آغاز مرگ
در ادامۀ بحث «ماهیت مرگ» (جلسۀ 5، 6 رمضان 1438)) به تبیین موضوع «آغاز مرگ» میپردازیم.
"إِذا وَقَعَتِ الْواقِعَةُ... خافِضَةٌ رافِعَةٌ"؛ مرگ، دریچهای برای وسعت یافتن حیات است که خفض و رفع میکند؛ ویژگیهای وجهالخلقی را پایین میکشد و کمکم از بین میبرد و صفات وجهاللّهی را که کمال و حیات و بقاست، در تعین فرد ظهور میدهد. این سیر برای همگان هست؛ اما نوع و غایت مرگ و حیات برای مؤمن و مشرک و منافق فرق میکند: "فَأَصْحابُ الْمَيْمَنَةِ ما أَصْحابُ الْمَيْمَنَةِ. وَ أَصْحابُ الْمَشْئَمَةِ ما أَصْحابُ الْمَشْئَمَةِ. وَ السَّابِقُونَ السَّابِقُونَ"[1].
امروز میخواهیم ببینیم اصلاً مرگ از کجا شروع شد؟
تمام مراتب ماده و تجرد خلق شدند؛ هم زمین و آسمان و هم ملائکه و مجردات. اما هنوز خبر از حیات انسانی نبود؛ و انسان، هماو بود که طلب کل کمال را داشت. پس باید هم از تمام عناصر ماده بهرهمند میشد و هم تمام اسماء الهی را به جان میگرفت؛ یعنی عصارۀ همه چیز. خداوند زبدۀ خاک را از زمین برگرفت و با آب آمیخت تا طین شد؛ هوا که آمد، "حَمَأ مَسنون" یعنی گِل بدبو شکل گرفت و بعد با آتش، به صَلصال یعنی گِل خشکیده رسید. مادۀ آدم، آماده شد و دیگر نوبت روح بود. نفخۀ روح الهی در او دمید و آدم، خلق شد[2]. اما هنوز تعین نداشت.
از همین جا بود که اختیار آمد و مرگ آغاز شد؛ که اگر آدم نمیمرد، از جنّت اسماء و حیات برتری که در آن بود، درکی پیدا نمیکرد و لذتی نمیبرد. او باید در سیر مرگ قرار میگرفت تا هم خودش تعین بگیرد و هم این حیات را به ذرّیهاش منتقل کند. اول از همه، خداوند فرمانِ نزدیک نشدن به شجرۀ منهیه داد؛ درختی که وجود آدم نبود، بلکه ابزاری بود که به نحوی میتوانست او را در رسیدن به طلب جامعش کمک کند.
مفصّل خواندهایم که آدم و حوّا به وسوسۀ ابلیس، این فرمان خدا را زیر پا گذاشتند. اما باز مُردند، چون گریزی از مرگ نیست؛ ولی نفسشان در جهت سقوط تعین گرفت و هبوط کردند. آنها زود فهمیدند و به خود آمدند. لذا دومین رتبۀ مرگشان توبه بود؛ باید از آثاری که از درخت منهیه گرفته بودند، میمردند. پس نه یک بار و دو بار، که سیصد سال توبه کردند و مُردند، تا آنکه پاک و خالص شدند و اینجا حیات برتری را که ابتدا در آن بودند، درک کردند.
این سیر را بنیآدم هم دارد. منتها به جای عناصر چهارگانه، مادهاش از نطفۀ أمشاج پدید آمده و روحش با خلقت دیگر: "...ثُمّ أَنْشَأْناهُ خَلْقاً آخَرَ..."[3]. برای او نیز مرگ و حیات، توأم با هماند و او باید از قالب مادیاش یعنی تمام خواصی که از عناصر گرفته، بمیرد تا بتواند در جهت روح الهی تعین گیرد و طبق طلب وجودش مظهر اسم جامع خدا شود.
حضرت علی(علیهالسلام) در خطبۀ 149 نهجالبلاغه میفرماید: "الْأَجَلُ، مَسَاقُ النَّفْسِ وَ الْهَرَبُ مِنْهُ، مُوَافَاتُهُ"؛ مرگ، محل سیر نفس است و فرار از آن، رسیدن به آن است. یعنی نمیشود از مردن گریخت؛ چه در نهایت عمر و چه در طول زندگی. مرگ به هر حال اتفاق میافتد و نفس، خواهناخواه تعین میگیرد و به حیات برتر میرسد. حتی کافر و مشرک هم وجودشان قوی میشود تا بتوانند عذاب جهنم را درک کنند؛ به فرمایش قرآن: "...فَبَصَرُكَ الْيَوْمَ حَديدٌ"[4]. منتها کسی که با آگاهی بمیرد، حیات برترش را با حقیقت اسم «حیّ» ظهور میدهد و کسی که ناآگاهانه بمیرد، حیات برترش را نیز در میدان هوای نفس و عناصر ماده میکشاند.
برای همین است که دست شیطان در دنیا اینهمه باز است و دنیای کافران و گنهکاران، اینهمه طبق میلشان پیش میرود. نه چون کارشان درست است و آدم شدهاند؛ بلکه چون طبق روند خلقت، مردهاند و حیات برتر گرفتهاند، اما این برتری را به پای دنیا و هوای نفسشان ریختهاند و دیگر کسی جلودارشان نیست.
مثل ابلیس که وقتی با آدم هبوط کرد، نفهمید مرده است و «خود» را زنده دید؛ لذا برای ادامۀ نافرمانی خدا، خواست بیشتر زنده بماند و حیاتش را در این مسیر به کار گرفت. اما آدم و حوّا فهمیدند که از اوصاف جنّت مردهاند؛ و توبه کردند تا حیات برترشان در جهت اطاعت خدا و درک جنّت باشد.
باز میگوییم که فهم این مطالب، کافی نیست؛ فقط با شنیدن و خواندن هم به جایی نمیرسد. از همۀ اینها باید عبرت بگیریم، یعنی از عوالمشان عبور کنیم. وگرنه کسی که مرگ را پدیدهای فیزیولوژیکی در جسم ببیند، کسی که مجاهده و صفای درون نداشته باشد و به عالم وجود نرود، عوالم گوناگون مرگ و بهشت و جهنم را حتی با آیات قرآن و نشانههای اهلبیت(علیهمالسلام) هم درک نمیکند. این امر، ظرایفی دارد که درکش جز با صفای باطنی و گذر از خودیها و البته طی مقدمات و دقت در علم حصولی حاصل نمیشود.
اما متأسفانه بسیاری از ما همه چیز را در ظاهر میبینیم و میسنجیم. اصلاً براساس قالب، زندگی میکنیم و نفسمان را با خواص قالب مادی تعین میدهیم. این، نگاه سقیفهای است؛ برخلاف دید ولایی که همه چیز را در وجود میبیند. امروز همه چیز مادی و فیزیولوژیکی شده است؛ ترسها، امیدها، آبروها، خلأها و حتی عشقها.
حقیقت عشق، حبّ ذات و امری روحانی است و محبوبیت، در درون ماست. اما امروز با جاذبههای بیرونی عاشق میشوند و خودشان میمیرند! در همان مقطع، لذتش را میبرند؛ اما چون وصل به «حیّ» نیست، بقا ندارد. پس شخصیتشان بر باد میرود و درواقع به حیات دانی زنده میشوند.
این است که به هرچیز و هرکسی نباید دل دهیم؛ وگرنه لذت حیات و عشق حقیقی را نمیچشیم. روزی پدر و مادر، عشقمان هستند، روزی خودمان، روزی دوست و همسر و فرزندمان، روزی مال و مقاممان؛ اینها همه رفتهاند و میروند. اما ما کجاییم؟ تازه منتظر امام زمان(عجّلاللهفرجه)هم هستیم که روزی بیاید. اما از کجا معلوم که وقتی آمد و او را دیدیم، عاشقش شویم؟ مگر تمام کسانی که علی و حسن و حسین(علیهمالسلام) را دیدند، عاشقشان شدند؟!
در زیارت امینالله میخوانیم: "اللَّهُمَّ فَاجْعَلْ نَفْسِي... مُحِبَّةً لِصَفْوَةِ أَوْلِيَائِكَ، مَحْبُوبَةً فِي أَرْضِكَ وَ سَمَائِكَ". اول باید محبّ برگزیدگان خدا شویم و عشق حقیقی را بیابیم؛ تا بتوانیم اسیر سایر عشقها نشویم و شخصیتمان را برای محبتهای بیرونی خرد نکنیم. ولی ما قبل از خدا و اولیائش، عاشق و معشوق بقیه شدهایم و برای همین امروز هیچ نداریم. خدا را هم دوست داریم؛ اما دستمان به او نمیرسد و هر روز اسیر جلوات میشویم.
ما که یک روز به جبر از این قالب مادی و تمام خواصش جدا میشویم. پس چه بهتر که امروز به اختیار خود از این خواص بمیریم. مگر نه اینکه تمام غصههای ما، سر همین خواص است و نفسمان نیز با همین غصهها و حالات تعین میگیرد؟ با همین نفس هم نماز میخوانیم و فروع دین را انجام میدهیم؛ اما بدانیم که دیگر بر پایۀ تقوا نیست. وقتی از مرگ فرار میکنیم و معنی حیات را از دست میدهیم، نه تنها عمل و عبادت، که علم و ایمانمان هم کار نمیکند؛ چون به ظلم به نفس، آلوده است و در آن، کسب خیر نکردهایم.
البته همین الآن هم اگر بخواهیم، عمق دلمان به ما میگوید چه کنیم؛ اما نمیخواهیم گوش دهیم. اگر این عوالم را بچشیم و با جدا شدن از هویها درست بمیریم، چنان حیاتی میگیریم که دیگر هیچ چیز در بیرون، تحت تأثیرمان قرار نمیدهد. در عین حال، همه چیز را دوست داریم و تمام اتفاقات و پدیدههای هستی برایمان شیرین میشود؛ غرق عشق خدا میشویم و لذت حیات را میبریم.
مولوی چه زیبا دربارۀ سیر مرگ میگوید:
تو از آن روزی که در هست آمدی / آتشی یا بادی یا خاکی بُدی
گر بر آن حالت، تو را بودی بقا / کی رسیدی مر تو را این ارتقا؟
از مبدّل، هستیِ اول نماند / هستیِ بهتر به جای آن نشاند
همچنین تا صدهزاران هستها / بعد یکدیگر، دوم بِه ز ابتدا
از مبدّل بین، وسایط را بمان / کز وسایط، دور گردی ز اصل آن
از سببدانی شود کم، حیرتت / حیرت تو ره دهد در حضرتت
این بقاها از فناها یافتی / از فنایش رو چرا برتافتی؟
اصل لذت هستی، این است که آنقدر جلوات وجود را در خود ببینیم تا متحیّر شویم: «تو دیگر کیستی؟!» و این حیرت، ما را به او میرساند؛ که دلیلالمتحیّرین است. اما وقتی چشم دلمان به اسباب باشد، دیگر او را نمیبینیم که اهل حیرت شویم. البته اسباب هم غیر او نیستند؛ همه، ظهور خودشاند. ولی ما کثرت میبینیم و از وحدت دور میشویم.
زان فناها، چه زیان بودت که تا / بر بقا چسبیدهای ای نافقا؟
چون دوم از اوّلینت بهتر است / پس فنا جو و مبدّل را پرست
[1]- سورۀ واقعه، آیات 8 تا 10 : سعادتمندان، شقاوتمندان و پیشگامان.
[2]- مراحل خلقت آدم، بارها در آیات قرآن آمده است؛ ازجمله در سورۀ حجر، آیات 28 و 29 : "وَ إِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ إِنِّي خالِقٌ بَشَراً مِنْ صَلْصالٍ مِنْ حَمَإٍ مَسْنُونٍ"؛ و سورۀ ص، آیات 71 و 72 : "إِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ إِنِّي خالِقٌ بَشَراً مِنْ طينٍ. فَإِذا سَوَّيْتُهُ وَ نَفَخْتُ فيهِ مِنْ رُوحي فَقَعُوا لَهُ ساجِدينَ".
[3]- سورۀ مؤمنون، آیۀ 14 ؛ مراحل خلقت بنیآدم، در این آیه آمده است : "ثُمَّ خَلَقْنَا النُّطْفَةَ عَلَقَةً فَخَلَقْنَا الْعَلَقَةَ مُضْغَةً فَخَلَقْنَا الْمُضْغَةَ عِظاماً فَكَسَوْنَا الْعِظامَ لَحْماً ثُمَّ أَنْشَأْناهُ خَلْقاً آخَرَ فَتَبارَكَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخالِقينَ".
[4]- سورۀ ق، آیۀ 22 : پس دید تو امروز تیزبین شده است.
نظرات کاربران