؛ اما مؤمن نیست و به بطن دین راه نمییابد.
این ولایت است که انسان را زنده میکند؛ به او حیات معنوی میدهد و او را از زندگی روزمره جدا میکند. تمام عوالم چهارگانه را با تمام خصوصیاتشان ارتقا میدهد و انسان را به استعداد ذاتی و لقای الهی میرساند.
در زیارت اربعین دو گروه معرفی میشوند که هر کدام یکی از این دو حیات را برگزیدند: گروه اول امام حسین(علیهالسلام) و یاران ایشان که خون دادند تا مردم را از جهالت و حیرت گمراهی نجات دهند و گروه دوم یزیدیان که شخصیت انسانی خود را به بهای اندکی فروختند.[1] در عاشورا و در طول یک نیمروز، این دو دیدگاه به اندازۀ کل تاریخ هستی ظهور کرد.
تقابل بین این دو دیدگاه همیشه بوده است. اما بعد از اسلام از سقیفه آغاز شد. در ابتدا پنهان بود و در زمان عثمان به اوج خود رسید. امام حسین(علیهالسلام) از کودکی ناظر بر این دو جریان بود. میدید که چگونه انتخاب غلط مردم به خاری در چشم و استخوانی در گلو برای پدرش تبدیل شده است. او ناظر بر تبعید ابوذر و کشته شدن مالک و عمار بود. واکنش علی(علیهالسلام) و حسرت ایشان در مرگ هر کدام از اصحاب نشان میداد که نگاه توحیدی چگونه مثل پوستین وارونه میشود. ظاهر دین تغییر نمیکند؛ اما امت اسلام به دو گروه مسلمانان و مؤمنان تقسیم میشود. مسلمانان کسانی هستند که فقط به ظاهر دین چسبیدهاند و بهرهای از بطن و حقیقت دین ندارند و اسلام قلبشان را زنده نکرده است. اما مؤمنان حیات طیبه را انتخاب کرده و به بطن دین رسیدهاند. در زمان پیامبر، جنگها بین مسلمانان و کافران بود. اما جنگهایی که به علی(علیهالسلام) تحمیل شد و حادثۀ عاشورا، جنگ میان مسلمانان و مؤمنان بود.
پس ما که ادعا و حداقل آرزوی یاری امام را داریم باید بدانیم به صرف داشتن ظاهر دین، نمیتوان یار امام بود. مثل فرقۀ حجتیه که امامت را قبول دارد و ظاهر فروعات شیعه را هم مو به مو اجرا میکند. اما به بیراهه میرود؛ چون همۀ اینها را بدون اتصال به حقیقت امام انجام میدهد.
ابن ابی الحدید روایت میکند که معاویه در روز جمعه و در نخیله کوفه نماز خواند و به منبر رفت و این خطبه را خواند:
«به خدا سوگند من برای شما نجنگیدم که نماز بخوانید و روزه بگیرید و حج به جای آورید و زکات بدهید. شما خودتان این کارها را انجام میدهید! من جنگیدم تا بر شما حکومت کنم! و خدا این مقام را به من اعطا کرد هر چند شما خوش نداشته باشید.»[2]
در ابتدای خطبه معاویه به خدا سوگند میخورد. خداشناسی اولین نمود فطرت انسان است. اما زمین پر از خداشناسانی است که خدای واقعی را نمیشناسند. خدای معاویه خدایی است که او با نگاه دنیوی برای خود ساخته است تا با طناب دین از دنیا بالا رود. او حکومت نامشروع خود را اعطا شده از جانب خدا میداند. همانطور که شاهان ستمگر بسیاری با ادعای اینکه «شاه سایۀ خدا بر زمین است.» مخالفت با خود را مخالفت با خواست خدا معرفی و با اسم دین، مردم معترض را سرکوب میکردند. یزید هم چون چنین دیدگاهی داشت، خطاب به حضرت زینب(سلاماللهعلیها) گفت: «دیدی که خدا ما را پیروز کرد و شما را شکست داد؟»
معاویه برخلاف شروط صلح با امام حسن(علیهالسلام) یزید را به عنوان جانشین خود معرفی کرد و به بیعت گرفتن برای او پرداخت. یزید که پرورشیافتۀ فرهنگ شام بود، مؤمن واقعی ندیده بود. چون معاویه انسانهای برجستهای مثل حجربنعدی را به شام میکشاند و به جرم مخالفت با خلیفۀ مسلمین به قتل میرساند و فرهنگ مورد نظر خود را به عنوان اسلام بر شامیان غالب میکرد. تا جایی که اهل شام، اهل بیت پیامبر را خارجی و به جهت مخالفت با خلیفه، مستحق مرگ میدانستند.
یکی از تلاشهای معاویه برای پذیرش ولیعهدی یزید حضور در مدینه و ملاقات با بزرگان این شهر و بیعت گرفتن از آنان برای یزید بود. او در سفر به مدینه، عبداللهبنعباس و امام حسین(علیهالسلام) را فراخواند و در مورد فضایل یزید سخن گفت:
«دربارۀ یزید از پیش آگاهى دارید. خدا مىداند که با این کار مىخواهم درهاى اختلاف را به روى مردم ببندم و با ولیعهدى یزید، چشمها بیدار شوند و کارها نیکو شود. درباره یزید هدفى جز این ندارم. شما دو نفر، از فضیلت خویشاوندى (با پیامبر) و از دانش و جوانمردى برخوردار هستید و من طى برخوردها و نشست و برخاستهایى که با یزید داشتهام، ویژگىهایى را در او یافتهام که در شما دو نفر و غیر شما نیافتهام. او نیز سنتشناس و قرآنخوان و چنان بردبار است که سنگ سخت را نرم مىکند!» ابن عباس خواست پاسخ معاویه را بدهد که امام مانع شد و فرمود: «اى معاویه... سپیدۀ صبحگاهى، سیاهى شب را رسوا کرده و نور خورشید پرتو چراغ را خیره کرده است. تو در گفتارت راه افراط پیمودى و در خودخواهى و خودپسندیت بسیار مفاخره نمودى... تا آن جا که شیطان از کردارت سودى فراوان و بهرهاى شایان به دست آورد. آن چه دربارۀ یزید گفتى که به حدّ کمال رسیده و مىتواند امت محمّد را اداره کند، دریافتم. مىخواهى با این سخنان، مردم را دربارۀ او به اشتباه اندازى. گویا مىخواهى دربارۀ شخصى ناشناخته سخن گویى و یا غایبى را بستایى و از کسى که مردم درباره او چیزى نمىدانند، سخن گویى؛ در صورتى که یزید خود، شخصیّت و باطنش را آشکار ساخته است. اگر مىخواهى از مهارت و توانایى یزید آگاه شوى، از او درباره سگهاى شکارى و کبوتران پیش پرواز به هنگام تاختن و مسابقه دادن بپرس و در مورد کنیزان آوازهخوان و نوازنده سؤال کن تا تو را به خوبى آگاهى داده و یارى کنند. دست از این تلاش ها بردار. چه سودى برایت دارد که خدا را با گناهان این مردم به بیشتر از آن چه خود دارا هستى، ملاقات کنى؟!»[3]
وقتی معاویه درگذشت، امام حسین(علیهالسلام) و عبداللهبن زبیر در مسجد بودند که فرستادهای از سوی حاکم مدینه آمد و خبر داد که امیر شما را احضار کرده است. حاکم آن زمان مدینه ولیدبن عتبه، منصوب از جانب معاویه بود. امام فرمود: «شما برگردید. من خود نزد امیر خواهم رفت.» ابن زبیر از امام پرسید: «ولید به چه انگیزهای در این ساعت شما را فرا خوانده است؟» امام فرمود: «فکر میکنم آن مرد طغیانگر مرده است و او میخواهد از ما برای یزید بیعت بگیرد.» ابن زبیر اظهار نگرانی کرد که «من میترسم این دسیسهای برای کشتن شما باشد.» امام برای خنثی کردن این دسیسه تنی چند از دوستان و غلامان خویش را جمع کرد و همراه خود به دار الاماره برد تا در صورت وجود خطر آنان را به کمک بطلبد.
امام وارد دارالاماره شد. ولید خبر مرگ معاویه را اعلام کرد و نامۀ یزید را برای او خواند. یزید در این نامه خواستار بیعت امام بود. امام به ولید فرمود: «آیا تو راضی میشوی که من در پنهانی با یزید بیعت کنم؟ به گمانم هدف تو این است که بیعت من در حضور مردم باشد.» ولید جواب داد: «نه؛ بیعت باید آشکار باشد.» حضرت فرمود: «پس تا فردا به من فرصت بده تا نظر خود را اعلام کنم.» ولید موافقت کرد و گفت: «به نام خدا برو تا با جمع مردم بیایی.»
مروان که در مجلس حضور داشت به ولید هشدار داد که «دست از حسین(علیهالسلام) بر ندار و همین حالا کار را یکسره کن؛ یا از او بیعت بگیر یا اگر بیعت نکرد گردنش را بزن، زیرا در صورت خارج شدنش از دارالاماره دیگر دست تو به او نخواهد رسید.» اما ولید اقدامی نکرد و امام خارج شد.
پس از خروج ایشان، مروان گفت: «گوش به حرف من ندادی! به خدا سوگند، هرگز بر او دست نخواهی یافت.» ولید گفت: «مروان! دیگران را سرزنش کن. تو برای من، چیزی را انتخاب کردی که نابودی دینم در آن است. به خدا سوگند، دوست ندارم تمام ثروت دنیا و ملک آن در اختیار من باشد و من حسین را بکشم. سبحان الله! او را بکشم به خاطر اینکه گفت: «بیعت نمیکنم»؟! به خدا سوگند، عقیده دارم که هر کس به خاطر خون حسین بازخواست شود، روز قیامت، وزنی سبک نزد خداوند خواهد داشت.»[4]
امام تا فردا صبح مهلت گرفت. این فرصتی برای ولید هم بود تا به سرنوشت مسلمانان فکر کند و راهش را برگزیند که در سمت جلادان خونآشام قرار میگیرد یا سمت حق؟ این فرصتی بود که هر دو چهرۀ خود را در نمایشگاه هستی نشان دهند. ولید به امام گفت: «به نام خدا برگرد.» این فرصت تفکر برای خود او هم بود.
در حدیث داریم که "ما مِنْ حَرَکةٍ الَّا وَانْتَ مُحْتاجٌ فیها الی مَعْرِفَةٍ"[5] و معرفت با تفکر صحیح ممکن است. ما باید قبل از هر کاری فکر کنیم که این کار چه نتیجهای برای زندگی ابدی ما خواهد داشت. اگر دنیای ما را به بهترین نحو آباد میکند؛ اما به ابدیت ما لطمه میزند باید آن را کنار بگذاریم. اما اگر ما را به سعادت ابدی میرساند؛ ولو اینکه دنیای ما را خراب کند، باید آن را انتخاب کنیم. در تربیت فرزند، دوستی، رفت و آمد، تدریس، حضور در دنیای مجازی و... باید از خود بپرسیم که با کدام انتخاب به حیات طیبه میرسیم. حتی اگر مستلزم گرفتن حیات دانی و حیوانی باشد.
فرصتی که امام به ولید داد تا حیات معنوی را انتخاب کند، کارساز شد و ولید حاضر نشد دستش را به خون حسین(علیهالسلام) آلوده کند. چون در نفس خود میداند که امام حیات طیبه است.
فردای آن روز مروان امام را دید و به ایشان گفت: «تو را نصیحتی میکنم و در آن جز خیر، غرضی ندارم. صلاح تو در این است که با یزید بیعت کنی که خیر دین و دنیای تو در آن است.» امام فرمود: "اِنّا لِلّهِ وَاِنّا اِلَيْهِ راجِعُونَ وَعَلَى الاِسْلامِ الْسَّلامُ اِذ قَدْ بُلِيَتِ الاُمَّةُ بِراعٍ مِثْلَ يَزيدَ، وَلَقَدْ سَمِعْتُ رَسُولَ اللّه يَقُولُ اَلْخِلافَةُ مُحَرَّمَةٌ عَلى آلِ اَبى سُفيانَ"[6]
ما از خداییم و به سوی خدا بر میگردیم! هرگاه کسی چون یزید عهدهدار کار این امت شود فاتحۀ اسلام را باید خواند. و من خودم از رسول خدا(صلیاللهعليهوآله) شنيدم كه مى فرمود: خـلافت بر آل ابوسـفيان حـرام است.
مروان با این سخن امام که فرمود: «خلافت بر یزید حرام است!» مخالفت نکرد. چون میدانست ایشان درست میگوید. خیلی وقتها ما حق را قبول داریم؛ اما سراغ آن نمیرویم. چون سود و زیان دنیا نمیگذارد راه درست را انتخاب کنیم. موقعیت اجتماعی، نظر خانواده و جامعه، شأن و شئونات، گرفتار اموال و اولاد و ازواج بودن و سستی نفس نمیگذارد بر اساس شرع و طریقت عمل کنیم. اگر میخواهیم قلب خود و جامعه را برای ادراک امام آماده کنیم، باید با شجاعت راه درست را برویم و تبعات آن را به جان بخریم.
امام میدانست آنچه به خیر و صلاح اوست، انتخاب همان وجودی است که از او آمده و به سوی او برمیگردد؛ نه انتخابی که مروان پیشنهاد میکند. حاکمی که دنیای پیروان خود را آباد کند و در مقابل آن، شخصیت مردمش را از آنها بگیرد، آنها را به سوی مرگ قلبهایشان میکشاند. برعکس؛ حاکمی که حیات طیبه را در جامعه زنده کند و هم و غمش این باشد که مردم رشد دینی پیدا کنند و از لهو و لعب دنیا به سوی ابدیت متوجه شوند، جامعه را به سوی سعادت میبرد. البته ممکن است در این راه دنیای مردم هم به خطر بیفتد.
امروز افرادی که به دنبال آشتی با غرب و پذیرش تمدن غرب و روحیۀ سکولار هستند، میخواهند دنیای خود را آباد و مشکلات اقتصادی را حل کنند. حتی به قیمت اینکه ظالمی را بر خود مسلط کنند که در مسیر انسانمداری و هوا مداری حرکت میکند نه حیات طیبه.
فرق این دو حکومت مثل فرق حکومت علی(علیهالسلام) و عثمان است. که یکی بیتالمال را بر اساس هوای نفس و مصلحتاندیشی دنیا تقسیم میکرد و دیگری در مقابل تقاضای برادرش که چیزی از بیتالمال میخواست، آهن داغ به صورت او نزدیک میکرد. چون اولی حیات دنیا را برگزیده بود و دومی حیات ابدی را.
بر سر کار آمدن یزید همان و رخت بر بستن اسلام از جامعۀ مسلمین همان. امروز هم در جوامع اسلامی این دو حیات آشکارا دیده میشود یا باید مثل ایران، یمن و سوریه برای حریت و انسانیت مبارزه کنند یا باید مثل عربستان تسلیم غرب باشند و سر تا پا یزیدی شوند.
انتخاب کردن حیات مادی ممکن است در ظاهر رفاه بیاورد. البته در آن زندگی هم سختی و رنج هست. اما حیات دنیا برای دنیا داران در نهایت تلخ میشود. چون فانی است. کسی که به ثروت و زیبایی و مقام خود مینازد نمیتواند اینها را برای خود حفظ کند و این تلخی تا ابدیت ادامه دارد. اما حیات طیبه با اینکه ممکن است در ظاهر سخت باشد اما درونش شیرین است و این شیرینی تا ابدیت ادامه دارد.
امام بین شمشیر و ذلت، شمشیر را برمیگزیند و نوای "هیهات من الذلة" سر میدهد. با اینکه اگر حاضر به بیعت میشد دیگر دردسری نداشت و میتوانست به راحتی در مدینه زندگی کند. جایگاه خود را هم داشته باشد. اما زندگی مادی ارزش ندارد که انسان به خاطرش شخصیت خود را از دست بدهد و قدم در راهی بگذارد که خدا و رسول او نمیپسندند.
دین سکولار میگوید: «تو نماز و روزه و عبادتت را داشته باش. بگذار در جامعه شرابخواری و فسق و فجور آزاد باشد.» اما حکومت اسلامی که به فکر انسانیت و حریت جامعه است میگوید: «جامعه باید پاک باشد. کسی که میخواهد نافرمانی کند میتواند در خلوت خود هر کاری انجام دهد.»
قبل از انقلاب اگر دختری میخواست وارد دانشگاه شود، مجبور بود از حجابش دست بکشد. او میتوانست با زیر پا گذاشتن حکم خدا به مدرک، شغل مناسب و امکانات و آزادی برسد. اما بهایش له شدن شخصیت و وجود ابدیاش بود.
کسی که حیات معنوی را انتخاب کند، ممکن است از برخی امکانات مادی محروم شود، اما در عوض آنقدر قوی میشود که اگر همه چیزش را از دست دهد ثابت قدم میماند و هیچ کس نمیتواند کرامت و حریت را از او بگیرد.
***
این سؤال پیش میآید که مرور تاریخ و انتخاب انسانهایی که سالها پیش درگذشتهاند چه کمکی به ما میکند؟ انسان، قرآن و افلاک (آفاق) متناظر با هم هستند. یعنی هر چه در قرآن هست در انسان هم هست و هر چه در انسان هست در آفاق هم هست.
عین هر آیۀ قرآن در وجود انسان هم هست. یعنی خصوصیات تمام رتبهها و تمام اقوام و پیامبران در ما هم هست. ما هم میتوانیم کالحجاره باشیم؛ هم کالانعام. هم ابراهیم حنیف، هم نمرود جنیف! اگر موسی در قالب جمال الهی هست؛ فرعون هم در قالب جلال الهی وجود دارد و ما قابلیت هر دو را داریم.
با این نگاه، تاریخ فقط توالی پدیدهها نیست. بلکه در ما ظهور دارد. یزید شخصی خارجی در تاریخ بود؛ اما ما هم قابلیت یزید شدن داریم. همانطور که میتوانیم راه حسینیان را انتخاب کنیم. به همین دلیل میگوییم "کل یوم عاشورا و کل أرض کربلا"
[1]- "وَ بَذَلَ مُهْجَتَهُ فِیکَ لِیَسْتَنْقِذَ عِبَادَکَ مِنَ الْجَهَالَةِ ، وَحَیْرَةِ الضَّلالَةِ وَ قَدْ تَوَازَرَ عَلَیْهِ مَنْ غَرَّتْهُ الدُّنْیا ، وَبَاعَ حَظَّهُ بِالْأَرْذَلِ الْأَدْنیٰ ، وَشَرَیٰ آخِرَتَهُ بِالثَّمَنِ الْأَوْکَسِ"؛ و جانش را در راه تو بذل کرد تا بندگانت را از جهالت و سرگردانی گمراهی برهاند، درحالی که بر علیه او به کمک هم برخاستند، کسانی که دنیا مغرورشان کرد و بهرۀ واقعی خود را به چیز فرومایهتر و پستتر فروختند و آخرتشان را به کمترین بها به فروش گذاشتند.
[2]- شرح نهجالبلاغه ابنابیالحدید، ج 16، ص 46: "إِنّی وَ اللهِ مَا قاتَلْتُکُمْ لِتُصَلّوا وَ لا لِتَصُومُوا وَ لا لِتَحِجّوا وَ لا لِتُزَکّوا. إِنَّکُمْ لَتَفْعَلُونَ ذلِکَ، وَ لکِنّی قاتَلْتُکُمْ لأتَأَمرَ عَلَیکُمْ وَ قَد أَعطَانِی اللهُ ذَلِکَ وَ أنتُم کَارِهُون"
[3]- الامامة و السیاسة، ابن قتیبه، ج 1، ص 208 و 209.
[4]- تاریخ طبری، ج۵، ص۳۴۰.
[5]- سفينةالبحار، جلد 1، صفحه 15: هیچ حرکت و کاری نیست مگر این که در انجام آن نیازمند به آگاهی و معرفت هستی.
[6]- موسوعة كلمات الامام الحسين عليه السلام، ص 285.
نظرات کاربران