(خلاصۀ جلسۀ پنجم)
لذت در راه خیر
(سخنرانی سرکار خانم فاطمه میرزایی اهرنجانی در شهر مشهد، 14 رجب 1437)
دانستیم کمال ارزشی انسان، حرکت اختیاری او در مسیر حقّ است که از سنّ بلوغ آغاز میشود. گفتیم اگرچه اصل وجود و خلقت انسان، نقص ندارد، علل و اسباب میتوانند در مسیر ظهور وجودش خلل وارد کنند. اما از بلوغ به بعد، خود او مسئول است و میتواند بر اساس جوهر روح، خطخطیهای علل و اسباب را پاک کند تا عقل به ظهور رسد.
کمتر کسی است که عاری از هرگونه خلل، به سنّ بلوغ برسد و فطرتش برای پذیرش شرع، بکر بماند؛ مانند معصومین(علیهمالسلام) که وراثت و تربیتشان بینقص بود و خدشهای در مسیر کمالشان ایجاد نکرد. اغلب افراد، این خطخطیها را دارند و از سنّ تکلیف، به جبر خانواده یا بدون خودآگاهی، در راه شرع میروند. اما بالأخره به جایی میرسند که متوجه بلوغ درونشان میشوند و میفهمند ورای این ظاهر دنیا و ماده، باطنی هست که باید آن را بیابند.
گفتیم هرچه دیرتر این حقیقت را بفهمند، کارشان سختتر است؛ اما هیچ گاه محال نیست. پس هیچ کس عذر تقصیر به درگاه خدا ندارد که بگوید: «تقصیر پدر و مادرم بود که از اول به من نیاموختند و این گونه بارم آوردند!» علل و اسباب فقط میتوانند شرایط را تغییر دهند. شرایط برای یکی سخت است و برای یکی آسان. اما اصل بلوغ، درک درونی و اختیار خود فرد است. خیلیها از ابتدا در کنار پیامبر(صلّیاللهعلیهوآله) بودند و بعد دشمن او شدند؛ برخی هم در متن کفر بودند، اما با بعثت پیامبر(صلّیاللهعلیهوآله) خودشان به راه دین آمدند، بی آنکه پدر و مادر یا عامل دیگری، آنان را وادار کند.
در سنّ بلوغ، هم جسم به شکوفایی میرسد، هم روح؛ ولی فرد، اول رشد جسم را میبیند و آغاز تعین نفسش، از حسّ و ماده است. برای همین هم دل کندن از لذّات حسّی برایش سخت است. اما در بلوغ درونی میفهمد که اینها اصل نیست و اگرچه ظاهراً از دستشان ندهد، دیگر به آنها آرامش ندارد. لذا اختیار و ارادۀ نفسش را به دست حسّ و بدن نمیدهد؛ بلکه با فرماندهی روح، نفس را بر بدن سوار میکند تا با حاکمیت عقل، بالأخره به آرامش برسد.
توضیح آنکه مراحلی که برای سعادت انسان ذکر کردیم، دو نوع لذت دارند: لذت فعلی و لذت انفعالی. لذایذ حسّی، انفعالی و عارضاند، زوال دارند و محکوم به فنا هستند. درنتیجه اگر هدف انسان قرار گیرند، او را به پوچی میرسانند و تعین نفسش را امّاره میکنند. اما لذایذ عقلی، فعلی و حقیقیاند، اگرچه در بدن و حواس ظهور کنند. این لذتها که به واسطۀ نفس، از روح برمیآیند، ثابت و پایدارند و روزبهروز اشتداد مییابند تا نفس را مطمئنه میکنند و در همین دنیا به جنّت حق میرسانند. پس لذّات حقیقی، بسیار بالاترند و لذا اگر کسی به هر دلیلی از برخی لذّات حسّی محروم شد، نباید ناامید شود و فکر کند ناقص است؛ بلکه باید سهم فعلی و عقلیاش را دنبال کند.
اگر بخواهیم مثال بزنیم، یک گل طبیعی، هم کمال وجودی دارد و هم کمال ظهوری؛ یعنی هم روح نباتی دارد، هم شاخ و برگ و رنگ و عطر طبیعی. اما گل مصنوعی، نه روح نباتی دارد و نه برگ و عطر طبیعی، اگرچه ظاهرش با مواد رنگی، زیبا شده است. درواقع گل طبیعی، کمالِ به فعلیت رسیده است؛ اما گل مصنوعی، فقط تصویری گذرا از کمال است.
انسانی هم که به لذت فعلی رسیده، دستش در جیب خودش است و کمال درونش را ظهور میدهد؛ اما در لذت انفعالی، از جیب دیگران استفاده میکند، یعنی گفتار و رفتارش طبق شرایط بیرونی شکل میگیرد. لذت انفعالی، ناشی از غرایز حسّی و محسوسات است و در این وادی، فرد میخواهد همۀ چیزهای خوب برای خودش باشد و هیچ بدی به او نرسد؛ چون هم جلب منفعت و هم دفع ضرر شخصی برایش لذت دارد و او دلیلی نمییابد که جز این باشد. اما در لذت فعلی مییابد که حبّ ذات، از بالاترین جلوات ظهوری حق در اوست و او اول، خود را دوست دارد و به خاطر همین حب، به دیگران نیز عشق میورزد؛ درنتیجه هر خوبی را که برای خود بخواهد، برای دیگران هم میخواهد و هر بدی را که برای خود نخواهد، برای دیگران هم نمیپسندد. آن وقت است که دنیا بهشت میشود.
بالغ، کسی است که میگذارد لذّاتش ار نفس ناطقه برآید، نه از چشم و گوش و زبان و...؛ یعنی بدن را مَرکب نفس ناطقه میکند تا از آن منفعل شود، نه برعکس. دنبال این است که قلبش چه میگوید؛ میگذارد روح و نفس ناطقه بخواهند و او ببیند؛ نه اینکه چشم، هوس کند و ببیند. در آن صورت، تمام کارهایش عاقلانه میشود و هیچ گاه به حرام نمیافتد. مثلاً برای او، هدف از ازدواج، ازدیاد نسل است، نه ارضای شهوت؛ اگرچه با ازدواج، شهوتش نیز ارضا میشود. یا با خوردن، سیر میشود؛ اما برای سیری نمیخورد و هدف بالاتری دارد.[1]
چنین فردی در هر میدانی که قرار گیرد، اعمّ از فقر و ثروت، بیماری و سلامت یا علم، بهترین انتخاب را میکند. از تمام جریانات زندگی، سهم عقلی خود را برمیدارد و هرچه عقل گفت، همان را میکند؛ چه سکوت باشد، چه فریاد، چه صلح و چه جنگ، چه خطبه، چه عزاداری و... . برخلاف ما که ابتدا بیرون برایمان تعیین تکلیف میکند و وقتی تحریک شدیم و کار خود را کردیم، تازه با خود میاندیشیم که: «چرا به حرف فلانی گوش دادیم، چرا کوتاه آمدیم و...!»
آنکه به بلوغ عقلی نرسیده، شوقش به جلوات دنیا و طبیعت، زیاد میشود؛ میخواهد کم نیاورد و به تمام مقاصد مادیاش برسد. نفس امّاره، او را به هزار سو میکشد و اعتدال وجودش را از بین میبرد. پس نمیتواند درست تصمیم بگیرد و مدام پشیمان میشود و ایکاش میگوید. درحالیکه در هر کار باید اول، جوهر وجود را در نظر بگیرد و بعد تصمیم بگیرد و عمل کند؛ وگرنه همۀ تصمیماتش غلط یا بیاثر میشود، هرچه باشد.
آنکه عقلی تصمیم میگیرد، هیچ گاه ایکاش نمیگوید؛ چون از ابتدا درست رفته است. اما انسان بیعقل، مدام از عوامل بیرونی منفعل میشود و در هر کار، دهها عامل برایش اعلام نظر و تصمیم میکنند؛ یا شرایط جامعه، یا شأن و شئون یا نظر اطرافیان. او دنبال این است که ببیند مردم چه میگویند و براساس آن تصمیم میگیرد؛ بعد هم که کار خراب شد، پشیمان میشود! در حالی که باید قوی و شجاع باشد و حتی یکتنه، عقاید حقّش را پیش برد.
انسان منفعل با یک ترس، تهدید و... همه چیزش را میبازد. اما انسان فعال، محکم است؛ مثل امام خمینی(قدّسسرّه) که حتی در مقابل قدرتی چون آمریکا ایستاد و آنجا هم که حکم عقل، صلح بود، بر خلاف میل خیلیها صلح کرد. یعنی نه دافعهها میتوانند جلوی ظهور عقل فعال را بگیرند و نه جاذبهها، نه مدحها و نه ذمّها. او از فعلیت خود، مبتهج است و همه جا میداند چه کند. لذا هرچه دارد، از نگاه و صدا و کلام گرفته تا مال و علم و مقام، همه فیض است. آن هم نه فقط برای خودش، بلکه کمال و فعلیتش خودبهخود اظهار میشود و به دیگران هم میرسد.
فرد منفعل، فکر میکند همه کارش درست است و هیچ گاه به خود شک نمیکند؛ در عوض، حواسش به دیگران است تا خطاهایشان را بیابد. اما انسان فعال، بر همه چیزِ خود، دقت دارد و همواره مراقب است به راه خطا نیفتد.
خلاصه آنکه این مقام، همان خیر است؛ یعنی درک اینکه روح انسان، منسوب به حقّ و فوق تمام جلوات دنیاست، پس باید هرچه کمتر، از حرف مردم یا آثار ژن و محیط، منفعل شود و بیشتر تحت تأثیر عقل و روح باشد، یعنی به حکمت برسد. اما اگر در امور کوچک زندگی نتواند عقلانی تصمیم بگیرد، در بلاهای الهی مثل عاشورا چگونه خواهد بود؟!
***
حال، چه کنیم تا روح قدسیمان مصون بماند و نفسمان اسیر بدن نشود؟ چه کنیم تا نفسمان کمتر بین این دو بُعد پاک، دشمنی بیندازد؟
در قدم اول باید بیماریهای نفس را در گرایش مستقل به بدن بشناسیم؛ آنها را ریشهیابی کنیم و بدانیم چه ارتباطی با روح یا جسم دارند و نیز چه تأثیری بر روح یا جسم میگذارند. گاه ریشۀ بیماریها سوءمزاج است و ربطی به روح ندارد. یعنی عقاید، درست است؛ ولی بدن، سالم نیست و روح نمیتواند از آن ظهور پیدا کند. اینجا باید از روح، کمک بگیریم؛ اما دنبال دارو و درمان برویم و با تعدیل مزاج، سلامت جسم را تأمین کنیم.
اما گاهی مشکل از جسم نیست و باید دنبال رفع خلأهای معرفتی باشیم. علاوه بر این، هیچ گاه به فکر و نگرانی بیمورد نپردازیم. فکر گذشته، حزن میآورد و فکر آینده، خوف؛ حال آنکه گذشته رفته و آینده هنوز نیامده است. اما اگر با معرفت و مطالعۀ درست، به بلوغ برسیم، بعد که به گذشته برگردیم، به جای حزن، درس میگیریم و خطخطیها را پاک میکنیم؛ برای آینده نیز فقط برنامه میریزیم تا درست به تکلیفمان عمل کنیم، بدون نگرانی از نتیجه.
اگر غیر از این باشد، فکر گذشته، سبب میشود تقصیرها را گردن دیگران بیندازیم یا ناامید شویم؛ فکر آینده نیز نگران و مضطربمان میکند و نمیگذارد درست تصمیم بگیریم. این نوع فکر، فکر بیمورد است که توهّم میآورد، امواج ناامیدی و آرزوی کاذب میسازد، ذهن را پر میکند و در دل هم اثر منفی میگذارد. اما آخر، وقتی خدا داریم، چرا این قدر نگرانیم؟! کافی است راه شریعت را بر اساس عقلمان برویم، نه هوای نفسمان؛ و هیچ فکر بیهودهای نکنیم.
از دیگر عوامل مؤثر در سلامت جسم و روح، همنشینی با اخیار است؛ و این، مقتضی آن است که از همنشینی با افرادی که به فضایل اخلاقی آراسته نیستند، بپرهیزیم؛ چه رسد به آنان که فسق آشکار دارند. کسانی که فقط از لذایذ و خوش و ناخوش دنیا، سلامت و بیماری جسم و درددلهای جزئی میگویند، همنشینان خوبی نیستند. اما امروز همه جا همین است و این از بیماریهای وحشتناک آخرالزّمان است. برای همین، عاقلان، غریباند و نمیتوانند همنشین خوب پیدا کنند؛ از بس که همه، غرق جزئیاتاند! آری؛ درد غربت در عالم عقل، کشنده است.
و امروز امام زمان(عجّلاللهفرجه) غریبترین است و همدمی ندارد؛ همراه زیاد است، اما کو همدل؟!
[1]- در همه کار، همین است. حتی اگر مثلاً فیلم ببیند، با نگاه عمیق عقلانی میبیند تا از آن، نکتههای باطنی بگیرد و پاسخ سؤالاتش را بیابد، نه اینکه احساساتش را ارضا کند.
نظرات کاربران