عوالم مرگ
در ادامۀ بحث «ماهیت مرگ» (جلسۀ 7، 10 رمضان 1438) به تبیین موضوع «عوالم مرگ» میپردازیم.
دانستیم اصل وجود و ایجاد ما از خداست. شرایط ظهور وجود را نیز خدا برای ما گذاشته است. اما اینکه با وجود، چه کنیم و چه تعینی بگیریم، به خودمان مربوط است. گفتیم نفس با سیر تدریجی مرگ است که تعین میگیرد. خداوند مرگ و حیات را خلق کرده و در پایان زندگی نیز او توفّی میکند و جانمان را میگیرد. اما در طول زندگی، ما را مظهر اسم «محیی» و «ممیت» قرار داده تا بتوانیم خود را بمیرانیم و زنده کنیم و اینگونه نفسمان را تعین دهیم. برای همین است که میگوییم ما به اذن خدا، خالق نفس خود هستیم و هرطور بخواهیم، با انتخابها و اعمالمان آن را میسازیم.
از مفاهیمی میگفتیم که در قرآن آمده و به مرگ اشاره دارد. اکنون به ادامۀ آنها میپردازیم.
"...ذَكِّرْهُمْ بِأَيَّامِ اللَّهِ..."[1]؛ علّامه طباطبایی(رحمةاللهعلیه) ذیل این آیه مینویسد: «مقصود، زمانهايی است كه امر خدا و آيات وحدانيت و سلطنت او ظاهر شده يا ظاهر میشود؛ مانند روز مرگ كه در آن، سلطنت آخرتی خدا هويدا میشود و اسباب دنيوی از سببيت و تأثير میافتند.»[2]
این هم نه فقط مرگ نهایی، بلکه سیر مستمر مرگ است که با ماست. مرگ، قطع اسباب است؛ نه اینکه به اسباب دست نزنیم، بلکه یعنی گرایش و توجه تامّ به آنها نداشته باشیم. مظهر «ممیت» شدن یعنی از تسلط قوای مراتب دانی درآییم و تسلط اسماء الهی را در آنبهآنِ زندگی خود بفهمیم. ذکر ایامالله یعنی هرلحظه یادمان باشد که آمدهایم سلطنت خدا را ظهور دهیم؛ اگرچه او تمام امکانات سلطنتش را در اختیار ما گذاشته و اسباب را به دستمان داده باشد.
وقتی ظاهراً همه چیز دست ماست، حتی میتوانیم قانون سلطان را زیر پا بگذاریم و به میل خود، جعل قانون کنیم. اما بدانیم که اگر در باورمان خود را مالک اسباب ببینیم، هرگز چنان نمیمیریم که زنده شویم؛ چون حیات ما مساوی ظهور سلطنت الهی است و آن هم با مرگ یعنی آشکار شدن بیتأثیریِ اسباب حاصل میشود. گذر عمر، حرکت تکوینی رو به آشکار شدن سلطنت خداست؛ یعنی هرچه داریم، رو به ضعف و اضمحلال میرود. اما اگر در تشریع نیز به اختیار خود به این سمت حرکت نکنیم و تعلقمان را به این داراییها از دست ندهیم، درکی از آن حیات برتر نخواهیم داشت.
"إِنْ كانَتْ إِلاَّ صَيْحَةً واحِدَةً فَإِذا هُمْ خامِدُون"[3]؛ ریشۀ «خمد» یعنی خاموشی یا سکون و در این آیه، کنایه از مرگ است. شخص مرده، هیچ سر و صدایی ندارد؛ به کلی اختیار از کف میدهد و قدرت انتخاب و حرکت از او ساقط میشود. ما هم امروز گاه بیاختیار میشویم و این همان لحظات مرگ در زندگی است؛ که اگر درست بمیریم، کاری نمیکنیم که بعد پشیمان شویم. درستش هم آن است که صیحۀ مرگ، صبر و آرامش و سکوت درونی آورد و به ما عبرت بیاموزد.
"وَ يَوْمَ تَقُومُ السَّاعَةُ..."[4]؛ «ساعة» نیز به مرگ اشاره دارد و زمانی است که نفس انسان سعه میگیرد، هرکس که باشد؛ منتها در این سعه، برخی تنگاند! مثل اینکه آنها را به بهترین و زیباترین باغها ببرند؛ اما آنها نسبت به کسی کینه یا حسد داشته و دچار ضیق درونی باشند؛ معلوم است که بهره و لذتی نمیبرند! مرگ هم برای همه، وسعت میآورد؛ مهم این است که در آن وسعت، تعین نفس انسان چه باشد.
سیر تدریجی مرگ نیز چنین است و کسی که به آن تن دهد، وجودش وسیع میشود. یعنی با بالا رفتن سن، هرچه جسم و قوای مادیاش تحلیل میرود، جانش قوی و جوانتر میگردد؛ یعنی بانشاطتر، بیدغدغهتر و رهاتر از خود و دنیا. اما کسی که در دنیا به اختیار نمیرد، اگرچه دنیایی عمل و عبادت داشته باشد، هرچه پیش میرود، وجودش تنگتر میشود. شاید اگر دیروز چیزی را از او میدزدیدند یا حرف ناخوشایندی به او میزدند، اینقدر برایش مهم نبود و راحت عبور میکرد. اما امروز نمیتواند از هیچ چیز بگذرد و حرصش بیشتر و صبرش کمتر شده است.
"...إِنَّ زَلْزَلَةَ السَّاعَةِ شَيْءٌ عَظيمٌ"[5]؛ زلزله هم عالمی از مرگ است، یعنی تکان شدید از روی ترس. هر تحول و تغییری در احوال و مقامات باطنی انسان که موجب کنار رفتن پردهها شود، زلزله است. در توفّی که روشن است چنین زلزلهای اتفاق میافتد. اما در طول زندگی نیز خدا بارها پرده برمیدارد و زیبایی خود را نشان میدهد تا زشتی خود را ببینیم و به او رو کنیم؛ اما ما باز پرده را میاندازیم و بر حقیقت، سرپوش میگذاریم. پس با زلزلۀ فردا در توفّی چه خواهیم کرد؟
"هُنالِكَ ابْتُلِيَ الْمُؤْمِنُونَ وَ زُلْزِلُوا زِلْزالاً شَديداً"[6]؛ ما آنقدر از این امتحانهای کوبنده و زلزلههای شدید در زندگی داریم که به راحتی میتواند دلمان را بلرزاند و نفسمان را باز کند؛ اما چقدر به عالمش وارد میشویم و استفاده میکنیم؟ حتی همین که بشنویم کسی مالمان را برده یا غیبتمان را کرده یا در حقّمان ظلمی نموده است، زلزله به جانمان میافتد. آیا با این زلزلهها میمیریم و نفس خود را اصلاح میکنیم؟ یا فقط میخواهیم عامل زلزله را از بین ببریم؟!
"فَسَوْفَ يَدْعُوا ثُبُوراً"[7]؛ «ثبور» نیز از عوالم مرگ است، یعنی قرار گرفتن در تنگنا و فشاری که بخواهی از آن خارج شوی. ماهیت مرگ، فشار است؛ چه مرگ در خروج از طبیعت و چه مرگ از «من»های کاذب و شئون اعتباری و ساختگی دنیا. به هر حال، خروج از مراتب دانی، سخت است. مثل زمانی که نوزاد از تاریکی و آلودگی رحِم درمیآید. البته به دنیای وسیع و زیبایی وارد میشود؛ اما چون نُه ماه به آنجا انس گرفته، خروجش مستلزم فشار است.
به همین ترتیب، هر مرگی فشار و سختی دارد. اما ما وقتی در میدان مرگ اندیشهها و اوصاف باطل خود قرار میگیریم، چقدر حاضریم فشار بکشیم و چقدر فشارها را از خود دفع میکنیم؟ بالأخره که این فشارها، ما را گیر میاندازد. اگر امروز خروج از نفس و خودی را تمرین کرده باشیم، مرگ نهایی برایمان آنقدر سخت نخواهد بود. اما اگر امروز با تعلق نفسمان به امور فانی، از فشارها گریخته باشیم تا به امیال طبیعیمان زیانی وارد نشود، ضربۀ مرگ برایمان بسیار شدید و تکاندهنده است.
"...فَأَصْبَحُوا في دارِهِمْ جاثِمينَ"[8]؛ قرآن از مرگ عدهای نیز با تعبیر «جثوم» یاد میکند، یعنی سقوط و به رو افتادن. فردی که آنقدر به امیال حیوانی تمایل دارد که قادر به ایستادن در قامت توحیدی نیست، اینگونه میمیرد و او را در حالی که به زانو افتاده است، میکشند و به زور میبرند؛ اما صاحب نفس مطمئنه، مشتاقانه عروج میکند. حال برای اینکه بدانیم مرگ ما چگونه است، ببینیم در ابتلائات در مقابل شیطان زانو میزنیم و تسلیم نفس اماره میشویم یا تمامقد میایستیم و استقامت میکنیم.
"فَإِذا جاءَتِ الصَّاخَّةُ"[9]؛ «صاخّة» به معنای شدت صوت در اثر کوبیدن جسم محکم، و کنایه از حادثهای اضطرابآور است: مرگ. اغلب ما از اتفاقات دنیا دچار اضطراب میشویم و بعد هم به جای اینکه خود را با معرفت آرام کنیم، سراغ قرص خواب و انواع تخدیرهای دنیوی میرویم. غافل از آنکه با این اضطراب، مرگ نهایی را برای خود سخت میکنیم. دنیا همین است که هست؛ باید ببینیم و بگذریم. اگر امروز مضطرب شویم، هنگام مرگ هم با صاخّه مواجه میگردیم.
"...ذلِكَ يَوْمُ التَّغابُنِ..."[10]؛ «تغابن» به معنی حسرت و احساس زیان نیز از نامهای مرگ است. ما این را زیاد تجربه کردهایم؛ اما به جای اینکه عوالم مرگ را بچشیم و گذشته را جبران کنیم، اغلب در حسرت گذشتهای هستیم که در آیندهمان نقش ندارد؛ یا اگر هم دارد، تلاشی برای جبرانش نمیکنیم! بسیاری اوقات هم حسرت این را میخوریم که دیگران در دنیا به کجا رسیدند و ما نرسیدیم! اما حسرت، تنها به از دست رفتن سرمایههای وجودی تعلق میگیرد؛ مثل اینکه چرا در جوانی که نیروی بیشتری داشتیم، برای وجودمان کاری نکردیم!
ما از هر پدیدهای که شئون جزئیمان را به هم بریزد، میگریزیم؛ درحالیکه باید بمانیم و بمیریم. وگرنه فردا تغابنی داریم که فرصت تدارک و جبران در پیاش نیست. امروز گوشهای از حقیقت را فهمیدهایم و برای همین، حسرت خیلی چیزها را میخوریم. تصور کنید فردا که تمام حقیقت را ببینیم و بفهمیم به کجا میتوانستیم برسیم، چه افسوسی خواهیم خورد! پس امروز که میتوانیم جبران کنیم، به فکر باشیم.
اینها همه، عوالم مرگ است؛ هم در توفّی و هم در سیر تدریجی موت. ولی ما چون در طول حیات خود این عوالم را نشناختهایم، وقتی هم با محتضری که در حال توفّی است، روبهرو میشویم، درست برخورد نمیکنیم. اگر در عالم مرگ رفته بودیم، میدانستیم او هم در حال رفتن است و برایش فضایی ایجاد میکردیم که این مرگ، إحیائش کند. مثلاً صاحبنفَسی را حاضر میکردیم، یا سر بالینش دعای عدیله و قرآن میخواندیم تا به او تلقین کند که همه چیز تحت سلطنت خداست؛ نه اینکه با نگاه مادی فقط بخواهیم به زور، زنده نگهش داریم!
اینها ناشی از آن است که حیات را خور و خواب و نهایتاً فعل نماز و روزه میدانیم و فکر میکنیم امروز خودمان زندهایم؛ روزی هم خدا میآید و ما را میمیراند. حال آنکه چنین نیست و خور و خواب و نماز و روزه، همه ابزار است برای ساختن نفس. موجودیت ما از خداست. اما تعین نفسمان را خودمان میسازیم، البته نه به استقلال. یکی خود را عین موجودیتش خلق میکند و میشود نفس مطمئنه؛ یعنی نفسی که به اطمینان رسیده و تعینش الهی شده؛ هیچ چیز از خود ندارد و هرچه هست، ظهور موجودیتش است. اما یکی هم چنان از موجودیت خداییاش فاصله میگیرد که شمر میشود. قدرت دست و تیزی شمشیرش از خداست؛ اما اینکه اختیار کرده چه کسی را بکشد، تعین نفسش است.
حال ببینیم ما بعد از عمری زندگی، چه تعینی گرفتهایم. اصلاً میدانیم موجودیتی که خدا با نفخۀ روح و تعلیم اسماء به ما داده و هر لحظه میدهد، چیست که بخواهیم آن را ظهور دهیم؟ یا فقط موجودیت دنیایی خود را میشناسیم و به این فکریم که امیال و خواست جسممان تأمین شود؟ اغلب ما به جای اینکه سرمایۀ وجودمان را در بازار میادین امتحان بریزیم و سود ببریم و توشه بگیریم، مدام از اصل سرمایه مصرف کنیم، آن هم در راه فنا! پس، فردا چه داریم؟!
این، ظلم به نفس است و اگر یکباره تیغ مرگ و توفّی بیاید و با همین حال از دنیا برویم، عذری به درگاه خدا نداریم. چون در دنیا همۀ راهها باز بود و سرمایهای جاری داشتیم که میتوانستیم به جای خشم و شهوت و انتقام و تعصب و...، آن را در ظهور اسماء خدا به کار گیریم؛ اما نخواستیم و در تنگیِ خودمان ماندیم!
"إِنَّ الَّذينَ تَوَفَّاهُمُ الْمَلائِكَةُ ظالِمي أَنْفُسِهِمْ قالُوا فيمَ كُنْتُمْ قالُوا كُنَّا مُسْتَضْعَفينَ فِي الْأَرْضِ قالُوا أَلَمْ تَكُنْ أَرْضُ اللَّهِ واسِعَةً فَتُهاجِرُوا فيها فَأُولئِكَ مَأْواهُمْ جَهَنَّمُ وَ ساءَتْ مَصيراً."[11]
همانا کسانی که ملائکه جانشان را میگیرند، درحالیکه ظالم به نفس خویشاند؛ گفته میشود: «در چه حالی بودید؟» میگویند: «مستضعف بودیم!» پاسخ میآید: «مگر زمین خدا وسیع نبود؟ خب هجرت میکردید!»
مقتضی فجور و تقوا در همۀ ما هست. گاه وقتی در میدانی قرار میگیریم که مقتضی فجور در درونمان غوغا میکند، مثلاً عصبانی میشویم و شعلۀ غضبمان بالا میکشد، کاری را میکنیم که نباید؛ و بعد که از آن موقعیت خارج شدیم، میگوییم: «چه کاری بود؟ ایکاش میمردم و این کار را نمیکردم!» واقعاً هم همین است و در آن میدان باید از فجور بمیریم و اهل تقوا شویم. اگر این را امروز بفهمیم و در عالمش قرار گیریم، فرصت بیداری، بازگشت و جبران داریم. اما اگر بماند برای فردا، دیگر فرصتی نیست و فقط میتوانیم فریاد واحسرتا سر دهیم که چرا غفلت کردیم!
پس بیایید با مرگ، زندگی کنیم؛ که آنبهآن حیات است، نه افسردگی. وگرنه نفسی که امروز خدا را در جلال و جمالش نبیند و در مرگ و حیات، سرمایۀ الهیاش را ظهور ندهد، فردا چطور میخواهد به لقاء حق برسد؟ وقتی بخواهیم جایی استخدام شویم، رزومۀ تحصیلی و کاری خود را ارائه میدهیم. هنگام مرگ که خواستار لقاء الهی هستیم، چه رزومهای از خود به خدا تحویل میدهیم؟ برای اینکه رزومۀ خود را بشناسیم، باید از بدن و روحمان که از خداست، چشم بپوشیم و آنوقت ببینیم چه هستیم؛ یک «منِ» هزارفکرِ هزاردست که آنقدر گره خورده و درگیر است که خود هم نمیتوانیم پیدایش کنیم. حتی میترسیم به آن فکر کنیم؛ از بس افکارمان در کثرت است و اینسویی شدهایم! یک «منِ» متعادل از نفس خود نساختهایم که مدام سعه بگیرد و وقتی به اقتضای دنیا در میادین گوناگون قرار میگیرد، همۀ شئون زندگی را در خود جای دهد، اما فارغ از تمام خوشیها و ناخوشیها، واحد بماند و هزار«من» نشود!
[1]- سورۀ ابراهیم، آیۀ 5 : ایام خدا را به یادشان آور.
[2]- ترجمه الميزان، ج12، ص23.
[3]- سورۀ یس، آیۀ 29 : جز یک صیحه نبود، پس همه خاموش شدند!
[4]- سورۀ روم، آیۀ 55 : و روزی که قیامت برپا شود.
[5]- سورۀ حج، آیۀ 1 : همانا زلزلۀ قیامت، چیز بزرگی است.
[6]- سورۀ احزاب، آیۀ 11 : آنجا مؤمنان، مبتلا شدند و سخت تكان خوردند!
[7]- سورۀ انشقاق، آیۀ 11 : پس به زودی فریاد هلاکت سرمیدهد.
[8]- سورۀ اعراف، آیۀ 78 : پس به رو افتاده، در خانههایشان صبح کردند.
[9]- سورۀ عبس، آیۀ 33 : هنگامی که قیامت آمد.
[10]- سورۀ تغابن، آیۀ 9 : آن، روز حسرت و خسران است.
[11]- سورۀ نساء، آیۀ 97.
نظرات کاربران