لوازم و عوالم فطرت
در ادامۀ بحث (جلسۀ 18، 20 محرّم 1444) به تبیین موضوع لوازم و عوالم فطرت میپردازیم.
در جلسه پیش برمبنای نظرات مرحوم شاهآبادی(رحمةاللهعلیه) دانستیم که لوازم وجود مُدرک را «فطرت» و لوازم وجود غیر مُدرک را «طبیعت» میگویند. برای شناخت فطرت از «غریزه» و «طبیعت»، لازم است ابتدا تفاوت صورت جسمیه و صورت نوعیه را بدانیم.
«صورت جسمیه» یا جسم همان ابعاد سهگانۀ طول، عرض و عمق است که همۀ موجوداتِ دارای جسم (اجسام) در آن مشترکند و تفاوتی در این موضوع باهم ندارند. اما اختلافی که میان جسم نباتی، حیوانی، افلاکی و... میبینیم، در «صورت نوعیۀ» آنهاست. صورت نوعیه تمایزها را ایجاد میکند؛ مثلاً گلابی، سیب، سنگ و سایر اجسام همگی صورت جسمیه دارند و فضا اشغال میکنند؛ اما صورت نوعیهشان با هم فرق دارد.
این صورت نوعیه که از لوازم وجود غیر مُدرِک است و موجب ایجاد تمایزها میشود، در موجودات بیجان «طبیعت» نامیده میشود. طبیعتِ سنگ مرمر با طبیعت سنگ آهن فرق دارد. چرخش زندگی موجودات طبیعی با طبیعتشان است. صورت نوعیه در حیوانات «غریزه» نام دارد و چرخش زندگی حیوانات با غریزهشان صورت میگیرد.
اما صورت نوعیۀ انسان، «فطرت» نامیده میشود و چرخش زندگی انسان، حرکت از مبدأ به معادش، رسیدن به ظهور استعدادهایش با این طریق يعنی با این صورت نوعیه حاصل میشود و اینگونه انسان میشود جامع. فطرت، هم غریزه و هم طبیعت را در لایههای خود دارد، چراکه مختص انسان است. انسان کیست؟ موجود واجب بالغیر، پُر از استعداد ذاتی، جامع تمامی اسماء و صفات الهی که تمام مراتب وجود را در خودش دارد. اسمای الهی همان فطرت ماست. رتبهای از وجود که هیچ واسطهای بین این رتبه، با خودِ «وجود» اصلاً نیست. منظور از «وجود» اسمی است که در مسمای جامع خودش ظهور پیدا کرده است.
پس فطرت يا استعداد ذاتی يا نفس مفهوم نیست، بلکه ظهوراتی عینی دارد که به وسیلۀ آنها شناخته میشود که به آن «لوازم فطرت» گفته میشود. بهعنوان مثال عینیت آب تری است، اما لوازمش این است که وقتی جایی بریزد آنجا را خیس میکند. آتش ذاتیاش گرما و حرارت است. اما لوازمش سوزاندن است. گرمای آتش یا تری آب را از لوازمش میفهمیم. پس برای شناختِ بهتر انسان و ورود به مبحث «معرفت نفس» لازم است ملزومات فطرت را بشناسيم:
- فطرت در همۀ میدانهای زندگی حضور دارد. هیچگاه نمیتوان گفت که ما فطرت يا اسماء الهی را نداريم. ما به عنوان انسان، نمیتوانم، سخت است، نمیفهمم و... نداریم، زیرا قدرت الهی در ما به امانت گذاشته شده؛ پس کسی که میگوید سخت است، نمیشود و نمیتوانم و...، درواقع اسماء الهی وجودش را نشناخته و چنان از خود بیگانه شده که مانند عروسک خیمهشببازی، هرآنچه دیگران در ناتوانیها ونشدنها به او القا میکنند، میپذیرد.
- فطرت نیازی به تعلیموتعلم و آموزش ندارد و حتی قابل آموزش هم نیست. نحوۀ بود ماست. مثل روحیۀ کنجکاوی، علمطلبی، عشق مادری، روحیۀ ارزشطلبی، کمالطلبی، بقاطلبی، زیباطلبی و... .
- فطرت موضوعی بیرون از قلمرو سیاسی، اقتصادی و جغرافیایی است، برای همین معیار بهشتی یا جهنمی شدن فردی که در جنگلها و قبایل آفریقایی زندگی میکند، يا آن که در عهد باستان بوده، داشتن شریعت نیست. انبیاء هرگز فطرت را به وجود و جان ما ندادند، خدا داده، خدا هم هرگز از ما دور و ما از او دور نیستیم. اگر برای فرد آفریقایی هیچ راهنمایی نبوده، مهم نیست؛ مهم این است که او خودش صاحب فطرتی است که خوب و بد را به او نشان میدهد. پس نمیتوانیم بگوییم وضع اقتصادی من را معتاد کرده يا چون من در خانوادۀ فقیری به دنیا آمدم، بزهکار شدم يا کسی بگوید من از کمبود محبت این گناه را کردم و... . هیچوقت انسان، قیدی را در مقابل کمال خودش بهعنوان مانع سیاسی، اقتصادی، جغرافیایی، نمیپذیرد؛ چون هرچه بیرون میخواهد به او بدهد، خودش دارد.
- امتناع توقف فطرت و امکان کاهش رشد آن. محال و ممتنع است که نور فطرت در کسی خاموش شود، اما امکان دارد که کاهش یابد. کجا؟ آنجا که به اختیار خودمان در بیرون و عوامل بیرونی، کمالمان را جستجو میکنیم. درحالیکه مبدأ فطرت، حقتعالی است.
این چهار عامل از لوازم فطرت هستند و قابلیت ذاتی و انسان بودنِ ما، مساوی با ادراک این مفطورات است. اما انسان به چهار رتبه یا عالم نیز مفطور است که هرکدام بخشی از وجود ماست و عبارتاند از:
- اولین عالم، «حس» يا مُلک است که جزو طبیعت ماست و سبب میشود که انسان بتواند دنیایی و طبیعی شود. در این بُعد، انسانِ مُلکی پنج حس ظاهری و پنج قوۀ درونی دارد که به وسیلۀ آنها میتواند معلومات را از بیرون بگیرد و با عالم محسوسات ارتباط برقرار کند و آن را نظام بخشد. حواس ظاهری در حکم کانالهایی هستند که بشر فقط اطلاعات را از بیرون به درون خودش میبرد. انسان به وسیلۀ حس میتواند به هرآنچه برای رشد طبیعت خود نیاز دارد، دسترسی یابد. اینجا میشود یک موجود طبیعی، فقط در حد طبیعت. اما اگر تمام مدت عمر را تنهاوتنها صرف یادگرفتن داناییهای بیرونی و ارتباط با طبیعت کند، در سطح جمادی متوقف میماند و هنگام مرگ، هیچ اندوختهای از ابعاد انسانی را با خود نمیبرد.
- دومین عالم انسان، «خیال» يا ملکوت (عالم باطن) است که به خصوصیات اخلاقی انسان بازمیگردد. انسان با ابزار خیال میتواند آنچه را از طبیعت گرفته، به تصویر کشد و حب و بغض یا خاطراتش را بسازد. انسان در این رتبه، حیوان است و در هنگام مرگ، چون این رتبه «شبه مجرد» است؛ یعنی نه اتصال مطلق به ظاهر و جسم دارد و نه به عقل، با انسان میماند و عالم برزخ را ترسیم میکند.
- سومین عالم «عقل» يا جبروت است، این رتبه شکل و ابعاد ندارد، اما آن را در وجود خود مییابیم و با حقایق آن عروج میکنیم. مانند وقتی که سخنی نورانی بر جان و دلمان مینشیند و ما را به حرکت، تفکر و تعالی وامیدارد. با عقل، حس و خیال را تحت تسلط قرار میدهیم. عقل عالم همنشینی با ملائکه است، اما نه ملائک در آنچه ما در ذهن با دو بال ترسیم کردهایم. بلکه نوعی انرژی و نیروی برتر وجودی.
- چهارمین عالم « عشق» يا لاهوت است که نه مثال عقلی دارد و نه حسی و خیالی. این عالم بیواسطه متصل به خداست. در این عالم، فرد لاهوتی عشقی میشود و از لذات عقلی نیز عبور میکند، درحالیکه اثرات وجودی آن را دارد. در این عالم انسان با ارواح طیبه، مظاهر اسماء همنشین میشود.
انسان مفطور به همۀ این عوالم است و حضرت حقتعالی با همین چهار عالم در ما تجلی کرده است. تمام این عوالم همه در طول هم، يک واحد هستند، اما در مراتب وجودی مختلف و ورود به هريک از این عوالم، ابزار مخصوص خود را میطلبد. ما به عنوان یک انسان، باید در طول زندگی، مرتب خود را در این چهار عالم بازیافت کنیم؛ به این معنا که استعدادهایی که در طبیعت، غرایز، خیال هدر دادهایم، بازگردانیم و دوباره به آن شکل صحیح بدهیم.
نظرات کاربران