کورۀ عشق
خلاصۀ جلسۀ پنجم در ادامه بحث «روحیه ولایی» در سال گذشته (18 رجب 1439) به تبیین موضوع «کورۀ عشق» می پردازیم.
"فَكُّ رَقَبَةٍ"؛ لازمۀ حرکت و عروج انسانی ما که اگر بخواهیم جزء اصحاب یمین باشیم، گریزی از آن نداریم. زیرا همۀ ما چه بخواهیم، چه نخواهیم، به دلیل سیر نزولی وجود که از عالم اعلای احسنتقویم به عالم اسفلسافلین آمدهایم، کلی حجاب گرفتهایم و این حجابها همان عقبهای است که باید از آن عبور کنیم تا رها شویم.
اما اینجا به انتخاب خودمان برمیگردد و تا خودمان اقدام نکنیم، خدا و پیغمبر و امام در رهایی ما نقش ندارند. وقتی هم انتخاب کردیم، در همان جهت یاریمان میکنند؛ چه رهایی را برگزیده و خواسته باشیم در دنیا با اوصاف عقل زندگی کنیم و چه اسارت و محدودیت در خواص دنیا را انتخاب کرده باشیم.
چنین نیست که امام به هر قیمتی شده، ما را به راه راست برگرداند و به زور، آزادمان کند؛ که رهایی به زور، معنا ندارد! چنانکه طلحه و زبیر را با آن سابقۀ طولانی در مسلمانی، برنگرداند؛ چون خودشان قابلیت نداشتند.
تمام ذرات هستی، هوشمندند و اختیار دارند؛ چون «مختار» اسم خداست و همۀ موجودات، اسماء خدا را در رتبۀ خود گرفتهاند. اما آنها انتخاب خود را کردهاند و از ابتدای خلقت، بندۀ خدا شدهاند[1]. انسان است که در این دنیا هنوز قدرت انتخاب دارد[2] و وقتی انتخاب خود را کرد، در روند پس از آن خدا به کمک او میآید. یعنی وقتی او مسیر نفس خود را عوض کرد، خدا نیز با ملائکه و انبیاء و اولیائش او را یاری و امداد میکند.
البته دقت داشته باشیم که این بحث، برای سالکان است و سالک، کسی است که میخواهد حرکت باطنی کند و به رشد درونی برسد. زیرا دانستیم اصل، درون است و به عنوان مثال حتی اگر فرد هیچ نماز قضا نداشته باشد، تنها به قدری که در تکامل نفس و درونش تأثیر گذاشته، اجر دارد و مقبول است؛ وگرنه به حساب نمیآید.
سالک از هر حرکتی دنبال این تأثیر است؛ حتی در استفاده از دنیا. مثلاً اگر میخورد یا میخوابد، برای این است که لطافت بدن و قابلیت آن برای تجرد، بیشتر شود. برای همین گاه غذای لذیذ را نمیخورد، چون میداند غلیظ است و تأثیر منفی روی بدن و نفسش دارد. او بر این اساس، حدّ و حدود همه چیز را میشناسد و تشخیص میدهد کی و چه بخورد، کم یا زیاد، چقدر بخوابد و کلاً اینکه در دنیا چگونه زندگی کند.
اصل، استفاده از دنیا برای ظهور اسماء الهی از درون انسان است؛ البته به شرط انتخاب. پس باید ببینیم چه چیز، ما را آزاد میکند و حبّ و بغضهایمان را براساس آن تنظیم کنیم. یعنی از هرچه خوشمان یا بدمان میآید، مطابق تأثیری باشد که در نفسمان دارد. این همان "فَكُّ رَقَبَةٍ" است؛ یعنی آزاد شدن از تمایلات غریزی و فنا در خواست حق.
پس اگر میخواهیم حضور خدا را درک کنیم و خلیفۀ او باشیم، باید سالک شویم و اگر سالک شدیم، باید قبول کنیم که از این عقبه بگذریم و با دفع زواید، رها شویم. چنانکه سنگ اگر بخواهد شیشه و آیینه شود، باید در کوره برود؛ وگرنه سنگ میماند! راه عروج، همین است و جز این نیست.
حتی کسانی که دنیا را انتخاب کردهاند، اگرچه در دورهای به فتنه بیفتند و دنیا به آنها داده شود، بالأخره همه را از دست خواهند داد؛ چون نظام دنیا بر این منوال است که روزی، تمام دادهها را پس خواهد گرفت و همه، تنها، همانگونه که خلق شدهاند، به سوی خدا بازمیگردند[3]؛ با این تفاوت که ابتدا درکی از خود نداشتند و اکنون با نحوۀ استفاده از دادههای خدا، خود را هرطور خواستهاند، ساختهاند و این را درک میکنند.
دلیل این قانون خلقت، آن است که همه چیز ظهور خداست و خدا عاشق خویش است. همین عشق ایجاب میکند که او حجاب و سنگینی را از ظهورات خویش بردارد. همانگونه که ما خود را دوست داریم و برای همین، مراقب جسم، مو و ناخن خود هستیم و میخواهیم همه را از آلودگی و زواید پاک کنیم و تمیز و آراسته نگه داریم.
حتی اگر از پارچهای خوشمان میآید، به خاطر لباس زیبایی است که در آن میبینیم و همین دوست داشتن، موجب میشود آن را به دست قیچی و سوزن بسپاریم و زوایدش را ببُریم تا لباسی زیبا و برازنده بر انداممان شود. یا گوشت را در آتش میپزیم تا از غلظتش بکاهد و غذایی مناسب جسممان گردد. اصلاً عشق مساوی است با رهایی از زواید.
خدا همه چیز را برای ما آفریده؛ ولی ما را برای خود خلق کرده و دوستمان دارد. پس چرا ما اینقدر دست او را بستهایم و نمیگذاریم زوایدمان را از بین ببرد؟ میگوییم: «اگر میخواهی بندۀ خوبی باشم، باید با من راه بیایی و بر من آسان بگیری»! آخر این چه حرفی است؟ مگر ما عزیزتر از انبیاء و اولیاء خدا هستیم که سختترین سختیها را داشتند؟
البته جبری در کار نیست. اگر نمیخواهیم مال خدا باشیم، حرفی نیست؛ سنگ بمانیم! اما اگر خواستیم مال او باشیم و قربش را درک کنیم، باید استقامت بورزیم[4] و در کورۀ بلاها گله و چون و چرا نکنیم؛ سکوت در پیش گیریم و فقط مشاهدهگر باشیم. اگر به اینجا رسیدیم، حکمت الهی را در همۀ اتفاقات میبینیم و در هر ماجرا، درد و درمان را میشناسیم و تکلیف خود را تشخیص میدهیم. این تغییر درونی، روند عاشق شدن است.
درواقع اهل سلوک، کسانی هستند که دلشان تکان خورده و به خدا گفتهاند: «دوستت دارم»؛ خدا هم وقتی صدق را در آنها دیده، آنها را در کورۀ بلا برده تا خالص و آماده شوند. پس اگر بتوانند سختی این کوره را بپذیرند و درنروند، محال است زمانی که خارج میشوند، آیینهای صاف و طلایی ناب نشده باشند.
بنابراین اگر دیدیم نور عشق و محبت در دلهایمان آمده، دلمان بیدار شده و هوای یار کرده و یار را میخواهد نه جلواتش را، اگر دیدیم اینجا هیچچیز راضیمان نمیکند و بیقرار و هوایی شدیم هرچند یک لحظه، بدانیم انتخابی کردهایم که ما را به وادی عشق خدا وارد ساخته و اکنون باید آمادۀ هر لحظه سوختن و بریدن باشیم.
پس هر ابتلایی برای سالک، ریشه در محبت خدا به او دارد و اگر سالک آن را نپذیرد، معلوم میشود عاشق حقیقی نیست. اما چون اینها سنن جاری در نظام خلقت است، اگر امروز به این فشارها تن ندهد، فردای برزخ باید در کورهای بسوزد که بسیار سختتر است و دیرتر به نتیجه میرسد.
عشق با دوست داشتنهای معمولی فرق دارد. ما معمولاً دیگران را برای این دوست داریم که چیزی به دست آوریم یا از آنها بهرهمند شویم. در بهترین حالت، دوستشان داریم چون نسبت به ما مهربان و بخشندهاند، به ما آرامش میدهند و با آنها راحتیم. پس اگر این ویژگیها را از دست بدهند یا به هر دلیلی به ما اخم و ترشرویی کنند، دیگر نمیتوانیم مثل قبل دوستشان داشته باشیم. در عوض، سراغ کسانی میرویم که این ویژگیها را دارند.
پس این نوع دوست داشتن، ماندگار نیست و هرلحظه ممکن است مصداقش عوض شود. متأسفانه خیلی از ما خدا و امام را هم اینگونه دوست داریم. برای همین، تحمل این را که برای تربیت و تکامل خودمان به ما سخت بگیرند، نداریم.
اما در عشق، چنین نیست و عاشق بیش از آنکه در پی معشوق باشد، خود عشق را دوست دارد. او نه وصل معشوق را میخواهد و نه اوصاف و جلواتش را؛ بلکه اینها همه را آثار عشق میداند و دنبال عشق میرود؛ بی آنکه هیچ طمع و توقعی از معشوق داشته باشد یا با او معاملهای بکند یا شرطی برایش بگذارد. او با عشق، حرکت میکند و هر بلایی سرش بیاید، از همین عشق، نیرو و انرژی میگیرد؛ چه معشوق را ببیند و چه نبیند.
این عشق، به موجود برتر تعلق میگیرد که همواره نسبت به عاشق، زوایای جدید دارد. برای همین هرچه عاشق به معشوق نزدیک شود، او را ناشناختهتر مییابد؛ درنتیجه عشق، همیشه نو است و هرگز کهنگی ندارد. عاشق هرچه پیش میرود، بیشتر احساس دوری و فاصله میکند و میبیند برای رسیدن، باز کم دارد؛ پس انرژی میگیرد که پیشتر رود و باز میرود و میرود. تا بالأخره میپذیرد که در مقابل معشوق، هیچ نیست و از خود، خالی میشود.
عشق از جنس نور است و بر قلب هرکس بتابد، تمام همّ و غمّ او باید این باشد که عشقش را زنده نگه دارد، نه اینکه معشوق را برای خود بخواهد؛ که این اصلاً ممکن نیست و او هرگز نمیتواند به معشوق برسد. زیرا هرچه بالا رود، معشوق خیلی بیشتر از او بالا رفته و او همچنان عقب است. همین بالا رفتن، میشود کوره؛ و افتادن و زمین خوردن دارد تا به فنا برسد.
او میداند که معشوق در حدّ درک او نیست؛ اما در حدّ طلبش هست و او آنقدر طلب میکند و برای طلبش گام برمیدارد تا بالأخره میبیند که فانی در معشوق و از هر حکم و رأی و میلی متمایز از او خالی شده است. معشوق از دسترس این عاشق، دور است؛ اما همواره باران عشقش را بر فراز او جاری میکند؛ چه عاشق، او را ببیند و چه نبیند. اینجاست که به فرمایش قرآن: «هرجا رو کنید، وجه خداست»[5].
عاشق، بیقرار عشق است، نه بیقرار معشوق؛ با عشق، یکی شده و درگیر این نیست که معشوق در ظاهر، کجاست و چه میکند. سرّ عشق، این است که معشوق در نهاد و باطن او تصرف میکند تا او بتواند به فنا در فعل و صفت و اندیشه برسد و هرچه را متمایز با معشوق است، از تمام مراتب وجود خود کنار زند.
این همان کورۀ عشق است که عاشق را به سرعت، لطیف میکند؛ البته به اختیار.
[1]- سورۀ مریم، آیۀ 93 : "إِنْ كُلُّ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ إِلاَّ آتِي الرَّحْمنِ عَبْداً"؛ هرچه در آسمانها و زمین است، همه با بندگی نزد خدا آمدهاند.
[2]- البته جن نیز قدرت انتخاب دارد؛ ولی به بحث ما مربوط نیست.
[3]- سورۀ انعام، آیۀ 94 : "وَ لَقَدْ جِئْتُمُونا فُرادى كَما خَلَقْناكُمْ أَوَّلَ مَرَّةٍ...".
[4]- سورۀ احقاف، آیۀ 13 : "إِنَّ الَّذينَ قالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقامُوا...".
[5]- سورۀ بقره، آیۀ 115 : "...فَأَيْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّهِ...".
نظرات کاربران