دنیا، آیهی خدا
در ادامۀ بحث «انسانشناسی در قرآن» (جلسۀ پنجاه و ششم، 14 رمضان 1435) به تبیین موضوع « دنیا، آیهی خدا» میپردازیم.
در جلسهی قبل، خود حقیقی و خود موهوم را در قالب مثال، معرفی کردیم و علت عدم درک غربت و عدم انس با خدا و عدم حرکت به سوی عالم معنا را، اشتغالات خود موهوم دانستیم. حال میخواهیم ببینیم عالم ماده و ناسوت، چه جایگاهی دارد و باید با چه دیدی به آن، نگاه کرد.
در آیات متعدد قرآن، پدیدههای مادی، "آیه" و "نشانه" معرفی شدهاند. باید بدانیم که نشانهها، خودشان موضوعیت ندارند؛ بلکه طریقیت دارند و به چیز دیگری، اشاره میکنند. درست مثل علائم راهنمایی و رانندگی که رسیدن به آنها، مقصد نیست؛ بلکه به سوی مقصد، رهنمون میشوند.
بنابراین اگر بگوییم آیه "نیست" و وهم و خیال است، راه خطا پیمودهایم؛ اما اگر هم بگوییم آیه "هست" و هستیاش از خودش است، صحیح نیست. درست، آن است که بگوییم آیات، ظهورات حق و اعتبار از مطلوب و حقیقت هستند و با آنها میتوان به حق رسید. لذا اگر ما از شناخت حقیقی آیات که همان جلوات وجهالخلقیاند، غافل باشیم، نمیتوانیم وجهاللّهی را بشناسیم.
شاید بگویید چگونه بین این همه کثرات، میتوان وحدت را دید؟ اما سؤال اینجاست که اگر کثرات نباشند، چگونه میتوان حق را دید؟! ما از ذات اقدس اله، بسیار فاصله داریم و اگر آن وحدت در کثرات، ظهور نکند، ما راهی به سوی شناختن حق نداریم. پس با بینش صحیح، کثرات نه تنها بد نیستند، بلکه تنها راه رسیدن به کمال و سعادتاند.
علائم راهنمایی، دستورات متفاوتی میدهند؛ اما همهی آنها نسبت به موضوع، یکی هستند و میخواهند به مقصد برسانند. کثرات و جنبههای وجهالخلقی هم اگرچه با هم متفاوتاند، قدمهای رسیدن به وجهاللّهیاند. لذا ما در سیر حرکت خود، باید اختلاف آیهها را ببینیم؛ اما اختلافات آنها را خارج از موضوع نپنداریم و بدانیم تمام پدیدهها، سختیها و راحتیها، احکام و عبادات و... باید ما را به سوی حق ببرند.
اما خداوند، افرادی را شایستهی دیدن نشانهها و هدایت با آنها معرفی میکند، که صاحب اندیشه و تعقل باشند. میدانند خدایی که آیهها را آفریده، حکیم است و باطل نیست؛ پس آیهها و جلوات او هم باطل نیستند.
"إِنَّ في خَلْقِ السَّماواتِ وَ الأرْضِ وَ اخْتِلافِ اللَّيْلِ وَ النَّهارِ لَآياتٍ لِاُولِي الْأَلْبابِ* الَّذينَ يَذْكُرُونَ اللهَ قِياماً وَ قُعُوداً وَ عَلى جُنُوبِهِمْ وَ يَتَفَكَّرُونَ في خَلْقِ السَّماواتِ وَ الأرْضِ رَبَّنا ما خَلَقْتَ هذا باطِلاً سُبْحانَكَ فَقِنا عَذابَ النَّارِ."[1]
در این مسیر، دو عامل ممکن است ما را از مقصد بازدارد. اولین عامل، عدم تطبیق خود با جاده و علائم است. مثل اینکه راننده فقط انتظار پیمودن راه صاف را داشته باشد و خود را برای راه پر پیچ و خم یا شرایط برفی و بارانی، آماده نکند. این امر در معنا، آن است که واقعیتهای زندگی مادی را نبینيم و تصور درستی از شرایط نداشته باشیم؛ فکر کنیم همه چیز باید مطابق میل ما باشد و با کوچکترین ناملایمتی، از حرکت بایستیم.
دومین عامل که رونده را از حرکت بازمیدارد، جاذبههای بین راه است. مثلاً راننده در مسیر، استراحتگاهی با همهی امکانات رفاهی میبیند و آن قدر مجذوب میشود که تصمیم میگیرد همان جا بماند! این گروه در مسیر معنا، افرادی هستند که چنان مجذوب دنیا و آیههای الهی میشوند که آیات را موضوع و مقصد میپندارند و مقصد اصلی را از یاد میبرند. آنان درواقع نشانهها را شریک خدا میگیرند و به جای آنکه از آنها به خدا برسند، در تاریکی توهم، با آنها برخورد میکنند.
مولوی در قالب یک تمثیل بسیار زیبا، چنین افرادی را که به جای عقل، با توهم، عازم شناخت حقیقیت هستند، به افرادی تشبیه میکند که در یک اتاق تاریک، سعی میکنند با دست کشیدن بر بدن فیل، بفهمند که با چه چیزی مواجه هستند. در اینجا هرکس بسته به عضوی از فیل که به آن دست میکشد، تصور متفاوتی از آن در ذهنش شکل میگیرد؛ افراد متفاوتی که هرکدام به خرطوم، گوش، پشت و پای فیل دست کشیدهاند، فکر میکنند که فیل، ناودان، بادبزن، تخت یا استوانهای عمودی است!
پیل اندر خانهی تاریک بود /عرضه را آورده بودندش هنود
از برای دیدنش مردم، بسی / اندر آن ظلمت، همی شد هر کسی
دیدنش با چشم، چون ممکن نبود / اندر آن تاریکیاش کف میبسود
آن یکی را کف به خرطوم اوفتاد / گفت همچون ناودان است این نهاد
آن یکی را دست بر گوشش رسید / آن بر او، چون بادبیزن شد پدید
آن یکی را کف، چو بر پایش بسود / گفت: شکل پیل، دیدم چون عمود
آن یکی بر پشت او بنهاد دست / گفت خود: این پیل، چون تختی بدست
همچنین هر یک به جزیی که رسید / فهم آن میکرد، هرجا میشنید
از نظرگه، گفتشان شد مختلف / آن یکی دالش لقب داد، این الف!
البته شاید به بیانی بتوان گفت همهی اینها راست میگویند، چون جزییات را درست توصیف میکنند؛ اما آنان چون جامع نمیبینند، شناخت درستی از آنچه با آن مواجهاند، ندارند. به همین وزان، امکان ندارد که در تاریکی توهم، بتوانیم از کثرات به وحدت برسیم؛ بلکه برای شناخت جامع حقیقت، شمع عقل، لازم است.
چشم حس، همچون کف دست است و بس/ نیست کف را بر همه او دسترس
چشم دریا، دیگر است و کف، دگر / کف بهل، وز دیدهی دریا نگر
جنبش کفها ز دریا، روز و شب / کف همی بینی و دریا نه، عجب!
اما برای رهایی از توهم و رسیدن به عقل، باید از دنیا جدا شد. مثل کودکی که برای غذا خوردن از دست مادر، باید از شیر مادر جدا شود. مولوی، جهان را به درخت، و ما را به میوههای آن تشبیه میکند و میگوید همان طور که میوه تا وقتی کال است، به درخت میچسبد و پس از آنکه رسید، از شاخه جدا میشود، ما هم تا زمانی که کال و اسیر توهم هستیم، به دنیا میچسبیم؛ اما اگر به عقل برسیم، دیگر هیچ چیز دنیا برایمان لذت نخواهد داشت و به دنبال جدا شدن از شاخهی دنیا و رسیدن به عوالم برتر خواهیم بود:
این جهان، همچون درخت است ای کرام/ ما بر او چون میوههای نیمخام
سخت گیرد خامها، مر شاخ را/ زانکه در خامی نشاید کاخ را
چون بپخت و گشت شیرین، لبگزان / سست گیرد شاخها را بعد از آن
چون از آن اقبال، شیرین شد دهان / سرد شد بر آدمی ملک جهان
سختگیری و تعصب، خامی است / تا جنینی کار، خونآشامی است[2]
[1]- سوره آل عمران، آیات 190 و 191 : همانا در آفرينش آسمانها و زمين و آمد و شد شب و روز، آیاتی برای خردمندان است. کسانی که خدا را ایستاده و نشسته و آن گاه که بر پهلو خوابیدهاند، یاد میکنند و در خلق آسمانها و زمین میاندیشند؛ که پروردگارا، این را باطل نیافریدی؛ منزّهی تو، پس ما را از عذاب آتش نگاه دار.
[2]- مثنوی معنوی، دفتر سوم ؛ اختلاف کردن در چگونگی و شکل پیل.
نظرات کاربران