قلب باز
در ادامۀ بحث «حسين (ع) رحمتواسعه » (جلسۀ 29، 7 صفر 1436) به تبیین موضوع « قلب باز» میپردازیم.
در حدیثی قدسی که گفتگوی خداوند با حضرت موسی(علینبیّناوآلهوعلیهالسلام) است، حقتعالی این گونه میفرماید[1]:
"أَنَا الرَّحْمَنُ الرَّحِیمُ، رَحْمَانُ كُلِّ زَمَانٍ، آتِی بِالشِّدَّةِ بَعْدَ الرَّخَاءِ، وَ بِالرَّخَاءِ بَعْدَ الشِّدَّةِ، وَ بِالْمُلُوكِ بَعْدَ الْمُلُوكِ؛ وَ مُلْكِی دَائِمٌ قَائِمٌ لَایَزُولُ. وَ لَایَخْفَى عَلَیّ شَیءٌ فِی الْأَرْضِ وَ لَا فِی السَّمَاءِ؛ وَ كَیفَ یخْفَى عَلَیّ مَا مِنِّی مُبْتَدَؤُهُ؟ وَ كَیفَ لَایَكُونُ هَمُّكَ فِیمَا عِنْدِی وَ إِلَیّ تَرْجِعُ لَا مَحَالَةَ؟"
من رحمان رحیم هستم؛ رحمان هر زمان، که سختی را بعد آسانی و آسانی را بعد سختی میآورم و ملوک را نیز یکی پس از دیگری. در حالی که ملک من دائم و زوالناپذیر است و هیچ چیز در زمین و آسمان از من مخفی نیست؛ و چگونه بر من پوشیده باشد، چیزی که ابتدایش از من است؟ و چگونه همّ تو در آنچه نزد من است، نباشد، در حالی که ناگزیر به من بازمیگردی؟
نفس ناطقه را در نظر بگیرید. نفس ناطقه از اعضا و جوارح، پنهان نیست؛ چون خود را در جوارح ظهور میدهد. اعضا و جوارح نیز از نفس ناطقه پنهان نیستند؛ بلکه تحت تسلط نفس ناطقه کار میکنند و ارادهای جز ارادهی آن ندارند. در هستی نیز نه خدا از ما پنهان است و نه ما از او پنهانیم؛ اما اگر چون و چرا میکنیم و ارادهمان منطبق بر ارادهی حق نیست، به خاطر عدم ادراک این حضور و معیت اوست که خود را مستقل میبینیم.
ما هیچ وقت از دست و پایمان انتظار نداریم که اگر تمیز و خوشبویش کردیم یا زینتش دادیم، از ما تشکر کند؛ یا اگر از آن کار کشیدیم یا موقّتاً آلوده شد، اعتراض کند که: خسته شدم! ما هم از آن تشکر نمیکنیم و اعتراض نیز. چون مییابیم که مراتب ظهور خودمان است و از آن جدایی نداریم. حال ببینید اگر جایگاه خود را نسبت به خدا در هستی بیابیم، چطور میتوانیم به او طمع داشته باشیم و چون و چرا و ایکاش بگوییم؟!
ما گمان میکنیم مقصود از بازگشت به سوی خدا، فقط مرگ است؛ "إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیهِ راجِعُونَ" را هم فقط وقتی با مرگ کسی روبهرو شویم، میگوییم. در حالی که هستی آنبهآن در حرکت و بازگشت به سوی خداست. ما در هر امر، چارهای نداریم از اینکه به خدا برگردیم. اگر این حقیقت را درک کنیم و به تصدیق و تخلق آن برسیم، دیگر نه غمِ از دست دادن داریم، نه شادیِ به دست آوردن. چون میدانیم که حقیقتاً مالک چیزی نیستیم؛ همه چیز از آنِ خداست و به او برمیگردد.
ما هرچه در دستمان بگیریم، با یک اراده میافتد؛ چون در بودن آن در دست ما، چیزی نیست جز ارادهی ما و اینکه خواستهایم آن را در دست بگیریم. چارهای هم از این افتادن نیست، چون اشیاء بسیاری را باید در دست بگیریم و اگر دستمان را ببندیم و آنچه را اکنون در آن است، زمین نگذاریم، نمیتوانیم شیء دیگری بگیریم.
به همین ترتیب آنچه که ما دارایی خود میپنداریم، اعمّ از اموال، اولاد و شأن و مقام مادی یا معنوی، چیزی نیست جز ارادهی حق؛ که هرآن ارادهی او نباشد، دیگر آن دارایی مال ما نیست. اما اگر در توهم خود بخواهیم داشتههایمان را به هر قیمتی نگه داریم و هیچ وقت از دست ندهیم، از داراییهای ارزشمندتر که نزد خداست، بازمیمانیم. هستی بینهایت است؛ باید دل از مراتب نازل بکَنیم و آنها را به قلب خود راه ندهیم، تا به مراتب بالاتر برسیم.
نگذاریم قلبمان بسته شود؛ مثل دستی که مشت شده تا آنچه دارد، نیفتد. اگر قلب خود را با داشتههای دنیا ببندیم یعنی آنها را به قلب خود وارد کنیم، مصداق کسی خواهیم بود که از ذکر حقتعالی إعراض کرده:
"وَ مَنْ أعْرَضَ عَنْ ذِكْری فَإِنَّ لَهُ مَعیشَةً ضَنْكاً وَ نَحْشُرُهُ یَوْمَ الْقِیامَةِ أَعْمٰى."[2]
قلبی که از "ساختهها" پر شده، نمیتواند "سازنده" را ببیند. در حالی که آن سازنده، هر روز ساختهی جدید و بالاتری برای ارائه دارد و هرآن در تجلّی نوی است. این قلب بسته، در زندگی دنیا تنگ میشود و به سختی میافتد؛ در آخرت هم کور محشور میشود. خدا او را محروم نمیکند، او هم ساختههای برتر را دوست دارد؛ اما نمیتواند چیزی بگیرد، چون بسته است. باید در همین دنیا باز میشد و بی نگرانی، مراتب دانی را از دست میداد؛ با این اطمینان که اگر جلوهای از دستش بیفتد، خدا بهتر و بالاترش را به او میدهد.
بازگشت ما به سوی خدایی است که عین دارایی و غناست و ما در عینیت وجود خود به او برمیگردیم، نه در جهان مادی خارج. آن کس که معرفت به این حقیقت برسد، دیگر نه به کوچک و نه بزرگ، دل نمیبندد؛ چون در مقابل هر کوچک، بزرگی است و در مقابل هر بزرگ، بزرگتری. هستی بینهایت و نامحدود است.
در ادامهی حدیث قدسی آمده است:
"یا مُوسَى، اجْعَلْنِی حِرْزَكَ وَ ضَعْ عِنْدِی كَنْزَكَ مِنَ الصَّالِحَاتِ، وَ خَفْنِی وَ لَاتَخَفْ غَیرِی، إِلَیّ الْمَصِیرُ."
ای موسی، مرا حرز خود قرار ده و گنجت از صالحات را نزد من بگذار و جز از من نترس؛ که بازگشت به سوی من است.
صالحات را به خدا سپردن، به این معنی نیست که نمازها و روزههایمان را بقچه کنیم و به خدا تحویل دهیم! بلکه یعنی تمام حرکات و سکناتمان برای خدا باشد و در فعل و صفت و فکر و انگیزه، همان باشیم که او میخواهد. ما که از او هستیم و به سوی او برمیگردیم؛ پس ارادهی خود را هم به او دهیم؛ که او هرگز بخیل نیست و در هر إعطا و منع، خیر ما را در نظر دارد.
ترس از خدا نیز برای این نیست که نعوذ بالله او به ما ظلم میکند؛ بلکه باید از سنن و قوانین هستی ترسید؛ از اینکه اگر امروز قلبمان بسته باشد، فردا بازشدنی نیست! خدا در دنیا سرمایه را به ما داده و شرایط را فراهم کرده؛ لذا اگر غلط حرکت کنیم، هیچ عذری به درگاه الهی نداریم. "از من بترس" یعنی بترس از اینکه در آخرت ببینی سرمایهات را تباه کردهای و دیگر راه برگشت نداری.
خداوند در قسمت دیگری از این حدیث طولانی میفرماید:
"یا مُوسَى، سَلْنِی مِنْ فَضْلِی وَ رَحْمَتِی؛ فَإِنَّهُمَا بِیَدِی لَایَمْلِكُهُمَا أحَدٌ غَیرِی. وَ انْظُرْ حِینَ تَسْأَلُنِی، كَیفَ رَغْبَتَكَ فِیمَا عِنْدِی."[3]
ای موسی، از فضل و رحمت من درخواست کن؛ که همانا فضل و رحمت به دست من است و هیچ کس جز من مالک این دو نیست. و زمانی که از من درخواست میکنی، ببین میل و رغبتت به آنچه نزد من است، چگونه است؟
یعنی مهم برای خدا، رغبت دل است؛ اینکه وقتی از فضل و رحمت او میخواهیم، امید و اعتمادمان نیز به او باشد، نه به علل و اسباب. این، اسائهی ادب است که دلمان جای دیگری باشد و زبانمان از خدا بخواهد. البته اسباب هم از خدا هستند؛ اما اگر رغبت ما با خدا باشد، او بدهد یا ندهد، فرقی برایمان ندارد. چون میدانیم او خیر و شرّ میبیند، نه سود و ضرر؛ و هرچه با ما میکند، از سرِ دوست داشتن است.
"یا مُوسَى، مُرْ عِبَادِی یَدْعُونِی عَلَى مَا كَانَ بَعْدَ أَنْ یقِرُّوا لِی أَنِّی أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ مُجِیبُ الْمُضْطَرِّینَ وَ أَكْشِفُ السُّوءَ وَ أُبَدِّلُ الزَّمَانَ وَ آتِی بِالرَّخَاءِ..."
ای موسی، بندگانم را امر کن که مرا بخوانند، پس از آنکه اقرار کردند من أرحمالرّاحمین و اجابتکنندهی مضطرّان هستم، سوء و بدی را برطرف میکنم، زمان را تغییر میدهم و گشایش میآورم...
یعنی خواندن خداوند قبل از شناخت او به "رحمان" و "رحیم" سودی ندارد. همچنان که تا وقتی به اسباب و علل، چشم امید داریم، به اضطرار نرسیدهایم و دعای ما، طلب حقیقی از مجیبالمضطرّین نخواهد بود.
"فَمَنْ لَجَأَ إِلَیكَ وَ انْضَوَى إِلَیكَ مِنَ الْخَاطِئِینَ، فَقُلْ: أَهْلًا وَ سَهْلًا یا رَحْبَ الْفِنَاءِ بِفِنَاءِ رَبِّ الْعَالَمِینَ؛ وَ اسْتَغْفِرْ لَهُمْ وَ كُنْ لَهُمْ كَأَحَدِهِمْ وَ لَاتَسْتَطِلْ عَلَیهِمْ بِمَا أَنَا أَعْطَیتُكَ فَضْلَهُ."[4]
پس هریک از گنهکاران به تو پناه آورد و به تو گرایید، بگو: خوش آمدی که آستان پروردگار جهانیان بر تو گسترده است. برای آنها استغفار کن، در بین آنها یکی از ایشان باش و به خاطر فضیلتی که من به تو دادهام، بر آنان گردنفرازی نکن.
خطاکاری که به راه حق برمیگردد، درواقع به خدا پناه برده است؛ پس نه تنها باید عذر او را بپذیریم، بلکه خود را هم مثل او ببینیم، نه بالاتر از او. چون اگر ما مرتکب آن خطا نشدهایم، به لطف خدا بوده است. کسی که خطاکار را میبخشد به این دلیل که خود را عاری از خطا و برتر از او میبیند، گرفتار عجب است. باید یادمان باشد آنچه ما داریم، فضل خداست و اگر از آنچه خدا داده، به دیگران میبخشیم، باید به آنها بفهمانیم که این لطف حقتعالی است نه ما.
ممکن است در مقام تکلیف، مدیریت و قاطعیت لازم باشد؛ این برای تعدیل روابط و نظم امور است. اما هرگز نباید در درون خود تصور کنیم که ما برتریم و باید دیگران را تحت مدیریت خود پیش بریم. شاید آنها بدشان نیاید؛ اما خدا که باید خوشش بیاید، نگاهی هم به ما نمیاندازد؛ چون خود را برتر از بقیه دیدهایم!
***
بحث را با ذکر جلوهای دیگر از رحمت امام حسین(علیهالسلام) در سیر حرکت به سوی کربلا به پایان میبریم. ایشان با اینکه میدانست یزیدیان قصد جانش را دارند، مطابق سیرهی پدر بزرگوارش، هرگز ابتدا به جنگ نکرد و به نرمی با دشمنان، سخن میگفت تا آنان را از جنگ بازدارد. او پیوسته خود و خاندانش را به مردمی که خود را مسلمان میخواندند، معرفی میکرد تا تلنگری بخورند و به خود آیند. حتی میگفت: اگر نظرتان در دعوت من عوض شده، برمیگردم. نه به این علت که از مرگ هراس داشت، بلکه نمیخواست آنان گناه نابخشودنیِ کشتن امام را مرتکب شوند. چون او برای دوست و دشمن، خیر دنیا و آخرت را میطلبید و این یعنی اوج رحمت.
[1]- الكافی، ج8، ص45.
[2]- سوره طه، آیه 124.
[3]- الكافی، ج8، ص47.
[4]- الكافی، ج8، ص48.
نظرات کاربران