گندم و کاه!
در ادامۀ بحث «انسانشناسی در قرآن» (جلسۀ پنجاه و یکم، 8 رمضان 1435) به تبیین موضوع « گندم و کاه » میپردازیم.
مولوی در مثنوی معنوی، منازل خلقت آدمی از جماد و نبات و حیوان را بررسی میکند و به این نکته اشاره دارد که چون خاستگاه ما طبیعت است، از طبیعت، لذت میبریم:
جز همین میلی که دارد سوی آن / خاصه در وقت بهار و ضیمران
همچو میل کـودکان با مـادران / سـرّ میل خود نداند در لـبان
علاقه به طبیعت، مثل علاقهی نوزادی است که فقط مادر را میخواهد و هیچ کس را بر او ترجیح نمیدهد. علت گرایش نوزاد به مادر، فقط نیاز او به شیر مادر نیست؛ بلکه به این دلیل است که خاستگاه جنین، بطن مادر است و هرچه دارد، از او گرفته است. علت پیوند نوزاد و مادر، عشقی است که جماد را جنین میکند.
همچـو مـیل مـفـرط هر نو مـرید / سـوی آن پیر جـوانبخت مجید
جزء عقـل این، از آن عقل کل است / جنبش این سایه، زان شاخ گل است
سـایهاش فـانی شـود آخـر در او / پس بداند سـرّ میل و جسـتجو[1]
انسان در هر برهه از زندگی، به چیزی دل میبندد؛ در حالی که نمیداند تمام این محبتها، ظهور محبت خداست. بنابراین باید فقط به دنبال خود او باشد، نه جلواتش. اما بیشتر مردم، زمانی میفهمند محبت به معشوقهای مادی اصیل نیست، که آن معشوقها دچار زوال و فنا شوند!
بیشتر مردم وقتی پیر میشوند، میفهمند که هیچ چیز راضیشان نمیکند و از اول، چیز دیگری میخواستهاند. میبینند هرچه روزی برایشان محبوب بود، امروز برایشان غریبه است. اما باز نمیدانند مطلوبشان چیست. مگر آنکه طریق معرفت و عقل را رفته باشند، تا به معنا وصل شوند و خود را سیراب کنند؛ وگرنه به پوچی میرسند و گرفتار انواع بیماریهای میشوند. به ویژه در این زمان که جلوات تمدنِ بیخدا، آن قدر زیاد شده که در این شلوغی کثرات، راحت نمیتوان وحدت را پیدا کرد.
اما انسان برای اینکه از وادی حیوانیت جدا شود، باید عقل را که وجه ممیّز او با حیوان است، بارور کند و قبل از سرآمدن اجل، وجههی روح خود را از عالم دانی به سوی عالم باقی برگرداند؛ که این مهم، جز با فانی دیدن کثرات و رسیدن به وحدت حاصل نمیشود. اما اگر در این دنیا با رشد عقل، بیدار نشود و در مرگ اختیاری، سکرات موت را تجربه نکند، برزخ سخت و ناگواری در پیش خواهد داشت؛ چون آنجا تازه میفهمد که تمام عمر، خواب بوده و به اموری بیهوده، ناراحت و خوشحال میشده است.
مشکل ما این است که "منِ" حقیقی خود را پیدا نکردهایم! لذا اگرچه میفهمیم افکار و اوصاف و افعال بد با ما چه میکند و از آنها بیزار هم هستیم، راحت نمیتوانیم کنارشان بگذاریم. پس تمام سعی ما باید این باشد که وجهالحقّی خود را بیابیم و آن را حفظ کنیم. "من"های کثرتی در میادین امتحان شهوت و غضب، ظهور میکنند و میخواهند "منِ" حقیقی را بدرند. باید با آنها بجنگیم و بدانیم اگر هم در این وادی زخمی شدیم، ولایت، ما را التیام میدهد.
شاید بپرسید اصلاً چرا وجود ما از اول، حد و حجاب گرفت و وارد کثرت شد، تا بعد بخواهد با رنج و سختی، حجابها را از دست بدهد و به وحدت برسد؟
در پاسخ باید بگوییم انسان، تنها موجودی است که از خدا خواسته هرچه خود دارد، به او هم بدهد. یعنی استعداد جامع اسماء را داشته و بار امانت الهی را به دوش کشیده؛ در حالی که بقیه از حمل آن، إبا کردند. اما لازمهی این نوع حیات، گرفتن حدود و حجابهاست. لازمهی خلقت انسان، این است که مراتب ظلمانی را هم داشته باشد تا بتواند به اختیار خود و نه به جبر، از آن عوالم ظلمانی بگذرد و خود به جامعیت وجود برسد.
مولوی در دل مناجات حضرت موسی(علینبیّناوآلهوعلیهالسلام) میگوید که باید این حجابها را کنار زد:
گفت موسی: ای خداوند حساب / نقش کردی باز چون کردی خراب؟
نر و ماده، نقش کردی جانفزا / وانگهان ویران کنی این را چرا؟
گفت حق: دانم که این پرسش، تو را / نیست از انکار و غفلت، وز هوٰی
ورنه تأدیب و عـتابت کردمی / بهر این پرسـش، تو را آزردمی
لیک میخواهی که در افعال ما / باز جویی حـکمت و سـرّ بقا
موسیا، تخمی بکار اندر زمین / تا تو خود، هم وا دهی انصاف این
سؤال و جواب وجودی، مفهومی نیست و لذا نه موسی ذهنی پرسید و نه خدا، مفهومی جواب داد. همان طور که خداوند پاسخ حضرت ابراهیم(علینبیّناوآلهوعلیهالسلام) را که از زنده شدن مردگان پرسید، ذهنی و مفهومی نداد، بلکه عیناً نشان داد. ما نیز در عالم ماده، به شناخت مفهومی بسنده نمیکنیم؛ چون به تجربه دریافتهایم که خواندن و نوشتن و یادگیری مفهومی، فایده ندارد. کسی که تشنه باشد، به لفظ "آب" بسنده نمیکند و دنبال مصداق عینی آن میگردد. پس چرا ما این موضوع را در عالم معنا جدی نمیگیریم و به مفهوم قرآن و نماز، بسنده کردهایم؟ در حالی که ارکان نماز، حقایق عینی در نظام وجود هستند و خاصیت خود را دارند. صفات و اسماء الهی هم فقط مفهوم نیستند و عینیت دارند؛ مثل اسم بصیر و سمیع که هم در قالب چشم و گوش مادی و هم طور در عوالم بالاتر، عینیت دارند.
به جریان حضرت موسی برمیگردیم. او به امر الهی، دانه را کاشت و وقتی بذرها رشد کردند و به محصول نشستند، به محض اینکه داس برداشت تا گندمها را درو کند، ندا رسید: تو که با این همه زحمت، محصول را پرورش دادی، چرا آن را درو میکنی؟! موسی در جواب گفت: چون گندم با کاه، آمیخته و مقصود من، کشتن دانه بوده است، نه کاه؛ کاه، ارزش انبار کردن ندارد. لذا باید آن را با داس، درو کنم و خرمن را بکوبم، تا گندم از کاه جدا شود:
گفت: یا رب، زان کنم ویران و پست / که در اینجا دانه هست و کاه هست
دانه، لایق نیست در انبار کاه / کاه در انبار گندم هم تباه
نیست حکمت، این دو را آمیختن / فرق، واجب میکند در بیختن[2]
پس با اینکه انسان، جامع اسماء الهی است، اما حجابها و زواید زیادی دارد. همان طور که کاه، مرحلهی نازلی از خود گندم و لازمهی رشد آن است، اما گندم نیست و خواص آن را ندارد، رتبهی دانی وجود ما هم لازمهی وجود و به تبع آن است، اما به درد بقا نمیخورد. لذا ما هم باید گندم و کاه وجود خود را بشناسیم و ببینیم کدام را باید از خود دور کنیم و کدام را نگه داریم؛ که ما اگر کاه را از گندم وجود خود نزداییم، رشد نمیکنیم و گندم هم از بین میرود!
[1]- مثنوی معنوی، دفتر چهارم ؛ اطوار و منازل خلقت آدمی از ابتدا.
[2]- مثنوی معنوی، دفتر چهارم ؛ مطالبه کردن موسی، حضرت را کی خلقت خلقا اهلکتهم و جواب آمدن.
نظرات کاربران