حقیقت موت چیست؟
در ادامۀ بحث «قیامت کبری» (جلسۀ 8، 8 محرم 1441) به تبیین موضوع «موت» میپردازیم.
در مبحث قبل دو آيۀ "كُلُّ مَنْ عَلَيْها فان وَ يَبْقى وَجْهُ رَبِّكَ ذُو الْجَلالِ وَ الْإِكْرام"[1] و "وَ لا تَدْعُ مَعَ اللَّهِ إِلهاً آخَرَ لا إِلهَ إِلاَّ هُوَ كُلُّ شَيْءٍ هالِكٌ إِلاَّ وَجْهَهُ لَهُ الْحُكْمُ وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُون"[2] را بررسی کرده، سعی نموديم با بررسی تکواژههای اين آيات، به مقصودی که عمق این آیات به آن اشاره دارند، پی ببريم و در سايۀ اين ادراک، با این آیات تکوینی همگام شویم و حرکت کنیم.
واژۀ "حی" را بررسی کردیم و دانستيم حیات که بخشی از آن"فان" و بخش ديگرش "باق" است، چيست. اثبات کرديم آنچه لباس غیریت پوشیده، فانی است و تنها وجه رب است که باقی میماند.
اکنون میخواهيم معنای اصلی و لوازم معنایی واژۀ « موت» را بررسی کنیم.
در لغتنامۀ التحقيق واژۀ «موت» چنين تعريف شده است[3]: "أنّ الموت انتفاء الحياة، و الحياة فی كلّ شیء بمقتضى ذاته و خصوصيّات وجوده، و يتنوّع بتنوّع مراتب الموجودات من مرتبة الجمادات، و النباتات، و الحيوانات، و الإنسان، و الملائكة و ما وراءها من عوالم العقول" موت نفی حيات است(نه عدم حيات) و همانطور که حيات مشکک است و در مراتب گوناگون وجود، به اقتضای خصوصیات وجودی هر موجود جاری است؛ موت هم مراتب گوناگون دارد و هرچه در هستی است، فان میباشد.
گفتيم موت، نفی حيات است و معنای جامع[4] حيات عبارت است از اينکه حی قيوم، به موجوداتی که خودشان ذاتاً نمیتوانند حیاتی داشته باشند، با قیومیتش حیات میدهد، به طوری که اگر قوامش را بردارد، «درهم فروریزند قالبها». مانند اينکه ما شکر و آب را قوام میدهيم تا شربت درست کنیم. برای همين یکی را حتماً فانی در ديگری میکنیم. لذا آنچه در شربت برای ما میماند نه شکر است نه آب، بلکه مایعی است که شکر در آن فانی شده و تمام صفات خودش را کاملاً از دست داده است، پس نمیگوییم شکر يا آب میخوريم، بلکه میگوییم شربت میخوریم.
موجودات عالم نيز ذاتاً در آتش عشق، سوز، شوق و حرکت میسوزند و رو به قوام حرکت کرده، مدام در آن مبدأ قیوم فانی میشوند و قوام میيابند. این است معنی جامع حیات؛ يعنی تحقق تمام آنچه قوام شیء به آن است، اعم از اجزاء ظاهری و باطنی و نظم درونی(هدایت تکوينی) و شرایط لازمه برای ظهور حیات متناسب و مقتضی ذات و خصوصیات هر موجود (شرایط لازمه برای تمام موجودات تکوین است؛ اما برای انسان تشریع میباشد.) و مسلماً این معنی از حيات، در مراتب مختلف و بنا به تنوع موجودات و مراتب آنها، خصوصیات مختلفی دارد.
درواقع جزء اخیر يا آن حقیقت حیّ قیوم که در اجزا شیء، چه در اجزای باطنی و ظاهری، چه در نظم درونی آن و چه در شرایط لازم برای آن، حاکم است، (در عين اينکه غیر از جزء ظاهری يا جزء باطنی است)، تمامکنندهٔ نوعیت هر شیء است. اين حقیقت که علیالاتصال از جانب حضرت حقتعالی افاضه میشود و شیء را در نوعیت یا در بقا و مماتش حرکت میدهد؛ عبارت است از قوهای روحانی يا همان بطن و وجهی که شیء از سوی حضرت حقتعالی دريافت کرده است که از آن به نفخۀ الهی يا روح تعبیر میشود.[5]
این قوۀ روحانیه يا روح که مادی نیست و در ماده جا ندارد؛ همان وجهی است که فیزیک امروزی با همۀ تلاشهای خود در کشف فوتونها و نظريههایی چون بیگبنگ و... ،نتوانسته هرگز به آن برسد؛ چرا که اين قوۀ وارای مادی، در درون اشياء اثباتی نيست، بلکه ثبوتی و قابل شهود است. اين روح، پس از اينکه اجزاء شیء به تماميت رسید و نظم و شرايط و خصوصيات لازم در آن متحقق شد، دمیده میشود. درست مانند اتصال نیروی برق، به وسایل گوناگون از لامپ و چراغ مطالعه گرفته تا لوسترهای عظیم و وسایل الکتریکی.[6]
به همیننحو در نظام معنا نيز نور "الله نور السموات والارض"[7] يا همان روح، بر تمام مراتب وجود از "سماء" تا "ثریا" میتابد و سبب حيات آنها میشود. حياتی که در هر مرتبه، خود را به شکلی نشان میدهد؛ در نباتات به صورت رشد، در حيوانات به شکل حرکت و اراده و در انسانها به شکل عشق و شوق.
درواقع وقتی ما برق را صاحب نیرو معرفی میکنیم و میگوییم برق جریان دارد؛ یعنی در هر وسيلهای شدت و ضعفی خاص دارد؛ اما نه اینکه حقیقت برق شدید يا ضعیف باشد و با مراتبش شدت و ضعف پذیرد. خير. به همين نحو روح نيز در ذات خود مرتبهای ندارد، بلکه در مراتب گوناگون موجودات، بسته به استعدادشان، افاضه میشود.
صاحب التحقيق در تعريف واژۀ روح مینویسد: "روح، جريان و سريان امری لطيف و غيرحسی است و ازآنجا که هیچ جریانی بیمراتب و بیظهور نیست؛ روح نيز مراتب دارد و از مصاديق و مراتب آن، میتوان به تجلی فيض و رحمت، ظهور مقام نبوت، جريان وحی، تنزيل کتاب و احکام و... اشاره کرد. همچنين آثار ظهور اين روح عبارتاند از: حصول فسحت(گشادگی و وسعت)، سرور، فرح، طیب خاطر، راحت، پيروزی، آرامش و قدرت بر تمام موانع است.
یکبار ديگر آثار روح را با دقت بخوانيد! اگر هر کداممان در فشار، ناراحتی، تنگی، قبض و... هستيم، غافل از روح ساری و جاری در وجودمان زندگی میکنیم. درحالیکه یک مؤمنِ باخدا، در همه حال باید نشاط وجودی و روحی داشته باشد؛ در مرض يا سلامتی، در فقر يا ثروت، در خوشی يا ناخوشی و... . بايد تنگی، فشار و ناراحتی احساس نکند؛ اما تا کسی خلاف میل ما حرفی میزند، بهمان برمیخورد و نمیتوانيم عکسالعمل نشان ندهيم و نشنیده بگیریم!
روحمان را با پیشزمینههای فکری که خودمان با توجه به اميالمان ساختهايم، محبوس کردهايم! مگر ما کمتر از خاکيم؟ خاک صاحب روح جمادی است؛ لذا وقتی پا روی آن میگذاریم، يا با بيل زير و رویش میکنيم، صدایش در نمیآيد. در مسیری است که خدا در تکوينش قرار داده عبد است. ميوه را گاز میزنيم ، اعتراضی نمیکند، بر حيوان سوار میشويم هيچ نمیگويد، چرا؟ چون برای خودشان چارچوب نگذاشتهاند، قانون وضع نکردهاند، پیشزمینهای در وجودشان قرار ندادهاند، بلکه آنچه را حق داده، ظهور میدهند. البته ما نيز در تکوينمان عبديم؛ اما کجا خراب کردهایم؟ آنجا که به ما اختيار داده شد که اين آثار را ظهور دهيم یا ندهيم و ما در همين اختيار اين روح را در حجاب قرار داديم! هر کاری خودمان و اميالمان خواست، انجام دادیم، آنجا هم که کاری نکردیم برای اين بود که منطبق بر اميالمان نبوده! حتی نماز را برای خودمان خوانديم، زيرا نمیخواستیم به جهنم برويم و خواستيم بهشتی باشيم، وگرنه آن را هم نمیکردیم!
اینها برای شیعه خیلی بد است، خیلی بد است که میشنویم که غير مسلمانها که ما کافر میدانيمشان اخلاقشان خیلی بهتر از ماست، البته شايد ظاهری باشد؛ ولی بههرحال همین ظاهر را هم توانستهاند حفظ کنند. آنان مانند ما سریع از کوره درنمیروند و عکسالعمل نشان نمیدهند و دنبال حقهبازی نیستند.
ما تا کی میخواهیم با وجودهای ذهنی خود، خارج از دنیای حقیقی زندگی کنیم؟ چه کنيم؟ این وهم را در درونمان بشکنيم و بگذاريم روحمان ظهور کند. چطور؟ در مقابل خصوصیات و صفات حق منقاد باشیم نه آنچه خودمان میپسنديم و میخواهيم. تنها در اين صورت است که تمام خصوصیات روح را عین خود خواهيم يافت. این خصوصيات اکتسابی نیستند و نیاز به مجاهده ندارند، کسبیاند و همراه وجود ما، اين خود ماییم که آنها را در حجاب کردهايم. برای همین هم ما زندگان مردهايم! به چه چیزی مردهايم؟ فسحت، سُرور، فرح، طیب، راحت و ديگر خصوصيات و آثار روح را نداريم و فقط زندگی میکنيم، درحالیکه زنده نیستيم؛ یعنی با اينکه تکویناً روحمان در مسیر قوامش حرکت میکند، اما در فرديتمان تنگيم. پس مرگ در اينجا، مرگ تکوینی نیست؛ مرگِ خصوصیات روح است.
بايد روحیهمان را عوض کنيم، نه فعل و نه حتی صفت. روحیهمان باید روحانی شود و فسحت داشته باشد، وگرنه اگر در فشارها به ظاهر سکوت کنیم و با مجاهده به بیرون انتقال ندهیم، اما درونمان غوغا باشد، فايدهای ندارد! بدتر عقده میشود و جای دیگر باز خواهد شد. چنانکه میبينيم خيلی جاها فعلمان تغییر کرده، اما روحیهمان را خرابتر کرده است. آن موقع که ما خیلی به قول خودمان مؤمن نبوديم و علم نداشتيم، گويی روحیهمان خیلی لطیفتر بود، اما الان اینقدر غلظت گرفتهايم که انگار همه هیچاند و فقط ما تافتۀ جدابافته هستيم.
از نظر صاحب التحقیق[8] موت به دو علت حاصل میشود:
- پدید آمدن اختلال و فساد تکوينی در نظم درونی اشیاء، خصوصيات وجودی آنها و برهم ریختن اجزائشان؛
- قطع ارتباط آنها با مبدائی که لحظهبهلحظه به ايشان نفخۀ حيات میکند.
درواقع وقتی در نظم، اجزاء و خصوصيات هر شیء، در هر مرتبهای، اختلال وارد شود، بهطوریکه دچار نقص، مرض، تفرق و... شده و ارتباطش با روحِ دمیده شده در آن قطع شود، آن شیء دچار موت میشود. (البته ارتباط خودِ روح با اصل خویش هرگز قطع نمیشود.) موت در تکوین به همۀ موجودات تعلق میگيرد، اما نحوۀ آن در مصادیق و رتبههای گوناگون متفاوت است. به عنوان مثال:
- موت در جمادات مثل خاک يا زمين از نوع اول است، يعنی نظم درونی و اجزا و خصوصيات آن به نحوی تغيير کند که ديگر رویشی در آن رخ ندهد و دانهای در آن به ثمر نرسد. مثلاً رطوبتش را از دست بدهد. و زنده شدنش به اين است که دوباره دانهها و نباتات از دل آن بیرون آيند و رویش کنند"وَ آيَةٌ لَهُمُ الْأَرْضُ الْمَيْتَةُ أَحْيَيْناها وَ أَخْرَجْنا مِنْها حَبًّا"[9]
- موت در نباتات زمانی رخ میدهد که گياه اقتضای حيات نباتی، يعنی جذب آب، خاک مناسب رویش و حرارت خورشید را از دست بدهد و زنده شدن و حيات آن زمانی است که خداوند با ايجاد اين شرايط و اقتضائات حيات را به آن القا کند که اوست "يخرجُ الْحَيَّ مِنَ الْمَيِّتِ"[10]
- موت در حيوان و انسان از نظر تکوينی يا ظاهری و مادی يکی است؛ يعنی هر دو با از کار افتادن مغز و قلب میمیرند. اما تفاوتشان در روح انسانی است. همان روحی که نفخۀ الهی و مستعد کمال و قرب و لقاء و بعث است. درواقع حیوان در همان حیوانيت خويش میمیرد. اما انسان ممکن است در رتبۀ نباتی يا حیوانی يا بشری يا انسانی بمیرد و مسلماً اگر در رتبهای غير از رتبه انسانی بميرد، حيات معنویِ انسانی نخواهد داشت.
در آيات قرآن به اين حيات معنوی چنين اشاره شده است: "وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلُوا في سَبيلِ اللَّهِ أَمْواتاً بَلْ أَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ"[11]و "أَ وَ مَنْ كانَ مَيْتاً فَأَحْيَيْناهُ وَ جَعَلْنا لَهُ نُوراً يَمْشِي بِهِ فِي النَّاسِ كَمَنْ مَثَلُهُ فِي الظُّلُماتِ"[12]. يعنی فرد در اين نوع از موت که حياتی برتر است، خصوصیات محدود خود را از دست داده و خصوصیات نامحدود الهی را میگيرد. اما چرا اکثر ما انسانها به اين نوع از حيات زنده نمیشويم؟ چون به مرگ اختیاری در کنار زدن اميال و خواهشهای نفسانی، نمیمیريم. قانع شدهايم به جمادی، نباتی و حیوانیتمان. پيشفرضهايی وهمی ساختهايم که براساس آن برخی چيزها برايمان شیرین و سودآور است و بعضی تلخ و زيانآور! آنچه خدا در تشریع مضر و نافع معرفی میکند، نمیخواهيم و توجیهاش میکنيم.
- موت در عوالم ماورای ماده اعم از ملائکه و ارواح که به عالم امر تعلق دارند از نوع دوم است؛ يعنی چون اين دسته قوامشان به نفخۀ روح الهی است، به محض قطع اين ارتباط، موتشان حاصل میشود.
پس مرگ در موجودات مادی يا عالم خلق از نوع اول است؛ که اختلال در نظم و خصوصياتشان، سبب قطع ارتباط آنها با مبدائی که در ايشان نفخۀ حيات کرده، میشود و مرگ در موجودات عالم امر فقط از نوع دوم و قطع ارتباط است.
[1] . سورۀ الرحمن، آيات 26 و 27.
[2] . . سورۀ قصص، آيۀ 88.
[3] . التحقيق،ج11، ص 195.
[4] . و المعنى الجامع لمفهوم الحياة: هو تحقّق جميع ما به قوام الشیء، من الأجزاء الظاهريّة و الباطنيّة و النظم فيها و الشرائط اللازمة".
[5] . و من ذلك الأجزاء فی كلّ نوع: الجزء الأخير المتمّ لشيئيّة الشیء، المفاض من جانب اللَّه المتعال، و هو القوّة الروحانيّة المتوجّهة الى كلّ شيء بحسب مقامه من جانب اللَّه العزيز، و هذا هو المعبّر عنه بالروح و النفحة الرحمانيّة و النفخ الإلهىّ.
[6] . و هذا الروح إنّما يتعلّق بالموضوع أىّ موضوع كان، بعد تماميّة أجزائه و تحقّق النظم اللازم و الشرائط و الخصوصيّات، كما يرى فی اتّصال القوّة الكهربائيّة إلى أىّ مكينة تامّة- راجع الروح.
[7] سورۀ نور، آيۀ 35. " اللَّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ مَثَلُ نُورِهِ كَمِشْكاةٍ فيها مِصْباحٌ الْمِصْباحُ في زُجاجَةٍ الزُّجاجَةُ كَأَنَّها كَوْكَبٌ دُرِّيٌّ يُوقَدُ مِنْ شَجَرَةٍ مُبارَكَةٍ زَيْتُونَةٍ لا شَرْقِيَّةٍ وَ لا غَرْبِيَّةٍ يَكادُ زَيْتُها يُضيءُ وَ لَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نارٌ نُورٌ عَلى نُورٍ يَهْدِي اللَّهُ لِنُورِهِ مَنْ يَشاءُ وَ يَضْرِبُ اللَّهُ الْأَمْثالَ لِلنَّاسِ وَ اللَّهُ بِكُلِّ شَيْءٍ عَليمٌ . خداوند نور آسمانها و زمين است؛ مثَل نور خداوند همانند چراغدانى است كه در آن چراغى(پر فروغ) باشد، آن چراغ در حبابى قرار گيرد، حبابى شفاف و درخشنده همچون یک ستاره فروزان، اين چراغ با روغنى افروخته مىشود كه از درخت پربركت زيتونى گرفته شده كه نه شرقى است و نه غربى؛ (روغنش آن چنان صاف و خالص است كه) نزديک است بدون تماس با آتش شعلهور شود؛ نورى است بر فراز نورى؛ و خدا هر كس را بخواهد به نور خود هدايت مىکند، و خداوند به هر چيزى داناست.
[8] . "فالموت إنّما يتحقّق بانتفاء أمرين: إمّا بحدوث اختلال و فساد فی أجزاء الموضوع و فی نظمها و خصوصيّاتها، كنقص و مرض و تفرّق. أو فی حالة ارتباط الروح و تعلّقه، كقطع النفخ و التوجّه."
[9] . سورۀ یس، آيۀ 33.
[10] . سورۀ انعام، آيۀ 95. إِنَّ اللَّهَ فالِقُ الْحَبِّ وَ النَّوى يُخْرِجُ الْحَيَّ مِنَ الْمَيِّتِ وَ مُخْرِجُ الْمَيِّتِ مِنَ الْحَيِّ ذلِكُمُ اللَّهُ فَأَنَّى تُؤْفَكُونَ.
[11] سورۀ آل عمران، آيۀ 169.
[12] . سورۀ انعام، آيۀ 122.
نظرات کاربران