کدام محبتها در خطر است؟
در جلسۀ اول، ( 1 محرّم 1444) به تبیین موضوع "کدام محبتها در خطر است؟ "میپردازیم.
"الحمدلله الّذی خَلَقَ الحسین(علیهالسلام) و جَعَلَ مَوَدّتَهُ فی قُلوبِنا و حُزْنَهُ فی صُدورِنا"
از امام رضا(علیهالسلام) روایت شده: «روز اول محرّم، روزی است که زکریا دعا کرد و از خدا نسلی پاک خواست. خدا هم به او بشارت یحیی را داد. پس هرکس در این روز روزه بگیرد و خدا را بخواند، خدا دعایش را مستجاب میکند، چنانکه دعای زکریا را مستجاب کرد.» آنگاه امام دربارۀ حرمت این ماه حتی در اهل جاهلیت گفت و اینکه مسلمانان این حرمت را شکستند و اهلبیت پیامبرشان(علیهمالسلام) را به شهادت رساندند. سپس فرمود: «برای هرچیزی گریستید، برای حسینبنعلی(علیهالسلام) اشک بریزید.»[1]
شکر خدا، باز محرّم آمد تا رنگ این روزهای ما را حسینی کند؛ باشد که قدر بدانیم و رنگ بگیریم. آن هم در آخرالزّمانی که دست شیطان بیش از همیشه باز است و دیگر نهتنها در ماده و خیال، بلکه در عقل فعال هم دراز شده و در حقایق نورانی دین و ولایت، شبههاندازی میکند حتی با منطق و دلایل قرآنی و روایی!
در این زمان که بیش از هر قرن دیگری ندای "هَل مِن ناصر" امام زمان(عجّلاللهفرجه) بلند است، برای ما بسیار ضروری است که خود را پیدا کنیم و ببینیم در کدام دسته از انسانهاییم؛ آیا لبّیکمان به امام، صادق و براساس طلب و حرکت وجودی است؟ یا اینکه با تمام ادعاهایمان هنوز در جزئیات زندگی، اسیر حساسیتهای روزمره و «چرا این شد؟ چرا آن شد؟» هستیم و در میادین ابتلا، لبّیکها و ادعاهایمان رنگ میبازد؟
امروز ندای "هَل مِن ناصر" امام آنقدر نزدیک است که همه میتوانند بشنوند. او یار میطلبد و یار، نه عالم است، نه مجاهد است، نه فیلسوف، نه عارف؛ او یک نفْس بریده از خویش و متصل به حق میخواهد تا در فراز و نشیب زمین و زمان، پا پس نکشد و دنبال هوای خویش نرود.
ما اینهمه دنبال معرفت امام رفتهایم و به زعم خود برای آمدنش کار کردهایم؛ اما آیا حقیقتاً قدمی برای او برداشتهایم؟ یا هنوز اندر خَم یک کوچهایم و حتی اگر از ماده و دنیا گذاشته باشیم، همچنان در حساسیتهای ریز و درشت و حبّ و بغضهای ناشی از تعلقات معنوی خود غوطه میخوریم؟
عجیب نیست اگر تاریخ تکرار شود؛ که در کربلا نیز پیش از آنکه امام یاری بطلبد، خیلی از علما، مجاهدان و عارفان کوفه برای او نامه نوشته و اعلام یاری کرده بودند. اما وقتی امام از آنان یاری خواست، کنار رفتند و حتی راضی شدند در مقتل، شمر لعین را روی سینۀ امام ببینند! چه شد که چنین شد؟
این سؤال را بارها پرسیدهایم و پاسخش را بارها شنیدهایم. این بار میخواهیم با نگاهی دیگر ببینیم و پیامی دیگر بگیریم؛ پیامی که ما را رها کند و نه فقط حسینی و زینبی، بلکه اهل کاروان عاشورا و جزء 72تن سازد. منتها شرطش این است که ظرف خودبینی را بشکنیم و با تمام قلب و هویتمان سر سفرۀ این معارف بنشینیم.
به عنوان مقدمه، آیات 66 تا 68 سورۀ مبارکۀ زخرف را مرور میکنیم تا به موضوع اصلی بحث برسیم:
"هَلْ يَنْظُرُونَ إِلاَّ السَّاعَةَ أَنْ تَأْتِيَهُمْ بَغْتَةً وَ هُمْ لايَشْعُرُونَ."
آیا جز این انتظار دارند که قیامت یکباره به سراغشان بیاید و آنان حواسشان نباشد؟!
یکی از تفاسیری که در روایات برای این آیه آمده، اشاره به ظهور ناگهانی و بغتةً حضرت حجت(عجّلاللهفرجه) است[2] و نکتۀ بسیار مهمی را به ما گوشزد میکند که اغلب از آن غافلیم. همۀ ما منتظر امام زمان(عجّلاللهفرجه) هستیم و میکوشیم تمام مقدمات را برای آمدنش آماده کنیم. اما هیچ به این نمیاندیشیم که اگر الآن بیاید، چه؟
ما همواره برای ظهور، برنامهریزی بلندمدت میکنیم؛ طوری که انگار خیالمان راحت است به این زودیها اتفاق نمیافتد. غافل از اینکه بغتةً، برنامهریزی نمیخواهد؛ یک «شدن» میخواهد. اینهمه از مهدویت گفتهایم و شنیدهایم و در این مسیر، کار کردهایم؛ همه، آمادگی برای ظهور است و ارزش دارد. اما آیا بغتةً را فهمیدهایم؟
ما امت شیعه حتی اگر روزبهروز اعتقادات و اخلاقمان را اصلاح کرده و ارتقا داده باشیم، آیا هیچ فکر کردهایم که اگر همین الآن امام بیاید، چه داریم و روی کدام داراییمان میتوانیم حساب کنیم؟ او جامع است و بر تمام مراتب ظاهر و باطن ما نظر میکند. اگر الآن بیاید، ما را در چه حالی، چه فکری، چه حبّ و بغضی و چه طلب و گرایشی خواهد دید؟
با خود صادق باشیم. ما نمیدانیم امام کی ظهور میکند و بغتةً یعنی برای «نمیدانم کِی» آماده باشیم. یعنی مبادا حتی در حال انجام یک فعل روزمره که آداب شرعی دارد، او بیاید و ببیند که ما آداب را رعایت نمیکنیم؛ دیگر چه رسد به اینکه آن لحظه فکر و قلبمان مشغول چیست، از چه چیز نگران یا خوشحالیم و چه میخواهیم.
ما برای آمدن امام، کلی حساب و کتاب کردهایم و آماده شدهایم. اما اگر او درست زمانی بیاید که تمام حسابهایمان به هم ریخته، چه؟ کدام خطر، بزرگتر از این که شک کنیم اصلاً خودش است یا نه؟! یا مثلاً در همان لحظهای که از مسائل جزئی عصبانی شدهایم و به هم ریختهایم، بیاید و ما را در آن حال ببیند؛ ما هم بگوییم: «من تا دیروز کلی صبر و مجاهده کردم؛ اما همین امروز که از دستم رفت و چنین شد، آمدی!» و از او دلگیر هم بشویم!
در دو آیۀ بعد سورۀ زخرف آمده است:
"الْأَخِلاَّءُ يَوْمَئِذٍ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ إِلاَّ الْمُتَّقينَ. يا عِبادِ لا خَوْفٌ عَلَيْكُمُ الْيَوْمَ وَ لا أَنْتُمْ تَحْزَنُونَ."
آن روز دوستان، دشمن یکدیگر میشوند؛ مگر اهل تقوا. بندگانم، امروز نه ترسی بر شماست و نه غمگین میشوید.
اینجاست که باید به کربلا برویم؛ نه آنجا که حسین(علیهالسلام) به عاشورا رسید، قبلتر که سفیرش مسلمبنعقیل به کوفه رفت تا اوضاع را بررسی کند و برای امام بیعت بگیرد. آنجا بود که همه از مسلم استقبال کردند و در مسجد پشت او به نماز ایستادند. آخر مگر میشود با کینه و بغض، اینگونه مرید بود؟ معلوم است او را دوست داشتند و قلبشان به سوی امام کشیده میشد. اما چیزی نگذشت که همانها از دایرۀ ولایت پراکنده شدند. همه در میدان زر و زور و تزویر، کم آوردند و پا پس کشیدند؛ مگر اهل تقوا که نفسشان درگیر جزئیات ماده و معنا نبود.
پس باید معنای "خُلّت" و دوستی را بررسی کنیم و ببینیم آیا هر دوست داشتنی همراه با خیر و نیکی و برای خداست یا نه. خُلّت و دوستی میتواند چند دلیل و مبنا داشته باشد. اول، محبتی که صرفاً روحانی و ذاتی است و به مناسبت ارتباط ارواح در ازل ظهور پیدا میکند. این همان حبّ الهی و رابطۀ ولایی است.
کسانی که در محبت الهی یکدیگر را دوست دارند و با هم انس میگیرند، یکرنگ میشوند و سیرت و ضمیرشان یکی میگردد، طوری که از هم قابل تشخیص نیستند. آنها به عالم دنیا آمدهاند و اینجا زندگی میکنند؛ اما از حس جدا شدهاند، فقط به عالم عقل توجه دارند و تنها آرزو و اشتیاقشان رسیدن به آن وطن اصلی است.
اینان وقتی یکدیگر را میبینند، صرفاً تعلق ازلی و سازگاری روحی در بینشان بروز میکند و موجب محبت میشود، نه حتی شباهت فعلی و صفتی. تمام ارتباطشان با یکدیگر براساس حبّ وطن و همیاری در مسیر سلوک به سوی آن حقیقت است. لذتی هم که از دیدار یکدیگر میبرند، تنها لذت تزکیه نفس است.
این آن دوستی است که هرگز از بین نمیرود؛ دوستی اهل تقوا که ترس و اندوهی ندارند. آخر وقتی اینهمه با عشق و آگاهی با هم هستند و یکدیگر را در رسیدن به وطن یاری میکنند، دیگر از چه بترسند؟ اما بعد از این رتبه، هر محبتی که باشد، در خطر است و محال نیست روزی به بیتفاوتی یا حتی دشمنی نیانجامد.
رتبۀ بعدی محبت، محبت قلبی است که به دلیل اوصاف و اخلاق نیکو و فضایل فرد ظهور پیدا میکند. مثل کسانی که امام حسین(علیهالسلام) را دوست داشتند، چون آدم بسیار خوبی بود؛ ظاهراً هم تا آخر یزیدی نشدند، اما جزء قافلۀ عاشورا و یاران ابدی امام نیز نشدند.
درجۀ بعدی، محبت نفسانی است که بر لذت حسی و اغراض جزئی شخصی تکیه دارد و برای جلب منفعت و دفع ضرر در مراتب گوناگون است. مثل دوستیهای دوران نوجوانی یا محبت بین همسران، که به هم نزدیکاند، یکدیگر را درک میکنند و... . این محبت، ریشۀ شهوانی دارد؛ چه شهوت جنسی و چه شهوت مال، مقام، شهرت یا هرچیز دیگر.
کسانی که امام را اینگونه دوست دارند، تا وقتی مشکلی برایشان پیش نیامده یا خدا و امام مشکلشان را برطرف کردهاند و حاجاتشان را برآوردهاند، در میدان هستند و ابراز عاشقی میکنند. اما همین که حس کنند به آنها بیتوجهی شده یا خواستهشان برآورده نشده است، قلبشان عوض میشود. منکر و مخالف و دشمن نمیشوند، اما دیگر فدایی هم نیستند و با سؤال و چون و چرا و توقع، محبتشان رنگ میبازد.
محبت دیگری هم هست که براساس محاسبات عقل جزئی و صرفاً برای مصالح دنیوی است؛ مثل شراکت در امور مادی که اگر مصلحتی و منفعتی باشد، دیر یا زود از هم میپاشد و افراد به راحتی سرِ هم کلاه میگذارند و حقّ یکدیگر را نمیدهند.
روشن است تمام این محبتها غرضی دارند که اگر نباشد، محبت نیز کمرنگ و حتی گاه به دشمنی در مراتب و به شکلهای مختلف تبدیل میشود؛ طوری که کل سیستم محبت، ارتباطات، نگاهها، رفتار و کلام افراد برمیگردد.
در آخرالزّمان هم این مسئله شدیدتر است. چون مشکل، بسیار زیاد است و اگر آدم خوبی باشد که مشکلات را حل کند، خیلی عزیز میشود. اما به محض اینکه به هر دلیلی دست نگه داشت و یک جا طبق میل بقیه رفتار نکرد، به راحتی به او پشت میکنند و در مقابلش میایستند.
ما این مراتب نازل محبت را خوب دیدهایم و چشیدهایم. اما چه کنیم که به محبت روحانی ازلی برسیم؟ همان محبتی که یاران حسین(علیهالسلام) را عاشورایی کرد و او در حقّشان فرمود: «یارانی بهتر از یاران خود ندیدم.» امامزمان(عجّلاللهفرجه) هم منتظر چنین یارانی است؛ 313 نفر که امام را برای خودش دوست داشته باشند و بخواهند.
راستی چگونه میتوانیم یار راستین شویم؟ آیا استعداد و قابلیت خاصی لازم دارد که خدا باید بدهد؟ یا خودمان باید تلاش کنیم و شرایطش را به دست آوریم؟ این، موضوع اصلی بحثی است که به امید خدا در ادامه خواهیم داشت.
البته پاسخ این سؤال را تا حدودی میدانیم و نمونههای تاریخی بسیاری در اینباره دیدهایم. ازجمله حضرت نرجسخاتون که نه پیامبرزاده بود، نه در خانۀ وحی بزرگ شده بود، نه اصلاً در جامعۀ توحیدی زندگی میکرد. او در کاخ کفر زندگی میکرد و اطرافش پر از زرق و برق و جاذبههای دنیا بود؛ حتی معلوم نیست مالی که از آن استفاده میکرد، حلال بوده باشد. اما چه شد که عروس خاص حضرت زهرا(سلاماللهعلیها) شد؟ چه کرد که در شیعیان کسی مثل او نبود تا همسر امام عسکری(علیهالسلام) و مادر صاحب عصر و زمان(عجّلاللهفرجه) شود؟
او نه هیچ شرایط خاصی داشت که بگوییم: «خوش به حالش»، نه قد و بالای امام را دیده بود که عاشقش شود و نه حاجتی از او گرفته بود که به خاطر منافعش او را دوست بدارد. فقط دلی داشت با باور و یقین و نگاه درست؛ که توانست محبت ازلیِ روحانی را از درونش بیرون بکشد.
با این مقدمه میخواهیم وارد سورۀ مریم شویم تا جای خود را پیدا کنیم و بفهمیم چگونه از خطر بیمحبتی و بدتر از آن، دشمنی مصون بمانیم. علاوه بر این، رمز قیام امام حسین(علیهالسلام) را نیز درک کنیم و ببینیم چرا رفت[3]؛ آیا استعداد و قابلیت خاصی داشت؟ آیا سرنوشتش همین بود؟ آیا مجبور بود برود؟ اگر نمیرفت، چه میشد؟ و... .
از امام صادق(علیهالسلام) در تأویل آیۀ اول سورۀ مریم "كهيعص" روایت شده که فرمود:
"كَافٌ كَافٍ لِشِيعَتِنَا، هَاءٌ هَادٍ لَهُمْ، يَاءٌ وَلِيٌّ لَهُمْ، عَيْنٌ عَالِمٌ بِأَهْلِ طَاعَتِنَا، صَادٌ صَادِقٌ لَهُمْ وَعْدَهُمْ حَتَّى يَبْلُغَ بِهِمُ الْمَنْزِلَةَ الَّتِي وَعَدَهَا إِيَّاهُمْ فِي بَطْنِ الْقُرْآنِ."[4]
"ک" یعنی برای شیعیان ما کافی است، "ه" هادی آنان است، "ی" ولیّ آنهاست، "ع" عالم به اهل طاعت ماست و "ص" یعنی وعدۀ آنها برایشان صادق است؛ تا آنان را به منزلتی که در بطن قرآن وعده داده است، برساند.
در روایت دیگری از امام حسنعسکری(علیهالسلام) نیز آمده که فرمود:
«این حروف مقطّعه از اخبار غیب است که خدا بندهاش زکریا را به آن آگاه کرد و سپس برای محمد(صلّیاللهعلیهوآله) بیان فرمود. قضیه این بود که زکریا از پروردگارش خواست اسماء خمسه را به او تعلیم دهد. پس جبرئیل بر او نازل شد و تعلیمش داد. وقتی نامهای محمد، علی، فاطمه و حسن را میخواند، او مسرور میشد و دلش تسلّی مییافت. اما وقتی به نام حسین رسید، سوخت و اشک ریخت. علت را پرسید و خدا به او از ماجرای حسین(علیهالسلام) خبر داد.
آنگاه خدا فرمود: «"کهیعص"؛ "ک" اسم کربلاست، "ه" هلاکت عترت، "ی" یزید که به حسین(علیهالسلام) ظلم کرد، "ع" عطش او و "ص" صبرش است.» زکریا وقتی این را شنید، سه روز در سجدهگاهش ماند و کسی را راه نداد و گریست که چنین مصیبتی برا آن اهلبیت مطهر(علیهمالسلام) وارد شده است. سپس از خدا خواست فرزندی به او عطا کند که نور چشم و وارث و جانشینش باشد؛ اما همچون خاندان پیامبر(صلّیاللهعلیهوآله) که مصیبت حسین(علیهالسلام) را دیدند، او هم به داغ فرزندش بنشیند. خدا هم یحیی را به او داد و چنان شد که شد!»[5]
در ادامۀ بحث، بیشتر به شباهت امام حسین(علیهالسلام) و حضرت یحیی میپردازیم.
بیایید در حقّ یکدیگر دعا کنیم و بخواهیم در این باب معرفت که برایمان گشوده شده، قابلیت درک و چشیدنش را داشته باشیم و جزء آنان شویم که "هَل مِن ناصر" امامشان را بهموقع اجابت میکنند؛ إنشاءالله.
[1]- عيون أخبار الرضا(عليهالسلام)، ج1، ص299.
[2]- بحارالأنوار، ج24، ص164.
[3]- یکی از شبهاتی که همواره مطرح بوده و این سالها و این روزها پررنگتر شده، این است که میگویند: «امام حسین(علیهالسلام) اگر میدانست چه میشود، چرا به کربلا رفت؟ اصلاً چرا زنان و فرزندان را با خود برد؟!» در پاسخ این سؤال، به کلامی از خود امام اشاره میکنیم که هنگام خروج از مکّه به برادرش محمدبنحنفیه فرمود: «دیدم رسولخدا(صلّیاللهعلیهوآله) نزد من آمد و فرمود: "ای حسین، برو که همانا خدا میخواهد تو را کشته ببیند".» (اللهوف على قتلى الطفوف، ص65)
[4]- البرهان في تفسير القرآن، ج3، ص697.
[5]- بحارالأنوار، ج52، ص84.
نظرات کاربران