عرفان ولایی

  عرفان ولایی

در ادامۀ بحث (جلسۀ 12، 19 محرم 1446) به تبیین موضوع «عرفان ولایی» می‌پردازیم.

در این مباحث تلاش کردیم با بررسی دیدگاه امام خمینی(رحمة‌‌الله‌علیه) و علامه طباطبایی به تعریف جدیدی از انسان‌شناسی برسیم. چون امروز به خاطر نورانیت انقلاب اسلامی و حاکمیت فضای مجازی، اغوای شیطان بیشتر است. او تیرهایش را در قالب دین و شریعت به سوی ما پرتاب می‌کند و هدف اصلی او جوانان است. در این راستا فرقه‌های گوناگون مسئلۀ انسانیت را با جملات بسیار فریبنده و جذاب برای جوان ما تعریف می‌کند؛ بدون آنکه او را به تعهد و مسئولیتی پایبند کرده باشد. ناگفته نماند؛ برخی از دیدگاه‌های مطرح شده در این فرقه‌ها کاملاً درست است. اما امروز برای یاری امام زمان(عجل‌الله‌فرجه)، انسانِ خوب شدن و حتی عابد و زاهد بودن کافی نیست.

همه چیز در جهان خلقت دو وجه دارد: وجه الله که به عالم وحدت برمی‌گردد و وجه انسانی که کثرات را نشان می‌دهد. البته این دو وجه از هم جدا نیستند؛ بلکه یک حقیقت‌اند که در مراتب ظهور کرده‌اند. پس می‌توانیم بگوییم محور خلقت، انسان است. در واقع خدا انسان را خلق کرد تا آیینۀ او باشد. همین‌جاست که بعضی از مکاتب با استفاده از آیات و روایات، افکار سمی خود را به ذهن‌ها تزریق می‌کنند، بدون اینکه بیشتر مردم متوجه شوند. زیرا تشخیص سَم در سفرۀ زیبای قرآن کار هرکسی نیست. مثلاً به مخاطب خود القا می‌کنند که «ای انسان! خدا از تو انسانیت می‌‌خواهد و انسانیت یعنی تو آدم خوبی باشی. اشکال ندارد حتی اگر در خانه سگ نگه‌ داری؛ حمامش کنی؛ به او غذا بدهی و لباس‌های شیک برایش بخری! مهم این است که به کسی ظلم نکنی و با همه مهربان باشی!»

این حرف‌ها در ظاهر کاملاً درست است و شخص سطحی‌نگر راحت آن را می‌پذیرد. چون اوج انسانیت یعنی برای همۀ مراتب وجود حُرمت قائل شدن و تمام کارها را برای وجود انجام دادن. نکته اینجاست که عقل بشر برای رسیدن به این مرحله کافی نیست و به تنهایی نمی‌تواند راه انسانیت را نشان دهد. اما این فرقه‌ها آنقدر عقل بشری را پُررنگ جلوه می‌دهند که انسان، خود را عقل کل و بی‌نیاز از وحی می‌بیند؛ اینجاست که جوان، آرام آرام بدون آنکه پیامبر و امام را انکار کند، دین و شریعت را کنار می‌گذارد و برای انجام واجبات چون و چرا می‌‌‌آورد. چون با وجود عقل ضرورتی برای عمل به شرع نمی‌بیند. پس می‌گوید: «چرا باید نماز بخوانم؟»

عقل بشری فقط می‌تواند از نظر قانونی و اخلاقی الگوی زیبایی برای انسان باشد؛ همان‌که در غرب حاکم است. انسان غربی با اطاعت از قانون، انسان خوبی می‌شود. برای همین شکاف معنایی است که ما می‌خواهیم، انسان‌شناسی ولایی را تبیین کنیم. زیرا آنچه انسان را به کمال می‌رساند، ولایت است. ولایتی که آن‌به‌آن از طرف خدا بر او افاضه می‌شود.

علامه طباطبایی اعتقاد دارد مقام ولایت ثمره‌ای است که خدا از خلقت انسان در نظر گرفته؛ یعنی انسان علاوه بر کمال تکوینی باید به کمال تشریعی و سعادت برسد. انسان برای انسانیت یعنی ولی‌الله شدن به دنیا آمده است. به عبارت دیگر فقط کسی به انسانیت می‌رسد که همۀ مراتب وجودش را در حق فانی کند. چرا که او جانشین الله است؛ نه جانشین انیباء و اولیاء و نه حتی جانشین فرشتگان.[1] به همین دلیل خداوند برای رسول و نبی، تنها به خاطر رسالت و نبوتشان ارزش قائل نیست. آنچه آن‌ها را نزد معبودشان ارزشمند کرده، عبودیتشان است.

هدف از تمام عبادات، قرب به الله است. فقط با فنای در خداست که می‌توانیم فاصله‌ها را برداریم و به او نزدیک شویم. اولین رتبۀ فنای الهی، اطاعت از قوانین تشریعی و تکوینی‌ خداست. برای اطاعت از خدا اول باید پذیرفت که انسان استعداد دارد جانشین خدا در زمین باشد و سعادت در گروی به ظهور رساندن این توانمندی و استعداد است.

برای اینکه انسان بتواند آیینۀ اسماء و صفات الهی شود، مسیرِ هدایتِ انبیاء گشوده شد. با این حساب پیروی از مکاتب جدیدی که برای شکوفایی بذرهای انسانیت، عقل بشری را برگزید‌ه‌اند، جایز نیست. چون عقل بشری برای ظهور فطرت و خلیفه‌الله شدن، کافی نیست. با تدابیر این مکاتب ممکن است، آدم خوبی شویم؛ اما نمی‌توانیم به انسانیت برسیم. پس مدام گرفتار افراط و تفریط می‎‌شویم. مثلاً ممکن است به شخصی بیش از حد محبت کنیم؛ اما وقتی محبتی از او نمی‌بینیم؛ با توقع و طمعی که داریم دچار خلأ می‌شویم. درحالی‌که از اول باید می‌دانستیم که با عشق بی‌جا به دیگری، عشق به خود را فراموش خواهیم کرد.

فاصلۀ انسانیتی که مکاتب معرفی می‌کنند از ولایت بسیار زیاد است. انسانیتی که مدنظر آن‌هاست؛ رساندن نفسِ انسان به کمال انسانی‌اش نیست. درحالیکه نفسِ انسان هم خودش سالک است، هم طریق سلوک را دارد. خدا، نفس را خلیفه و جانشین خود در زمین قرار داده و همین نفس است که می‌تواند، با قرار گرفتن در جاذبۀ مسیر الهی، خود را تابع ارادۀ حق کند؛ پس در پلۀ اول، انسان باید به شریعت مقید باشد و در رتبۀ بالاتر حبّ و بغض خود را تعدیل کند.  

به اعتقاد علامه طباطبایی، نفس، تنها راه سلوک انسان در سیر کمال انسانی‌ است. یعنی غیر از نفس، هیچ عنصری وجود ندارد که طریق سلوک انسان باشد. این طریق مانند راه‌های دیگر اختیاری نیست؛ چون انسان چه بخواهد چه‌ نخواهد، خلیفۀ الهی می‌شود. یعنی از نظر تکوینی تنها، یک راه برای انتخاب دارد؛ آن هم، مسیرِ خلیفگی است. اما خود تصمیم می‌گیرد که در مسیر شقاوت قرار گیرد یا سعادت. در واقع غایت و هدف سیر انسان، نفس اوست.

در دیدگاه عرفان ولایی، انسانیت انسان، متناسب با اقتضائات نفس جلوه می‌کند؛ این طور نیست که جعل اسماء، همیشه یرای انسان رحمت باشد یا همیشه نقمت ظهور کند. (رحمت و غضب خدا از هم جدا نیستند) در این دیدگاه نفس، گاه نقمت و بغض (اسماء جلال) و گاهی، رحمت و شفقت (اسماء جمال) را ملاقات می‌کند.

فرقه‌هایی که امروز جوانان ما را فریب می‌دهند؛ بدون اینکه نفس و مراتب آن را بشناسند، از فطرت و انسانیت حرف می‌‌زنند. آن هم انسانیتی که فقط رنگِ رحمت، مهربانی و شفقت دارد. انسانی که در این مکاتب رشد کرده و تربیت می‌شود بعد از عمری زندگی شرافتمندانه می‌بیند هنوز در جزئیات مانده‌ و تمام توجه‌‌اش به عالم حس است؛ چون به معقولات توجه نداشته. او ممکن است آدم خوبی شود؛ یعنی بتواند سلامت جسم و روان خود را حفظ کند؛ اما نمی‌تواند ولایت را ظهور دهد و وَلی خدا باشد. یعنی قادر نیست اسماء الهی را در زندگی به کار گیرد. این آدم ناقص است، چون مظهر ولی نشده؛ مثل کسی که لال است و نمی‌تواند از اسم متکلم استفاده کند. یعنی ولیِ اسم متکلم نیست.

علامه در مسئلۀ ولایت معتقد است نفس همۀ انسان‌ها در طریق‌اند و همۀ نفوس مقصدند؛ برای همین نفس انسان ایستایی ندارد و حرکتش دائمی است. یعنی در قوای سه‌گانهٔ شهویه و غضبیه و عاقله در حال تکامل است. این همه تأکید در مراقبت از نفس به‌جهت سیر و سلوک و عدم ایستایی آن است تا به کمال انسانی‌اش برسد. یعنی با مظهر ولایت شدن به انسانیت دست یابد.

بسیاری از حیوانات، صفات خوبی دارند. انسان‌ هم می‌تواند مثل آنان خوب باشد. اما انسان به خاطر ویژگی‌هایی که دارد، هرگز نمی‌تواند در عرض حیوانات قرار بگیرد. چون به خاطر داشتن عقل از تمام موجودات برتر است. منتها نه عقلی که به فرشتگان داده شده؛ چون آنان ولیِ خدا نیستند و درکی از اسماء عقلیِ خود ندارند. خدا با تمام ‌اسمائش در آنان هم تجلی کرده است؛ اما قادر نیستند تمام اسماء الهی را ظهور دهند. پس آن‌ها «مَقامِ مَعلُوم»[2] دارند.

برعکس انسان که ایستایی ندارد؛ محدودیت و تعریفی هم نمی‌پذیرد. چون او ولایت کامل بر همۀ اسماء دارد و خلیفۀ الهی است و اگر انسان را تعریف کردیم، او را محدود کرده‌ایم. هرچند این تعریف، قانون‌مندی، اخلاق خوب یا انسان خوب شدن باشد. چراکه کمال او بالاتر از این حرف‌هاست. انسان موجودی است که آن‌به‌آن به سوی بی‌نهایت حرکت می‌کند و فقط با آیۀ «إِنِّي جَاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِیفَةً»[3] تعریف می‌شود؛ یعنی هرچه عروج کند و بالا برود، باز هم مقام معلومی ندارد.

به‌ اعتقاد علامه طباطبایی انسان در رابطه با ولایت، مدام در حال شدن و رسیدن به ‌غایتِ کمال و لقای خدای سبحان است. درک این نکته برای عارفان یعنی کسانی که در مسیر ثقلین حرکت می‌کنند، کاملاً آشکار است. آن‌ها می‌دانند همت آدمی از زمین تا آسمان است. برای همین با تمام هستی‌شان در خدمت انسانیت خود هستند.

با توضیحات فوق مشخص شد کسی که می‌خواهد به درک درستی از انسان برسد باید نفس انسانی را به درستی بشناسد. امام خمینی(رحمة‌الله‌علیه) نفس را دارای هفت مرتبه می‌داند.[4]

اولین رتبه، طبع یا همان بدن است که برای رشدش به آب، هوا و حرارت نیاز دارد. حیات نفس در این مرتبه، حیات نباتی است. کسی که در رتبۀ بدن متوقف شود، نمی‌تواند حتی اعضای بدنش را کنترل کند و چشم و گوشش را از حرام بازدارد.

دومین رتبه، نفس حیوانی و بالاتر از طبع است که قوای حیوانی و ادراکات حسی، خیالی و وهم را شامل می‌شود. در این رتبه، حواس ظاهری و قوای باطنی انسان ظهور پیدا می‌کند.

سومین مرتبۀ نفس، قلب است. در این رتبه، انسان با نظر به عالم شهادت، به عالم غیب متوجه است. یعنی با اینکه در دنیا زندگی می‌کند، وسعتِ دیدش ابدی شده و جهت نگاهش رو به بی‌نهایت است.

 رتبهٔ بعدی، روح یا همان نفس ناطقه است. در این رتبه، نفس انسان از چنگ قوایِ نباتی و حیوانی (ادراکات حسی و خیال و وهم) خلاص ‌شده و به عالم قدس می‌پیوندد.

رتبۀ پنجم سرّ است؛ در این مرتبه نفس انسان متوجه معبود خود شده؛ قلبش به معرفت الهی بینا می‌شود. البته این مقام را همۀ موجودات دارند؛ یعنی همۀ مراتب وجود، بالفطره متوجه معبود خود هستند. همان‌طورکه در قرآن آمده: «إِنْ مِنْ شَيْ‌ءٍ إِلَّا يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ»[5]

حضرت علی(علیه‌السلام) ناظر به همین رتبه می‌فرماید: من چیزی را ندیدم؛ مگر اینکه خدا را قبل از آن و بعد از ‌آن و با آن و در آن دیدم.»[6] یعنی در مقام سرّ، انسان می‌تواند، خدا را در مظاهرش ببیند. باباطاهر به زیبایی این مقام را توصیف می‌کند:

به دریا بنگرم دریا تو ببینم/ به صحرا بنگرم صحرا تو ببینم

مرتبۀ ششم، مقام خفی است؛ در این رتبه انسان تنها خدا را مشاهده می‌کند؛ نه اینکه خدا را در آیینۀ صحرا ببیند. خدا را می‌بیند که به لباس صحرا خودش را نشان داده است.

مرتبۀ هفتم، مقام اخفا ویژه انبیاء و اولیای الهی است.

این هفت رتبه در وجود انسان، با هفت بطن قرآن و باطن هستی مطابقت دارد. چراکه انسان و آفاق نیز مانند قرآن به‌نوعی کتاب هستند.

 


[1]- اشاره به سورۀ بقره، آیۀ 30: «إِنِّي جَاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِیفَةً»

[2]- اشاره به سورۀ صافات، آیۀ ۱۶۴: «وَمَا مِنَّا إِلَّا لَهُ مَقَامٌ مَعْلُومٌ»

[3]- سورۀ بقره، آیۀ 30.

[4]- فصوص الحکم، صص ۵۵ و ۵۶.

[5]- سورۀ اسراء، آیۀ 4۴.

[6]- علم‌الیقین، ملامحسن فیض کاشانی، ج1، ص 99.

 



نظرات کاربران

//