نالههای نی
در ادامۀ بحث «انسانشناسی در قرآن» (جلسۀ چهل و نهم، 5 رمضان 1435) به تبیین موضوع « نالههای نی » میپردازیم.
در جلسات قبل، متوجه شدیم که باید دام و دانهی ناسوت را رها کنیم تا بتوانیم به ازل و منزل اول توحید برسیم؛ که این مقصد عالی، همان تجلیهی اخلاقی، رسیدن به عقل مستفاد و محو شدن در ابدیت است.
اما متأسفانه نوع بشر، آن وجود متعالی خود را که مستعدّ لقاءالله است، در خاک دنیا مدفون کرده و علاوه بر سختیها و دشواریهایی که در ذات ناسوت هست، توهّمات خود را نیز به میدان آورده و به شأن و شئون، جاه و مقام، و خودیها دل بسته؛ و این یعنی اسارت در تاریکی "ظُلُمَاتٌ بَعْضُهَا فَوْقَ بَعْضٍ"[1]!
صاحب مثنوی به زیبایی، این درد را توصیف میکند:
بشنو از نی، چون حکایت میکند / از جداییها شکایت میکند
از نیـســتـان، تا مـرا ببریدهاند / از نفـیرم مـرد و زن نالـیدهاند
نی، همان روح و وجود ماست که اشتیاق بازگشت به وطن اصلی خود را دارد؛ و علیرغم اینکه ما سعی کردهایم در هر برهه با مشغولیتهای کاذب، میل بازگشت را در او کمرنگ کنیم و نالههایش را نشنیده بگیریم، دیدهایم که به هیچ چیز آرام نمیشود. زیرا او عاشق حقیقتی گمشده است و آنچه ما به او میدهیم، آدرس اشتباهی است!
درواقع روح لطیف انسانی از مرتبهی وجهاللّهی یعنی رودررویی با حق، به ناسوت آمده و این، ظرف حجابش است. تمام مراتب خلقت هم برای این دورافتادهی از وطن مینالند. چون بابالأبواب ورود به پرستش و عشق خدا برای تمام مراتب خلقت، آدمیت است[2]؛ از معادن و جمادات گرفته، تا ملائکه که برای نزدیک شدن به خدا، تعلیم اسماء را از آدم گرفتند.
البته این مطلب در بدو امر برای فرشتگان، گران آمد که انسان خاکی از آنان مقرّبتر باشد و به خدا گله کردند که چرا آدم را آفریده است! اما خداوند به آنان گفت: من چیزی میدانم که شما نمیدانید[3]. و آنچه ملائکه نمیدانستند، این بود که انسان "جامع" است و هم اسماء جلال را پذیرفته است، هم اسماء جلال را؛ ولی آنان "کامل"اند و توانستهاند فقط پذیرای اسماء جمال الهی شوند.
پس کامل بودن، مقصد انسان نیست. او باید جامع اسماء الهی و خلیفهی خدا شود و هرچه رشد میکند، قالب ناسوتی و حدود آن در او کوچکتر و "حق" در او بزرگتر گردد. چنانکه در عالم ماده هم همین طور است و با بالا رفتن سن و قدم نهادن به پیری و کهنسالی، هم قوای انسان ضعیف میشود و هم بدن او تحلیل میرود؛ حتی ظاهراً هم نحیف و کوچک میشود. ولی متأسفانه ما در سیر اختیاری خود، هرچه پیش میرویم، خودیهایمان بزرگتر میشود! و شاید دلیلش این باشد که میدانیم:
هـر کـه او بـیـدارتـر، پـردردتـر / هـر کـه او آگـاهتـر، رخ زردتـر
هرچه وجود جامعتر باشد، ابتلایش بیشتر و نالهی فراقش شدیدتر است. و انعکاس این سوز فراق را در ادعیه و مناجات مأثور به خوبی میتوان مشاهده کرد.البتهاز جانب خدا، هیچ دوری و فراقی نیست؛ او "أقْرَبُ إِلَیهِ مِنْ حَبْلِ الْوَریدِ"[4] است؛ فراق، از این سو است! زیرا ناسوت، ظرف تفرّق است، نه جمع؛ و خدا در اینجا به تکتک اسمائش ظهور کرده است. لذا اگر او را در هر اسم و نعمتش بیابیم، از اسم و نعمت دیگرش بازمیمانیم. پس در ناسوت نمیتوانیم خدا را به طور جامع پیدا کنیم؛ مگر در قلب انسان!
لذا اگرچه خدا در بیرون هم هست، اما نباید در خارج به دنبال او بگردیم. باید به درون خود برویم؛ که او همه جا با ماست و محال است یک وقت در درون، او را بخواهیم و او نباشد! اگر خدا را در قلب و وجود پیدا کنیم، جلوات ناسوت را هم، به اعتبار او ارزش میدهیم و میفهمیم تمام کم و زیادها و خوش و ناخوشهای ناسوت، عرَض است که روزی کنار میرود و وجود باقی، آشکار میشود.
من به هر جمعیتی نالان شدم /جفت بدحالان و خوشحالان شدم
منظور از بدحالان، لشکر جهل (امیال مادی و شهوت و غضب حیوانی) و منظور از خوشحالان، لشکر عقل (ملائکه و انبیاء و اولیاء) است. ما، هم آن مراتب نازل را داریم و هم این مراتب عالی را؛ اما اول باید خدا را در مراتب عالی پیدا کنیم که پس از آن به تبع، خدا را در مراتب دانی هم خواهیم دید. در آن صورت، در هر حالی خوشحال خواهیم بود؛ چون به باقی وصل شدهایم و نقص و سختی جسم را، نقص وجود نمیبینیم. اما اگر آن عشق ازلی را در محبتهای محدود اسیر کنیم، هرگز به حقیقت نمیرسیم.
آتش است این بانگ نای و نیست باد/هر که این آتش ندارد، نیست باد
آتش عشق است کاندر نی فتاد/جوشش عشق است کاندر می فتاد
درواقع همهی هستی، در حرکت حبّی و در سیر عبور از هبوط هستند و تجلی عشق حقتعالی در مراتب نزولی، تمامی ندارد. حال اگر ما این حب را در دل خود بیابیم و "باوجود" شویم، خوب و بدِ ناسوت در نظرمان ناچیز جلوه میکند و هیچ چیز نمیتواند ما را از پای درآورد و از طیّ طریق بازدارد. "باوجود"، کسی است که بتواند بر نفس، غلبه کند و وجود را زنده نماید؛ کسی که هیچ چیزِ ناسوت، او را شاد یا غمگین نکند و مدح و ذمّ مردم در نظرش یکسان باشد. برخلاف آنکه ما کسی را "باوجود" میدانیم که در پیشرفت مادی و رودررویی با دیگران سر است؛ در حالی که اینها وجود نیست!
پس بیایید با مولوی، همنوا شویم و از خدا بخواهیم گنجینهی وجود ما را بر ما بشکافد تا قبل از آنکه دیر شود، از زندان تن، رهایی یابیم:
قطرهی دانش که بخشیدی ز پیش / متصل گردان به دریاهای خویش
قـطرهی عـلم است اندر جان من / وا رهـانش از هوٰی، وز خـاک تن
پیش از آن کاین خاکها خسفش کند / پیش از آن کاین بادها نشفش کند
بو، قلاووز است و رهبر، مر تو را / میبرد تا خلد و کوثر، مر تو را
بو دوای چشم باشد، نورساز / شد ز بویی دیدهی یعقوب، باز
بوی بد، مر دیده را تاری کند / بوی یوسف، دیده را یاری کند
تو که یوسف نیستی، یعقوب باش / همچو او با گریه و آشوب باش
پیش یوسف، نازش و خوبی مکن / جز نیاز و آه یعقوبی مکن!
[1]- سوره نور، آیه 40.
[2]- منظور، حقیقت انسانیت یا همان وجود نورانی انسان کامل است.
[3]- اشاره به آیه 30، سوره بقره : "وَ إِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ إِنِّی جاعِلٌ فِی الأرْضِ خَلیفَةً قالُوا أتَجْعَلُ فیها مَنْ یفْسِدُ فیها وَ یسْفِكُ الدِّماءَ وَ نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ وَ نُقَدِّسُ لَكَ قالَ إِنِّی أعْلَمُ ما لاتَعْلَمُونَ".
[4]- سوره ق، آیه 16 : از رگ گردن به او نزدیکتریم.
نظرات کاربران