خندۀ رضایی
خلاصۀ جلسۀ دوم تبیین عالم ذر ادامه بحث 11 ذیالقعده
در جلسۀ قبل گفتیم تعلیمهایی که فقط باور ذهنی به ما میدهند، فایده ندارند و نمیتوانیم با آنها حرکت کنیم؛ چنانکه دربارۀ غذا هرچه لذیذی و فوایدش را باور داشته باشیم، تا نچشیم و نخوریم، سودی به ما نمیرساند.
با این مقدمه، ادامۀ روایت لقاء را که پیش از این در مشهد آغاز کرده بودیم، پی میگیریم. روایت را تا ولایت امام کاظم(علیهالسلام) خواندیم و به امام رضا(علیهالسلام) رسیدیم:
"مَنْ أَحَبَّ أَنْ يَلْقَى اللَّهَ عَزَّوَجَلَّ وَ هُوَ ضَاحِكٌ، فَلْيَتَوَالَ عَلِيَّ بْنَ مُوسَى الرِّضَا(علیهالسلام)."[1]
هرکس دوست دارد خدا را ملاقات کند در حالی که خندان باشد، ولایت امام رضا(علیهالسلام) را داشته باشد.
وقتی از خنده میگوییم، گاهی صحبت از لب خندان است، گاهی نیز پستۀ خندان یا گل خندان. تفاوت این دو چیست؟ خندۀ لب، ظاهری است و حتی میتواند از سر ظاهرسازی، توهم یا مسخره و استهزاء باشد. اما پسته یا گل خندان حتماً به کمال خود رسیدهاند و شکوفا شدهاند که اکنون خنداناند. اگر هم گفتهاند مؤمن باید چهرۀ خندان داشته باشد، منظور چهرهای است که درونش شکوفا شده و هردم ثمر میدهد.
ولی چگونه میشود با ولایت رضوی خندان شد؟
پاسخ این سؤال را میتوان فقط با بررسی سیرۀ آن حضرت دید؛ که سیرهشناسی برخلاف سایر علوم، تنها باور بدون یقین و شناخت بدون چشیدن به ما نمیدهد و وزر و وبال نمیشود، بلکه حقیقت را به جانمان میچشاند و میخوراند.
اما ازآنجاکه ما در معرفت مقام نورانی امام ضعیفیم، ممکن است وقتی سیرۀ ایشان را مرور میکنیم، تنها ظاهر امر را ببینیم و چنین بپنداریم که اگر ما هم در ظاهر مثل آنها رفتار کنیم، همانندشان میشویم؛ حال آنکه چنین نیست و ظاهر آنها برآمده از درونشان است.
ازاینرو ابتدا قدری در معانی لغوی و اصطلاحی این بحث تأمل میکنیم تا قلبمان کمی قد بکشد و بزرگ شود تا تفاوت خندۀ ظاهری را با خندهای که به بلندای ذات الهی است، درک کند و بفهمد چه نوع خندهای او را به خدا میرساند.
لغتنامۀ التحقیق، اصل ریشۀ ضحک را چنین معنا کرده است:
«ضحک و خنده، اثر آشکار از انبساط شدید در درون است؛ همانگونه که بکاء و گریه، اثر آشکار از انقباض شدید در درون است.»
این اثر نه تنها در لب و چهره و ظاهر، بلکه در کل هویت و جزءجزء عالم اندیشه، خیال، قوا و اعضای بدن فرد اتفاق میافتد. اما متأسفانه اغلب ما خندههایمان فقط ظاهری است. چنانکه گریههایمان ظاهری و بیشتر برای احساسات نازل و گرفتاریهای جزئی سود و زیان دنیاست که فقط دیگران را آزار میدهد و احساساتی میکند. حال آنکه اگر یاد بگیریم ابتدا در دل، خون بگرییم، دیگر اشکهای بیهوده از چشم نمیریزیم و به جای منفعل کردن دیگران، وجود خودمان فعال میشود تا عواملی را که باعث انقباض درونی شدهاند، برطرف کند.
دربارۀ خنده نیز تا بسط درونی حاصل نشود، بسط ظاهری جز توهم و خیال و بازی نیست و همان قهقهۀ شیطانی است. اما وقتی بسط درونی باشد، اگر هم در لب و چهره ظاهر نشود، آثار خود را میدهد. تا جایی که حتی وقتی چهرهاش غمگین است، همین که نگاهش کنیم، انبساط و آرامش میگیریم و رشد و عروج میکنیم؛ چون درونش شکوفا شده، آنبهآن در حال بسط و شکفتن است و لحظهای رکود و توقف ندارد.
مثل یک بذر که ابتدا میشکفد و ریشه میدهد؛ باز میشکفد و ساقه و برگ میدهد، جوانه و شکوفه میزند، میوه و گل میدهد و تا به ثمر نهایی برسد، متوقف نمیشود. چون بسط و شکوفایی در ذاتش است و تمام مراحل بسط و شکوفاییاش، انبساطآور است؛ تا جایی که خاک زمین را به رقص و اهتزاز درمیآورد و زارع را نیز به شگفتی وامیدارد؛ اگرچه خودش تمام این مراحل را با فشار طی میکند و در فشار، از ریشه به ساقه و سپس برگ و... میرسد.
خداوند در آیۀ آخر سورۀ فتح میفرماید:
"مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ وَ الَّذينَ مَعَهُ أَشِدَّاءُ عَلَى الْكُفَّارِ رُحَماءُ بَيْنَهُمْ تَراهُمْ رُكَّعاً سُجَّداً يَبْتَغُونَ فَضْلاً مِنَ اللَّهِ وَ رِضْواناً سيماهُمْ في وُجُوهِهِمْ مِنْ أَثَرِ السُّجُودِ ذلِكَ مَثَلُهُمْ فِي التَّوْراةِ وَ مَثَلُهُمْ فِي الْإِنْجيلِ كَزَرْعٍ أَخْرَجَ شَطْأَهُ فَآزَرَهُ فَاسْتَغْلَظَ فَاسْتَوى عَلى سُوقِهِ يُعْجِبُ الزُّرَّاعَ لِيَغيظَ بِهِمُ الْكُفَّارَ وَعَدَ اللَّهُ الَّذينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ مِنْهُمْ مَغْفِرَةً وَ أَجْراً عَظيماً."
محمد فرستادۀ خداست و کسانی که با او هستند، علیه کافران، سرسخت و بین خود، اهل مرحمت و مهرباناند. آنان را در حال رکوع و سجود میبینی که فضل و رضوان خدا را میطلبند و سیمایشان آثار سجده را در وجه [درونی] آنها نشان میدهد. مثَل آنها در تورات و انجیل همچون زراعتی است که جوانههایش را بیرون زده، سپس تقویتش کرده تا محکم شود و بر ساقهاش بایستد و زارع را به شگفتی وادارد. این ازآنروست که کافران را با آنان به خشم آورد. خدا به اهل ایمان و عمل صالح از آنان، وعدۀ مغفرت و پاداشی بزرگ داده است.
این آیه از مؤمنانی میگوید که در عین قبض، بسط دارند؛ قبضشان برای کفّار است و بسطشان برای خودیها. اما نه کافر، هرکسی است که برخلاف فکر و سلیقۀ دینی و روش زندگی آنها باشد و نه خودی، هرکسی است که موافقشان باشد و آنها را درک و برایشان عزت و احترام قائل باشد؛ بلکه معیار، ایمان درونی است.
این، تفسیر آفاقی آیه است. اگر بخواهیم برداشت انفسی از آن داشته باشیم، میتوانیم بگوییم خودیها تجلیات روح و فطرت هستند و کفّار، ظاهر و قالب ما یعنی جسم و غرایز و نیروهایی که علیه روح و فطرتاند یعنی لشکر جهل و رذایل. معنای اصلی کفر، پوشاندن است و این کفّار، عواملی هستند که روح الهی و تجلیات اسمائی را میپوشانند.
رحمت خدا، اوج قلّۀ اسماء جمال اوست و هر اسم جمالی که بخواهد خود را نشان دهد، با رحمت نشان میدهد. حوزۀ رحمت خدا، بسیار گسترده و جریان دائمی فیض اوست که بخشش گناهان و رفع گرفتاریها، تنها گوشهای از آن است. رحمت الهی آنجا تجلی کرده که پس از خلق قالب مادی آدم، از روح خود در او دمیده و به یک قابلِ ناقابل، قابلیت وجود و کمال داده؛ فیضی که تا ابد جاری است و لحظهای قطع نمیشود.
"رُحَماءُ بَيْنَهُمْ" نیز یعنی مدام فیض وجود و کمال را از روح در اندیشه، خیال، قوا و اعضای خود به ظهور میرسانند و خود را در همۀ مراتب، بسط میدهند. "أَشِدَّاءُ عَلَى الْكُفَّارِ" هم یعنی پیوسته آفات و نواقص را برطرف و علفهای هرز خود را وجین میکنند که همان بدیها و عوامل خلاف روح است.
اما بیشتر ما اصلاً نمیفهمیم علف هرز داریم که بخواهیم وجین کنیم! اگر هم آفتی ببینیم، آن را از خود نمیدانیم و تقصیر را گردن دیگران میاندازیم. حال آنکه لشکر جهل در همۀ ما هست و مقتضیِ اختیار و کمالمان است. اگر ذرهای خود را بشناسیم، مییابیم که پر از علفیم و لااقل اینهمه ادعای عشق و شیعگی نمیکنیم. ولی افسوس، زیاد مدعی هستیم و ادعاهایمان را باور داریم. تا این باورها را نشکنیم و کنار نگذاریم، نمیفهمیم کجاییم و که هستیم.
قدم اول هم "أَشِدَّاءُ عَلَى الْكُفَّارِ" است و بعد "رُحَماءُ بَيْنَهُمْ". به فرمودۀ قرآن: "...فَمَنْ يَكْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَ يُؤْمِنْ بِاللَّهِ..."[2]؛ اول، کفر به طاغوت و بعد ایمان به خدا. اینجا نیز همۀ ما در صدد نابودی طاغوت بیرونی هستیم و «مرگ بر آمریکا» میگوییم؛ غافل از اینکه تا طاغوت درونی را نشناسیم، نمیتوانیم طاغوت بیرونی را شکست دهیم.
در ادامۀ آیۀ سورۀ فتح آمده که آن مؤمنان، راکع و ساجدند. اما نه اینکه همه چیز را تعطیل کرده و در ظاهر همیشه در حال سجده و رکوع باشند؛ وگرنه اینهمه فعالیت و جنگ و جهاد و ازدواج و... در تاریخ چگونه ممکن بود؟ آنها مدام در حال مجاهده، نفی خودیها و خیررسانی به دیگران هستند و چون حال درونشان این است، در بیرون نیز آثار سجده بر چهرهشان نمایان است. این، حقیقت ضحک است و آنان ضاحکان حقیقی هستند.
همانگونه که دانه چون انبساط درونی دارد، اثرش در سبزی و ثمردهی ساقه و جوانه و برگ آشکار میشود. حتی گل و میوه هم جز انبساط همان دانه نیستند و چیزی از خود ندارند. اینان نیز میدانند هرچه هست، از بذر وجودشان یعنی اسماء خداست و ازاینرو هرگز خود را ساجد و راکع نمیبینند تا برای خود شأنی قائل شوند و از کسی طلبکار باشند.
آیه میفرماید: اینان همچون بذری هستند که جوانهشان از درون، بیرون آمده و محکم و قوی شده است. برخلاف اغلب ما که چیزی از درونمان ظهور نکرده و هرچه خوبی هم داریم، از بیرون گرفتهایم؛ یا از ترس خانواده و اجتماع، یا برای حفظ شأن و آبرو یا با باورهای ذهنی بیریشه. خوبیها و خیرات ما با درونمان ارتباط ندارد و برای همین همواره دنبال نتیجهایم؛ که اگر از درون بود، همین که باورهای درونیمان جوانه زده و ظهور کرده، برایمان بهترین نتیجه بود.
بذر وقتی میشکافد و ریشه میدهد، از بذر بودن میمیرد و دیگر اصلاً نیست که دنبال نتیجه باشد. ولی ما هرچه میکنیم، باز دانه میمانیم. ریشه میدهیم، ساقه میدهیم، جوانه میزنیم؛ و با دانهگی به ریشه و ساقه و جوانه میچسبیم. یعنی حتی در خوبیها نیز همچنان در رتبۀ پایین ماده و خواستهای مادی میمانیم و هرچه میکنیم، با حفظ خودیها میکنیم. غافل از اینکه وجودِ همۀ ما ظهور حقّ است و خبری از «من» نیست که دنبال نتیجه برود.
اغلب ما یک عمر اینگونه زندگی کردهایم و اکنون هرچه میگذرد، دستمان برای ابدیت، خالیتر میشود و خودمان افسرده و بینشاط میشویم. اما مگر میشود یک مؤمن نمازخوان، افسرده باشد؟! دانهای که پوستهاش را شکافته و ریشه داده، دیگر افسرده نیست و روزبهروز بشّاشتر و فعالتر پیش میرود و شکوفاتر میشود.
بذرِ شکفته اگرچه دانهگیاش را از دست میدهد و آسیب میبیند، به مرور ریشهدارتر و محکمتر میشود. ولی ما به جای اینکه روحمان قویتر و رهاتر شود، هر روز سستتر و تنگتر میشویم. دیروز از خیلی چیزها نمیترسیدیم و بیمحابا به وظایفمان عمل میکردیم. اما امروز که سنّمان گذشته، میترسیم و برای هر حرکتی حساب و کتاب میکنیم که چه گیرمان میآید و چه از دستمان میرود. دیروز خیلی مصیبتها اینقدر برایمان سنگین و سخت نبود؛ اما امروز بستهتر و وابستهتر شدهایم. به راستی این چه سیر و حرکتی است که داشتهایم؟!
حقیقت آن است که ما انبساط درونی نداشتهایم و به جای اینکه "هُوَ أَضْحَكَ وَ أَبْكی"[3] باشیم، "فَلْيَضْحَكُوا قَليلاً وَ لْيَبْكُوا كَثيراً..."[4] شدهایم! همین که سنّمان بالا میرود، بیشتر دچار قبض و افسردگی میشویم و باید به حال خود بگرییم. دیگر چه رسد به آنکه گرفتاری یا بیماری هم داشته باشیم و دیگران نیز رهایمان کنند و حقّ ما را ادا نکنند. هستیمان در هم میپیچد و زمین و زمان را به هم میریزیم.
نکتۀ دیگر دربارۀ ضحک، اختیاری بودن آن است. اما ما گاه حتی نمیدانیم برای چه میخندیم. البته وقتی دین و نمازمان موروثی و بدون شناخت است، چطور خندهمان اختیاری باشد؟! اختیار، نشان از وجود دوراهی است و هر عمل اختیاری، نیاز به تفکر برای انتخاب دارد. وگرنه عمل بی تفکر نهایتاً فقط حیوانیت انسان را رشد میدهد.
ضحک باید با تقوا و دور از نیات بد مثل اهانت، تحقیر یا تمسخر باشد. همچنین الکی و لغو و بدون بسط درونی نباشد. اصلاً ضحک برای عالم ماده نیست که همه چیزش فانی و گذراست. ضحک، آنجا رواست که وجودمان جوانه زده و اسم خدا را چشیدهایم. این، انبساطی است که در وجه باقی ما اتفاق میافتد و وجودمان را دریا میکند؛ "لِكَيْلا تَأْسَوْا عَلى ما فاتَكُمْ وَ لا تَفْرَحُوا بِما آتاكُمْ..."[5]. یعنی وجود منبسط، نه در سودها خوشحال میشود و نه در زیانها ناراحت.
خنده، ریشه در بسط درونی دارد و بسط، همان رشد و تعالی وجود در ظهور فطرت، نفخۀ روح و اسماء الهی است. البته هر پیشرفت و حرکت رو به جلو، ظهور اسماء خدا در ورود به ملکوت آسمانها و زمین است؛ حتی پیشرفت تکنولوژی در غرب. اما آنها این را نمیفهمند و نمیدانند چطور از این ظهور به نفع وجود خود استفاده کنند. اگرچه ما هم که میدانیم، در این باره کاری نکردهایم و اصلاً برای ظهور اسماء خدا نکوشیدهایم!
مسئله این است که قواعد هستی برای همه یکی است. مثلاً هرکس جای درست را در زمین بکَند، به آب میرسد؛ چه علی(علیهالسلام) باشد، چه معاویه(لعنهالله). اما فرق در این است که علی(علیهالسلام) چون میداند این ظهور اسم «ساقی» خداست، آب را به او میسپارد و طبق ارادۀ او آن را برای بهرهبرداری کل، آزاد میکند؛ اما معاویه(لعنهالله) کار به دست جسم و غرایزش میدهد و همه چیز را در جهت سود و زیان شخصی خود حبس میکند.
کاش چشممان باز شود و به جای گوش، اینها را با جانمان در تمام ابعاد زندگی بچشیم و عینیتشان را در درون خود بیابیم. آنوقت دیگر لازم نیست خدا و امام در بیرون به ما چیزی نشان دهند و تکلیفمان را معلوم کنند. زیرا پیش از آنکه دستوری بدهند، خودمان در درون، آن دستور را گرفتهایم و در مسیر اجرایش افتادهایم. اما اگر خودمان نخواهیم و درونی حرکت نکنیم، در بیرون هم نه نشانمان میدهند و نه میفهمیم.
ما هر روز کلی اندیشه و تصور متفاوت داریم و ذهنمان همواره در همهمه و هیاهوست. پایان روز هم با همین همهمه و غوغا میخوابیم و همچنان درگیر شلوغیهای ذهن هستیم. همچون دیگ جوشانی که پیوسته نگرانیهای مادی برای «چه بخورم، چه بپزم، چه بخرم، چه بپوشم، کجا بروم، فهرست کارهای نکرده و...» در آن غلغل میزند.
این شده الگوی زیستی ما و مشغولیت ذهن، قلبمان را هم پر کرده است. تازه به این هم فکر میکنیم که: «عمه و خاله را، همسر و فرزند را یا اولیاء خدا را چطور راضی کنیم!» حال آنکه اینها همه، تبعات زندگی دنیایی است و حتی رضایت خدا هم باید با باور قلبی و حرکت درونی به دست آید، نه محاسبات ذهنی.
حقیقت آن است که انسان میتواند تمام امور دنیا را بدون اینهمه مشغولیت ذهنی، سر و سامان دهد. اگر ذهن و قلبش به روح و وجود مشغول باشد، کارهایش همانطور که باید، پیش میرود. نه اینکه همه چیز طبق میلش باشد؛ اما هرچه پیش آید، او به خوب و بدش امتحان میشود؛ چراکه دنیا بنا نیست همیشه خوشی باشد و اگر قرار باشد کسی به شرّ یا ناخوشی امتحان شود، هرچه هم ذهنش را مشغول آن کند و برای دفعش بکوشد، راه به جایی نمیبرد.
واقعاً اینهمه مشغولیت دنیا، طبیعی نیست. این طبیعی نیست که هرجا مینشینیم، فقط صحبت از قیمت دلار و طلا و گرانیها باشد. وقتی ذهن و قلبمان اینگونه مشغول دنیا شود، دیگر فرصت تفکر در روح و عالم اسماء را نداریم؛ فرصت نداریم تفکر کنیم که از کجا آمدهایم، اینجا چه میکنیم و در همین امور دنیا چه حقایقی را باید در نظر بگیریم.
مثلاً در ازدواج، به جای اینهمه پرداختن به شأن و شئون و هوسهای شخصی، به این بیندیشیم که قرار است پدر یا مادر فرزندان و نسل خود را انتخاب کنیم و این معیار را در صدر قرار دهیم.
متأسفانه خطورات ذهنی و گفتگوهای درونی ما با خودمان، عین حضورمان در بیرون است؛ یعنی انعکاس زندگی بیرونی و مربوط به همان دنیا، طبیعت و غرایز است، نه روح و نیتهای قلبی. اگر با روح بودیم، شب را هم در عالم روح میگذراندیم و گوهرهای عالم معنا و عشق و اسماء را صید میکردیم. اما ما روحمان را دفینه کردهایم و با خدای درونمان ارتباط نداریم. حتی اگر وقتش را داشته باشیم، آنقدر ذهن و قلبمان مشغول است که نمیتوانیم با خود خلوت کنیم. حال آنکه قلب باید شلوغی بیرون را به حداقل برساند و حتی در جمع هم بتواند با خود و خدایش خلوت کند و با ندای فطرت و الهامات درونی، وظیفهاش را تشخیص دهد؛ آن هم درونی که رهاست و از بیرون پر نشده است!
خداوند فجور و تقوا را به همۀ ما الهام کرده است. اگر با الهامات فجور برویم، تصمیمهای غلط میگیریم. اما اگر الهامات تقوا را بیابیم، راه درست را پیدا میکنیم. شرطش این است که سکوت داشته باشیم؛ نه صرفاً سکوت زبانی و نه سکون و بیحرکتی، بلکه سکوت وجود از نگرانیها و دغدغهها. نترسیم از اینکه بیخیال بیرون شویم و در درون برویم. مطمئن باشیم اگر قرار به بروز مشکل باشد، با گرفتاری ذهنی فقط گره کار را پیچیدهتر میکنیم. پس بیخیال!
[1]- بحارالأنوار، ج27، ص108.
[2]- سورۀ بقره، آیۀ 256.
[3]- سورۀ نجم، آیۀ 43 : او[خدا] میخنداند و میگریاند.
[4]- سورۀ توبه، آیۀ 82 : پس باید کم بخندند و زیاد گریه کنند، [به جزای آنچه کردهاند].
[5]- سورۀ حدید، آیۀ 23 : تا بر آنچه از دستتان رفت، تأسف نخورید و به آنچه به دستتان رسید، سرخوش نشوید.
نظرات کاربران