نشانۀ شیعیان واقعی
در ادامۀ بحث (جلسۀ 28، 30 محرّم 1444) به تبیین موضوع نشانۀ شیعیان واقعی میپردازیم.
در حدیث داریم که مردی به محضر امام صادق(علیهالسلام) وارد شد و گفت: «من از محبین و دوستداران شما هستم.» امام فرمود: «تو از کدامین دوستداران ما هستی؟» آن مرد پاسخی نداشت. یکی از یاران ایشان به نام «سدیر» پرسید: «مگر دوستداران شما چند دستهاند، ای پسر پیامبر خدا؟» امام فرمود: «سه دسته: دستهای ما را در ظاهر دوست دارند و در باطن دوست ندارند؛ دستهای ما را در باطن دوست دارند و در ظاهر دوست ندارند و دستهای در باطن و ظاهر، هر دو، دوستمان دارند. اینان ردۀ برترند.»[1]
آن مرد ادعا کرد که «من از دستۀ سوم هستم که شما را هم در ظاهر دوست دارم و هم در باطن!» امام فرمود: «دوستداران باطنی و ظاهری ما نشانه هایی دارند که با آنها شناخته میشوند. نخستین آنها، این است که ایشان یگانگی خداوند را چنان که باید شناختهاند و علم توحیدش را استوار ساختهاند و آن گاه، به چیستی او و چگونگیاش ایمان آوردهاند و سپس مرزهای ایمان و حقایق و شروط و تأویل آن را دانستهاند.»[2]
طبق فرمایش امام در این حدیث، دو دسته هستند که ادعای دوستی امام را دارند، اما نمیتوانند او را یاری کنند. دستۀ اول محبت و اطاعتشان فقط در ظاهر است نه در قلب و باطن. مثل مسلمانانی که در مکه مشغول به جای آوردن حج بودند؛ اما وقتی امام حج را نیمه کاره رها و به سمت کوفه حرکت کرد، با او همراه نشدند. آنها به تمام شعائر ظاهری اسلام مثل نماز و روزه و حج پایبند بودند و احکام و فروعات را تمام و کمال انجام میدادند. حتی بیشتر آنها با یزید مخالف بودند از جمله عبداللهبنزبیر که هرگز با یزید بیعت نکرد؛ اما با امام هم نبودند.
دستۀ دوم افرادی هستند که در باطن امام را دوست دارند؛ اما در ظاهر با او همراه نیستند. بسیاری از لشکریان عمر سعد قلباً امام را دوست داشتند و پس از واقعۀ عاشورا جزء توابین شدند تا از همان ابن زیادی که تسلیم او بودند انتقام بگیرند. کوفیانی که هزاران نامه به امام نوشتند؛ اما او را تنها رها کردند هم جزء همین دستهاند. نامهها نشان میدهد که آنها قلباً امام را میخواستند؛ اما چون معرفت توحیدی نداشتند و ایمانشان کامل نبود، نتوانستند امام را یاری کنند.
«هلالبننافع» از کوفه میآمد. در یکی از منزلگاهها بین مکه و کربلا به امام حسین(علیهالسلام) پیوست. امام از او پرسید: «از مردمی که پشت سر گذاشتهای به ما خبر بده.» هلال گفت: «اشراف و بزرگان به جهت رشوههای کلانی که گرفتهاند علیه شما هستند و بقیۀ مردم دلهایشان با تو و شمشیرهایشان علیه توست.»[3] این تعریف دقیق کسانی است که در قلب خود امام را دوست دارند؛ ولی او را تنها میگذارند.
اشراف نسبت به همۀ مردم امکانات رفاهی بیشتری دارند؛ ولی در مشکلات از همه بیشتر غر میزنند و شکایت میکنند. میگویند: «ما که دستمان به دهانمان میرسد، فقرا چه کنند؟!» آنها اگر واقعاً درد مردم را دارند، چرا از دارایی خود انفاق نمیکنند؟ کافی است کمی از تجملات زندگی خود کم کنند تا چند خانواده سر و سامان بگیرند! اما میگویند: «به ما ربطی ندارد. این وظیفۀ حکومت است!»
قرآن «ملأ قوم» را اولین دستهای معرفی میکند که در مقابل پیامبران میایستادند. ملأ همان اشرافی هستند که به سبب جاه و مقام یا ثروت، در جامعه احساس قدرت میکنند. اگر نگاه توحیدی نباشد، دارایی و قدرت موجب تکبر میشود و انسان را به طغیان میکشاند[4] و او را در مقابل اولیای الهی قرار میدهد. چون رفاه و امتیازات باعث میشود توقع و طمع از مردم و حتی خدا بیشتر شود. حتماً خود ما کسانی را دیدهایم که تا دیروز زندگی متوسطی داشتهاند و به محض پولدار شدن، تیپ و قیافه، خانه، مدل چیدمان آن و حتی نوع راه رفتنشان به کلی دگرگون شده است!
هلال به امام میگوید اشراف کوفه با رشوه از یاری شما دست برداشتهاند. ظاهراً اشراف که غرق در نعمت و دارایی هستند نباید با رشوه وسوسه شوند. اما دقیقاً برعکس است. چون آنها لذتهای نفسانی و دنیوی را چشیدهاند و همیشه بیشتر میخواهند. پس دستگاه جور میتواند با «زر» آنها را بفریبد. بقیۀ مردم هم اگرچه امام را قلباً دوست دارند، اما حاضر به یاری او نشدند.
این حدیث به ما هشدار میدهد که مبادا جزء گروه اول و دوم باشیم. امروز هم بیشتر مؤمنان به احکام اسلامی پایبند هستند؛ اما مطابق خواست امام حرکت نمیکنند و سبک زندگی ولایی در بین آنها حاکم نیست و در اقتصاد، سیاست، فرهنگ و اخلاق زمین تا آسمان با امام فرق دارند. به همین دلیل امام هنوز غایب است.
خود ایشان در توقیع به شیخ مفید فرمودهاند که اگر شیعیان در وفای به عهد ما وحدت قلوب داشتند، ظهور اتفاق میافتاد.[5] وفای به عهد یعنی جزء دستۀ سوم بودن؛ یعنی دوست داشتن امام در ظاهر و باطن. وگرنه در برزخ دنیا یعنی چه کنمهای نفس خود گرفتار میمانیم و پس از مرگ هم گرفتار سالهای طولانی سرگردانی در برزخ خواهیم بود.
ما تغییر کردهایم؛ اما به وحدت قلوب نرسیدهایم. وحدت قلوب فقط به معنای مهربانی با اطرافیان نیست. بلکه به این معناست که گروه شیعیان در اخلاق، اعتقاد، اقتصاد و سبک زندگی مثل هم باشند. وحدت قلوب وقتی محقق میشود که ابتدا هر کسی در چهار عالم خود (ملک، ملکوت، جبروت و لاهوت) تعادل و وحدت ایجاد کند و سپس زمینهساز تعادل در روابط با مؤمنان دیگر باشد.
اما انسان چطور میتواند در چهار عالم خود وحدت ایجاد کند؟ فقط باید در مواجهه با هر رویداد به این فکر کند که بُعد الوهیت و امام وجودش از او چه میخواهد و بدون در نظر گرفتن نتیجه، به همان وظیفه عمل کند. این موضوع باید در ریز و درشت اتفاقات زندگی جاری باشد.
سؤال اینجاست که چطور میشود با امام در ظاهر همراه بود اما در باطن او را دوست نداشت؟ مگر میشود کسی در فطرت خود امام را نپذیرد؟ این گروه با اینکه در فطرت خود میل به امام دارند؛ اما فطرتشان حجاب گرفته است و نمیتوانند نورانیت امام و اتصال خود به امام را درک کنند. حجاب آنها همان عبادات و تقلید ظاهری است. فکر میکنند کافی است که در احکام از امام تقلید کنند؛ به ظواهر دین بسنده میکنند و به فعل خود اصالت میدهند. غافل از اینکه ظاهر، مقدمۀ ورود به باطن است و اصالت ندارد. ماندن در ظاهر، حجاب رسیدن به باطن است و انسان نه با عبادت بلکه با عبد بودن میتواند به مقصود برسد. اما آنها مقدمه را به جای اصل گرفتهاند.
پس اولین قدم این است که ما موانع و حجابهای فطری خود را بشناسیم. کسی که در مکه ماند و با امام همراه نشد، اصلاً در مکه ماندن را مانع نمیدید! با خود میگفت: «من که مشغول به جای آوردن واجب الهی حج هستم! پس راه را درست میروم! حج چطور میتواند حجاب راه باشد؟!» اما کسی که به توحید شهودی رسیده باشد میداند که میشود با هوای نفس عبادت کرد و جهنمی شد! وقتی ما به جای عبد بودن، بر اساس خواست و تشخیص خودمان بخواهیم امام را یاری کنیم.
افرادی که در مکه بودند، خود را تسلیم امر خدا میدانستند. چون گرفتار گناه نبودند و داشتند حکم خدا را اجرا میکردند. امام هم تسلیم امر خدا بود و وظیفۀ خود میدانست برای حفظ اسلام، حج را رها کند و از مکه خارج شود. هر دو تسلیم خدا بودند. اما فرق این دو تسلیم بودن در چیست؟ امام با توحید شهودی تسلیم وجودی بود و حاجیها تسلیم احکام ظاهری بودند و توحیدشان شهودی نبود.
خدایی که ما میپرستیم هم فقط نماز و روزه و فروعات ما را درست کرده است و نمیتواند رذایل را از ما بگیرد. این خدا ما را عابد خوبی کرده است اما نتوانسته خلقیات، بینش و حب و بغضهای ما را تغییر دهد تا در ناپایداریهای دنیا اینقدر بالا و پایین نشویم و با از دست دادنها اینقدر خودمان را نکشیم!
در ارتباط با دیگران هر کسی باید خود را فقط طرف حساب با خدا ببیند نه با اطرافیان. دستور احترام به والدین برای فرزند ما و حکمی بین او و خداست. پس چرا وقتی به ما بیاحترامی میکند، ما ناراحت میشویم و به هم میریزیم؟! اگر او احترام بگذارد برای خدا احترام گذاشته اگر هم احترام نگذارد حسابش با خداست. تنها علتی که باید ما را ناراحت کند این است که او با این بیاحترامی از حکم خدا سرپیچی کرده است. پس باید برای او دعا کنیم که به مسیر درست برگردد.
خدا برای زن این وظیفه را قرار داده است که از شوهر برای بیرون رفتن اجازه بگیرد و از او اطاعت کند. اگر خانم خود را طرف حساب خدا ببیند، به خاطر خدا از شوهر اطاعت میکند نه اینکه او خوشش بیاید! اما اگر همسرش را طرف حساب خود ببیند، یا چون و چرا میآورد که «چرا من از تو اجازه بگیرم؟ چرا تو از من اجازه نمیگیری؟ چه فرقی بین من و توست؟!» ممکن است اعتراضی هم نکند؛ اما اگر در قبال اطاعت خود، از شوهرش قدردانی و محبت نبیند، دلسرد میشود.
تمام تصمیمات ما باید به ارادۀ الهی بازگشت داشته باشد. اما ما به تمام احکام و اخلاقیات و اعتقادات تبصره میزنیم تا به جای عمل به وظیفهای که خدا تعیین کرده است، کاری را انجام دهیم که دلمان میخواهد. مثلاً خدا خواسته که حجاب داشته باشیم، اما ما حجابی را برمیگزینیم که خودمان میخواهیم؛ نه آن چیزی که خدا خواسته است. راه توجیه هم همیشه باز است. مثلاً میگوییم: «نمیشود در کلاسی که همه بدحجاب هستند من چادر بپوشم و انگشتنما شوم!» یا «چه ایرادی دارد در کشور خارجی که همه با لباس باز میچرخند، من بلوز و شلوار و روسری بپوشم؟!» و...
این نشان میدهد که ما خدا را در مفهوم میپرستیم. در حالی که خدا باید در متن زندگی ما باشد نه فقط در فکر و اعتقاد یا احکام و فروعات. اگر ما خدا را غایبانه بپرستیم، یا جزء دسته اول هستیم یا دوم: در باطن احکام خدا را قبول داریم؛ اما با توجیه آن را انجام نمیدهیم. یا دینداری ما فقط ظاهری است و باطن ما را ارتقا نمیدهد.
خود را فریب میدهیم که امام را میخواهیم. در مکه مشغول طوافیم و امام در بیابان سرگردان است. میگوییم: «وقتی امام بیاید همه چیز را به پایش میریزم!» غافل از اینکه الآن باید همه چیز را بریزیم و خصوصیات فردی و دنیوی خود را کنار بگذاریم تا فردا بتوانیم او را یاری کنیم. وگرنه مثل اهالی کوفه میشویم که امام را دعوت کردند و بعد به کشته شدنش رضایت دادند. هر کس هم برای رفتارش توجیه خاص خود را داشت.
***
در ادامۀ حدیث سدیر میخوانیم که او از امام پرسید: «راهِ رسیدن به توحید چیست؟» امام فرمود: "إنَّ مَعرِفَةَ عَینِ الشّاهِدِ قَبلَ صِفَتِهِ، ومَعرِفَةَ صِفَةِ الغائِبِ قَبلَ عَینِهِ"[6] شناختِ عین موجودِ حاضر، پیش از [شناخت] صفت او و شناخت صفت موجود غایب، قبل از [شناخت] عین او.
او باز پرسید: «چگونه عینِ موجودِ حاضر را پیش از صفتش بشناسیم؟»
امام فرمود: "تَعرِفُهُ وتَعلَمُ عِلمَهُ و تَعرِفُ نَفسَک بِهِ، ولا تَعرِفُ نَفسَک بِنَفسِک مِن نَفسِک، وتَعلَمُ أنَّ ما فیهِ لَهُ و بِهِ"
«او را بشناسی و علمش را بدانی و خودت را به وسیلۀ او بشناسی نه این که خودت را به وسیلۀ خودت و از خودت بشناسی و بدانی آنچه در اوست، از آنِ او و قائم به اوست.»
راه توحیدی که امام معرفی میکند این است که ما خود را به خدا بشناسیم نه برعکس. اگر نفس خود را به خدا بشناسیم، دیگر پای خودی به میان نمیآید و خود را عین ربط به او میبینیم. اما اگر با شناخت نفس بخواهیم به شناخت خدا برسیم، این نفس و «من» است که میخواهد خدا را بشناسد.
" أنَّ ما فیهِ لَهُ و بِهِ" یعنی بنده بداند از خداست و به سوی اوست. ما میدانیم که از اوییم پس چرا جهت حرکتمان همیشه به سوی او نیست؟ ما میدانیم که تکویناً مالک نفسمان خداست. اما اگر جانمان این حقیقت را چشیده بود، حرکت نفسمان هم به سوی خدا بود. پس اینکه میدانیم خدا مالک نفس ماست، برای ما کمال نیست. باید این را در وجود خود بیابیم و فقر ذاتیمان را درک کنیم.
از نظر امام صادق(علیهالسلام) معرفت به خدا باید از طریق شهود و علم حضوری باشد. نه از طریق صفات و جلوات الهی. معرفت ناشی از جلوات، معرفت غایبانه و مفهومی است. اما کسی که خدا را شهودی میشناسد، نه فقط در اعتقاد بلکه در تمام رویدادهای زندگی وجود خدا را درک میکنند.
شناخت غایبانه و حصولی، فقط مقدمه و ابزار رسیدن به شناخت حضوری است و اصالت ندارد. تا وقتی در ذهن خود دنبال پیدا کردن خدا باشیم، پرستش ما توحیدی نیست. چون ذهن به دنبال چون و چرا و دلیل و برهان است. پس امکان اینکه جزء دو دستۀ اول قرار بگیریم بیشتر میشود.
اما اگر انسان تعلقات ذهنی، ملکی و خیالی رها شود خدا با الهام، ملائکه و زبان قلب با او حرف میزند و با ادراک قلب خود خدا را از تمام آمیزههای مادی منزه میکند و جای خدا را در تک تک رویدادهای زندگی مییابد.
راه دستیابی به معرفت شهودی باز است و کسی نمیتواند عذر بیاورد که «نتوانستم!» همه با تلاش، تزکیه درونی و مصفا شدن از تعلقات میتوانند به این مقام برسند. چون همۀ ما به شهود رسیدهایم و شهود اکتسابی نیست. تزکیه و مجاهدۀ علمی برای کنار زدن پردهها و حجابهاست نه برای اکتساب شهود خدا. ما در عالم ذر «بلی» گفتهایم، یعنی شهود در ما هست. اما چون در عالم دنیا هستیم، حجاب گرفتهایم. باید آن را کنار بزنیم و پاسخ بلی به " أَلَسْتُ بِرَبِّکُمْ"[7] را همینجا ظهور دهیم. پس خود مجاهده و تزکیه اصالت ندارد و مقدمهای برای درک شهود درون است.
وجود ما بلی گفته است اما چرا وقتی عصبانی میشویم و خدا از ما میپرسد: "أَلَسْتُ بِرَبِّکُمْ" پاسخ بلی نمیدهیم؟ چون فکر و نظرخود را بر خواست خدا مقدم میداریم و ژن، محیط، معاشر و دفع ضرر مادی را اصیلتر از وجود الهی خود میبینیم.
[1]- تحفالعقول: ص ۳۲۵: "عَلی ثَلاثِ طَبَقاتٍ: طَبَقَةٍ أحَبّونا فِی العَلانِیةِ ولَم یحِبّونا فِی السِّرِّ، وطَبَقَةٍ یحِبّونا فِی السِّرِّ ولَم یحِبّونا فِی العَلانِیةِ، وطَبَقَةٍ یحِبّونا فِی السِّرِّ وَالعَلانِیةِ، هُمُ النَّمَطُ الأَعلی"
[2]- همان: "أوَّلُها أنَّهُم عَرَفُوا التَّوحیدَ حَقَّ مَعرِفَتِهِ، وأحکموا عِلمَ تَوحیدِهِ، وَالإِیمانُ بَعدَ ذلِک بِما هُوَ وما صِفَتُهُ. ثُمَّ عَلِموا حُدودَ الإِیمانِ و حَقائِقَهُ و شُروطَهُ وَ تَأویلَهُ"
[4]- سورۀ علق، آیات 6 و 7: "إِنَّ الْإِنْسَانَ لَيَطْغَىٰ أَنْ رَآهُ اسْتَغْنَىٰ"؛ انسان اگر خود را در غنا و دارایی ببیند، سرکش و مغرور میشود.
[5]- احتجاج طبرسی، ج2، ص315: "وَ لَوْ اَنَّ اشْیاعَنا ـ وَفَّقَهُمُ اللّهُ لِطاعَتِهِ ـ عَلَی اجْتِماع مِنَ الْقُلُوبِ فِی الْوَفاءِ بِالْعَهْدِ عَلَیْهِمْ لَما تَاَخَّرَ عَنْهُمُ الْیُمْنَ بِلِقائِنا"
[6]- تحفالعقول: ص ۳۲۵.
[7]- سورۀ اعراف، آیۀ 172.
نظرات کاربران