ناودان دنیا!
در ادامۀ بحث «انسانشناسی در قرآن» (جلسۀ چهل و هشتم، 4 رمضان 1435) به تبیین موضوع « ناودان دنیا » میپردازیم.
در جلسات قبل، بر آن شدیم تا درد غربتِ روح جداافتاده از وطن را بهتر دریابیم. در این جلسه نیز میخواهیم حقایقی ناب در خصوص عالم باقی و عالم دانی را در قالب نظم، به کام جان خود بچشانیم.
مولوی در ابیاتی از مثنوی، به مخاطب خود توصیه میکند به جای دل بستن به چیزهایی که ذاتشان فنا و مرگ است، به زندهی جاوید، دل بندد:
بر امید زندهای کن اجتهاد/کو نگردد بعد روزی دو، جماد
مونسی مگزین خسی را از خسی/عاریت باشد در او آن مونسی
انس تو با مادر و بابا کجاست؟ /گر به جز حق، مونسانت را وفاست!
به واقع هیچ مونسی جز خدا وجود ندارد و هیچ مونسی از اول، وفایی نداشته؛ نه اینکه داشته و از بین رفته رفته باشد. فنا و نابودی، در ذات تمام پدیدههای دنیوی است و ذاتی شيء هرگز از شیء، جدا نمیشود. خود دنیا هم به ما نشان میدهد که هرچه به آن انس بگیریم، وفا ندارد و پایدار نیست. پس باید به باقی ازلی، دل بست و او را مونس گرفت؛ که او را هرگز زوال و فنایی نیست.
اما خداوند، "أنیسَ مَن لا أنیسَ لَه" است؛ يعنی مونس کسی است که بفهمد جز خدا مونسی ندارد و هیچ معشوق توهمی را مونس خود نگيرد. و "حَبیبَ مَن لا حَبیبَ لَه" است، يعنی دوست کسی است که جز او را دوست خود نگیرد. البته هرکس بالأخره روزی میفهمد که فقط خدا را دارد و آن وقت اگر دلش را از مهر غیر، خالی نکرده و از خدا پر نکرده باشد، میبیند که چقدر تهی است. اما وای به حال کسی که تا آخر عمر، در سراب به سر برد و از آب، دور باشد! پس حال که ما این حقیقت را قبل از پایان فرصت عمر دریافتهایم، بیایید با اختیار خود، مونسهای کاذب را کنار بزنیم و گنج درونمان را بیابیم؛ علوم و معارف را بیاموزیم و نه در ظاهر بلکه در وجود، انس با قرآن پیدا کنیم.
مولوی ادامه میدهد:
آن، شعاعی بود بر دیوارشان /جانب خورشید، وارفت آن نشان
بر هر آن چیزی که افتد آن شعاع /تو بر آن هم عاشق آیی ای شجاع!
عشق تو بر هرچه آن موجود بود/ آن ز وصف حق، زر اندود بود
دیوار، روشن نیست؛ آنچه روشن است، فقط خورشید است که شعاعهای نورش را همه جا افکنده است. اما ما به جای آنکه نور را مستقیماً از خورشید طلب کنیم، آن را از دیوار دیدیم و گرفتیم! ما که در جستجوی طلای ناب عشق الهی بودیم، فکر کردیم جلوات ماده که این گونه میدرخشد، مطلوب فطرت ماست؛ حال اینکه آن جلوات، جز مسی نیستند که با طلای الهی، زراندود شدهاند؛ و وقتی پردهها کنار رود و حقیقت مس بودنِ آنچه طلا تصور میکردیم، بر ما آشکار شود، خود از آن، إعراض میکنیم. گرچه در همین دنیا نیز یکییکی از تمام جلوات، خسته میشویم و دیگر تحملشان را نداریم!
البته خداوند، خود، پدیدههای مادی را زینت داده و زراندود کرده است، تا ما را بیازماید؛ چنانکه فرمود: "إِنَّا جَعَلْنَا مَا عَلَى الأرْضِ زِينَةً لَهَا لِنَبْلُوَهُمْ أيُّهُمْ أحْسَنُ عَمَلًا"[1]. لذا عاقل، کسی است که در عین حال که با این پدیدهها سر و کار دارد، آنها را به قلب خود، راه ندهد و دلش با حق باشد؛ بلکه طلا را از معدن، و نور را از خورشید بگیرد و به ظرف زراندود و دیواری که خورشید به آن تابیده است، بسنده نکند.
همان طور که انسان عاقل، آب را به صورت مستقیم از باران میگیرد، نه از ناودان! چرا که آب ناودان، هم به گستردگی باران نیست و هم خالص نیست و آلودگی دیوارهی ناودان را به خود گرفته است. ناسوت هم در مقایسه با عوالم برتر وجود، مثل آب ناودان به آب خالص باران است!
گر ز صورت بگذرید ای دوستان / جنّت است و گلستان در گلستان
صورت خود چون شکستی، سوختی / صورت کل را شکست آموختی
بعد از آن، هر صورتی را بشکنی/ همچو حیدر(علیهالسلام) باب خیبر برکَنی[2]
البته مسلّم است، شکستن و بریدن از صورت و ظاهر، بلا و درد به همراه دارد. اما وقتی توانستیم از ظاهر بگذریم، میتوانیم وظایف مادی خود را انجام میدهیم و در عین حال، در دل فقط و فقط حق را بخواهیم و در سایهی ولایت مولیالموحّدین(علیهالسلام)مظهر قدرت خداوند شویم.
اما برای رفتن این راه باید سالک بود؛ و سالک، کسی است که خود را کنار گذاشته و فقط با حق، حرکت میکند. سالک، هرگز سرخود نمیرود؛ برخلاف عابد و زاهد که ممکن است گاهی هم، سرخود حرکت کنند و هوسها و امیال خود را بر حق، ترجیح دهند. سالک، بدون استاد نمیرود و کار را به کسی میسپارد که آن قدر در حق، حرکت کرده که حتی جسمش هم رحمانی شده است:
مصطفایی کو که جسمش جان بوَد/ یا که رحمان، عَلّمَ القرآن بوَد
این نمیبینی که قرب اولیاء / صد کرامت دارد و کار و کیا
آهن از داوود، مومی میشود / موم در دستت چو آهن میبوَد[3]
البته اولین قدم برای اینکه ما بتوانیم با ولایت تکوینی، آهن را در دست خود، موم کنیم، این است که بر خود و قوای خود، مسلط باشیم؛ یعنی بتوانیم جلوی نفس خود را بگیریم و مرتکب گناه نشویم. اما برای این کار باید خود را به تفکر، عادت دهیم و قبل از انجام هر کار، از تمام عوالمی که ما را از وجود جدا میکنند، فاصله بگیریم، از فکر این و آن و شأن و شئون دانی رها شویم و با توجه به شأن انسانی خود که اسماء الهی است، به آنچه میخواهیم انجام دهیم، فکر کنیم؛ بعد تصمیم بگیریم و آن کار را انجام دهیم.
اما متأسفانه بیشتر ما عادت نداریم از استاد درون و عقل و روح خود، کمک بگیریم و به همین دلیل، اول، کار را انجام میدهیم و بعد فکر میکنیم که آیا درست بود یا نه!
[1]- سوره کهف، آیه 7 : همانا ما آنچه را بر زمین است، زینتی برای آن قرار دادیم، تا آنان را بیازماییم که کدام یک نیکوتر عمل میکنند.
[2]- مثنوی معنوی، دفتر سوم، بخش شانزده ؛ رفتن خواجه و قومش به سوی ده.
[3]- مثنوی معنوی، دفتر سوم، بخش هفده ؛ نواختن مجنون، آن سگ را کی مقیم کوی لیلی بود.
نظرات کاربران