حرکت فطری

حرکت فطری

در ادامۀ بحث (جلسۀ 3، 9 محرم 1446) به تبیین موضوع «حرکت فطری» می‌پردازیم.

دانستیم علومی مانند کلام، فلسفه و عرفان تا به امروز نتوانسته‌اند هدف خلقت الهی که حاکمیت انسان به‌عنوان خلیفۀ خداوند روی زمین است را محقق سازند. به ‌این دلیل، ما به زلال‌ترین علوم یعنی دو ثقل پیامبر(صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) که کتاب خدا و عترتشان است، متوسل می‌شویم و با مدد از‌ این دو، بحثی را تحت‌عنوان عقل و عرفان ولایی آغاز می‌کنیم.

گفتیم در ‌این عرفان، سالک برای شناخت خدا در بیرون از خود دنبال دلیل نمی‌گردد. در واقع به جایی می‌رسد که خدا را در نفس خود می‌یابد. با ‌این نگاه، انسان مظهر جامع و کامل حق‌تعالی است و بودنِ او بسته به بودنِ خداست. پس انسان چیزی نیست مگر نمودی از خداوند که به‌ عنوان جانشین او در روی زمین، هرچه خدا دارد را ظهور می‌دهد. نمودی که نه خودش را جدای از خدا می‌بیند و نه خدا را جدای از خودش. و با درک عین ربط و تعلق بودن به الله، با تمام وجود فریاد می‌زند: «أَنْتَ دَلَلْتَنِي عَلَيْكَ»[1].

به اعتقاد عرفان ولایی یا عقل قرآنی، در هستی، تنها خدا هست و وجود متعلق به اوست و غیر خدا همه مظاهر حق‌تعالی هستند و ‌این با دیدگاه‌های دیگر در‌ این مورد تفاوت زیادی دارد. چراکه در مکاتب دیگر، وجود و موجود هر دو هستند؛ یعنی هم خدا هست و هم بنده‌ای که او را عبادت می‌کند، به بیان دیگر، هم خدا هست و هم تمام ماسوی‌الله؛ درصورتی‌که وقتی انسان خود را مظهر حق‌تعالی می‌بیند، فقط خداست و بقیه، ظهور او هستند. پس دو تا بودن معنا ندارد. اینجا دیگر انسان برای خود محلی از اِعراب قائل نمی‌شود و به هر کمالی برسد نمی‌تواند برای خودش حسابی باز کند؛ زیرا کمالات را از آنِ وجود می‌بیند و می‌داند اوست که با افاضه کردن کمالات فقط خودش را نشان می‌دهد. چنین انسانی تحت‌تأثیر پدیده‌های بیرونی قرار نمی‌گیرد و از آن‌ها منفعل نمی‌شود. زیرا دریافته که اگر آنچه در بیرون رخ می‌دهد او را به خود مشغول کند، ندای فطرت را نشنیده و از رسیدن به حقیقت باز می‌ماند. پس برای رسیدن به خدا، باید از آثار او گذر کند.

در ‌این رابطه امام حسین(علیه‌السلام) در دعای عرفه به خداوند عرضه می‌دارند: «تَرَدُّدِي فِي الْآثَارِ يُوجِبُ بُعْدَ الْمَزَارِ»[2]. وقتی انسان در آثار خداوند دنبال او بگردد، نتیجه‌ای جز دوری برایش نخواهد داشت و‌ این فاصله، توان درک و دیدن حق‌تعالی را در جلوۀ فعل و صفت و اندیشه از او می‌گیرد.

راه برون‌رفت انسان از ‌این سردرگمی، بازگشت به فطرت و عقل است. از قضا روند حاکم بر جهان کنونی هم همین عقیده را دارد و انسان را به عقل دعوت می‌کند. اما کدام عقل؟ آنچه علوم روز به انسان عرضه می‌کند، فقط ذهن او را انباشته از مفهوم می‌کند تا راه دریافت قلبی برای او بسته شود.‌ اینجا نهایت حرکت انسان در شناخت خدا رسیدن به  عقل دکارت است که می‌گوید: «من می‌اندیشم پس هستم»؛ یعنی از اندیشیدن که آثار است، می‌خواهد به حقیقت برسد! و ‌این حاصلی جز دوری از خدا ندارد. درصورتی‌که باید از هست‌ بودن و همواره وصل بودن به وجود، به اندیشیدن برسد. ‌این روند با کم‌رنگ کردن دین و شبهه انداختن در شریعت به انسان القا می‌کند که تو خودت عقل داری و با کمک آن می‌توانی خدا را پیدا کنی، پس چرا باید نماز بخوانی و اعمال عبادی به جای بیاوری؟ مگر خدا نیازی به ‌این‌ها دارد؟ در واقع پیکان حملۀ دشمن عقل قرآنی را نشانه رفته.

این در حالی است که قرآن نیز بارها و بارها انسان را به عقل می‌خواند و درست همین جاست که ضرورتِ یافتن عقل ولایی و فطرت، در درون انسان رخ می‌نمایاند تا عقل‌های دیگری که به انسان عرضه می‌شود رنگ ببازد.

در ‌این رابطه، مولوی اشعار زیبایی سروده که به ابیاتی از آن اشاره می‌کنیم:

گر تو هستی آشنای جان من/ نیست دعوی گفت معنی لان من

گر بگویم نیم شب پیش توام/ هین مترس از شب که من خویش توام

این دو دعوی پیش تو معنی بود/ چون شناسی بانگ خویشاوند خود

این ابیات بیانگر ‌این حقیقت است که اگر خدا آشنای جان من است که هست و من هر لحظه در درونم صدای او را می‌شنوم پس ‌این همه ترس‌هایی که در زندگی با من است، چیست؟ و چرا ‌این خدا برای من کاربردی ندارد؟ چگونه است که باورهایم در صحنه‌های زندگی به حاشیه می‌رود و به ادعا تبدیل می‌شود؟ در مقابل، کسانی هم هستند که فطرتشان بیدار است، باورهایشان به عینیت در آمده و در سراسر زندگی وظیفۀ خود را تشخیص می‌دهند و به آنچه از قلب دریافت می‌کنند یقین دارند.

تشنه‌ای را چون بگویی تو شتاب/ در قدح آب است بستان زود آب

هیچ گوید تشنه کین دعویست رو/ از برم ای مدعی مهجور شو

درست مانند تشنه‌ای که با دیدن آب، آن را می‌خورد و دنبال حجت برای آنچه دیده نمی‌گردد؛ یا طفلی که در آغوش مادر قرار می‌گیرد بدون شک و تردید شیر می‌نوشد و منتظر دلیل برای اثبات مادریت مادر نیست.

بنابراین حرکت با فطرت، انسان را به جایی می‌رساند که ندای خدا را از میان صداهای بیگانه تشخیص می‌دهد. آنجا دیگر ذهن، فعال نیست و تنها قلب فرماندهی می‌کند و چون قرار است مظهر خدا باشد، فقط به ‌این فکر می‌کند چگونه ‌این مظهریت را نشان دهد تا در میان رنگ کثراتی مانند شأن، فرهنگ، سلیقه و روحیۀ خود، تنها وحدت حضور خدا نمایان شود؛ این یعنی شکوفایی عقل ولایی.

عقل ولایی و قرآنی، دیدگاهی است که راه چگونه یافتن وحدت را در کثراث بیان می‌کند. چرا که علت ظهور هستی را شناخته شدن خداوند می‌داند.

این نظریه خداوند را در رتبه‌هایی بدین‌گونه به انسان می‌شناساند: رتبه‌ای از وجود، حضرت حق‌تعالی هست که هیچ لفظی نمی‌توان بر آن اطلاق کرد که هرچه آن را بنامیم محدودش کرده‌ایم. این مقام «هو» است که لااسم و لارسم است؛ همان که قرآن دربارۀ آن می‌فرماید: «لا تُدْرِكُهُ‏ الْأَبْصارُ وَ هُوَ يُدْرِكُ‏ الْأَبْصارَ»[3].

در رتبه‌ای دیگر از وجود، خداوند در ذات خودش تجلی می‌کند. این تجلی سریان و جریان پیدا می‌کند و از‌ اینجاست که کثرت‌ها نمایان می‌شوند؛ اما کثرتی که از وحدت جدا نیست و در واقع عین وحدت است؛ «نَحْنُ‏ أَقْرَبُ‏ إِلَيْهِ‏ مِنْ‏ حَبْلِ‏ الْوَريدِ»[4]. خداوند وحدتی است که به تمام کثرات، نزدیک است. این کثرت را بدون وحدت، و وحدت را بدون کثرت نمی‌توان معنا کرد. حضرت علی(علیه‌السلام) چگونگی نزدیکی وحدت به کثرات را‌ این‌گونه بیان می‌فرمایند: «مَعَ كُلِّ شَيْ‏ءٍ لَا بِمُقَارَنَةٍ وَ غَيْرُ كُلِّ شَيْ‏ءٍ لَا بِمُزَايَلَة»[5].

بنابر آنچه گفتیم، الله همان وجود عالی است که مجرد است، به خود تجلی می‌کند و سریان می‌یابد. این سریان از خودش استقلالی ندارد و همان «نفس» است که در حرکت خود مراتب می‌پذیرد تا به پایین‌ترین رتبه که دنیاست برسد. این مراتب از هم جدا نیستند؛ البته با این قید که هر کدام احکام خاص خودشان را دارند.

 

 


[1]- مفاتیح‌الجنان، دعای ابوحمزۀ ثمالی: تو مرا بر وجود خود دلالت فرمودى.

[2]- مفاتيح‌الجنان، دعای عرفه: اگر به یک‌یک آثار كه براى شناسایی‌ات توجه كنم، راه وصول و شهودت بر من دور می‌شود.

[3]- سورۀ انعام،‌ آیۀ 103 : چشم‌ها او را درنمى‏يابند و اوست كه ديدگان را درمى‏يابد.

[4]- سورۀ ق، ‌آیۀ 16 : و ما از شاهرگ [او] به او نزدیک‌تريم.

[5]- نهج‌البلاغة (للصبحي صالح)، خطبۀ1: با همه چيز هست؛ نه اينكه همنشين آنان باشد و با همه چيز فرق دارد؛ نه اينكه از آنان جدا و بيگانه باشد.

 



نظرات کاربران

//