هستی، فعل خدا

هستی، فعل خداوند

در ادامۀ بحث «قیامت کبری» (جلسۀ 15، 16 محرم 1441) به تبیین موضوع «هستی، فعل خداوند» می‌پردازیم.

ارتباط جنبه‌های فانی وجودمان را با بُعد باقی‌اش شناختیم؛ طوری که اکنون می‌توانیم بفهمیم آیا با توهّماتی که خودمان ساخته‌ایم، رو به سوی حق می‌رویم یا سیر "إلَیهِ راجِعُون" را طبق مشیت و رضای خدا در راستای خلیفةاللّهی طی می‌کنیم. اما این‌ها که گفتیم، همه معاد شخصی بود؛ پس معاد کیهانی چه؟

در ادامه  بحث هستی، فعل خدا می‌خواهیم بدانیم غایت هستی چیست و عاقبت آسمان و زمین و کلاً طبیعت چه خواهد شد؛ آیا بیهوده خلق شده‌اند و پس از مدتی هرچند طولانی، از بین می‌روند؟ یا همۀ این‌ها به عنوان آیات و نشانه‌های خدا یک وجه باقی نیز دارند؟ در یک کلمه می‌خواهیم بدانیم ما قیامت شخصی خود را در کدام عالم طی خواهیم کرد.

خداوند در قرآن کریم می‌فرماید:

"وَ الْأَرْضَ مَدَدْناها وَ أَلْقَيْنا فيها رَواسِيَ وَ أَنْبَتْنا فيها مِنْ كُلِّ شَيْ‏ءٍ مَوْزُونٍ. وَ جَعَلْنا لَكُمْ فيها مَعايِشَ وَ مَنْ لَسْتُمْ لَهُ بِرازِقينَ."[1]

و زمین را امتداد دادیم و کوه‌ها را در آن افکندیم و در آن از هر شیء موزون رویاندیم. و برای شما در آن، انواع اسباب زندگی را گذاشتیم؛ نیز برای کسانی که شما روزی‌رسان آن‌ها نیستید.

پس زمین، بود؛ اما امتداد نداشت و در زمانی خاص، امتداد یافت. امتداد زمین چیست؟ همین سطح که ما در آن زندگی می‌کنیم. خود زمین، نیازی به کوه‌ها نداشت. اما پس از امتداد، لازم شد کوه‌ها در آن انداخته شوند؛ چرا؟ چون قرار بود برای ساکنانش که بدن مادی دارند و می‌خواهند از جسمانیت به روحانیت برسند، مهد باشد.

خب گفتیم بُعد مُلکی زمین، آن است که امتداد یابد و مهد باشد. مهد چیست؟ محلّی آماده‌شده و فراهم برای سکونت و استراحت[2]. این، صورتی است که مادۀ زمین پذیرفته و به همین دلیل، روشن است که نمی‌تواند در این بُعد، بقا داشته باشد؛ چون استراحت، امر مستمر نیست و لاجرم معنای موقّتی بودن را در خود دارد.

از مصادیق مهد، گهواره برای کودک است که مقطعی به کار می‌آید و کودک مدتی در آن می‌ماند؛ اما کمی بعد، دیگر به آن نیاز ندارد و گهواره هم به مرور زمان خراب می‌شود. یا مثل رختخواب که مقرّ زندگی مدام ما نیست؛ بلکه ساعتی در آن استراحت می‌کنیم، قوای تحلیل‌رفتۀ خود را برمی‌گردانیم و بعد برمی‌خیزیم و به کار دیگری می‌پردازیم.

معنا و کاربرد ظاهر و جسد زمین، همین است و موقّتی است، نه همیشگی. چنان‌که روایت داریم: "الدُّنْيَا دَارُ مَمَرٍّ لَا دَارُ مَقَرٍّ"[3]؛ دنیا محل عبور است، نه محل قرار و ماندگاری. برای چنین مهدی، کوه‌ها نیز مثل چهار پایۀ گهواره لازم‌اند تا اضطراب زمین زیر پای کسانی که می‌خواهند در آن راه بروند و استراحت کنند، آرام شود.

این مهد، مقدمه‌ای است تا ما بتوانیم دوره‌ای از حیات و رشد خود را در آن بگذرانیم. اما چرا به مهد نیاز داریم؟ برای تمهید و اصلاح امر معنوی؛ یعنی اینکه حیات باقی خود را آماده و اصلاح کنیم. همان‌گونه که به عنوان مثال، فرزندانمان را در مهدکودک می‌گذاریم تا برای رسیدن به سطح بالاتر دانش و تربیت، آماده شوند.

تمهید امر معنوی، برای دو موجود مکلّف یعنی جنّ و انس است که سیر صعود اختیاری برای تعین نفس دارند؛ و بحث ما در اینجا مختصّ انسان است. نفس انسان، مخاطب هدایت تشریعی است؛ زمین هم آمده او را پرورش دهد. اما اگر او یادش برود اینجا آمده تا از نعمات سطح زمین برای تأمین قوای ملکوتی‌اش استفاده کند و از جسمانیةالحدوث به طرف بقای روحانی برود، پایش در زمین گیر می‌کند و در رشد معنوی نیز سنگین می‌شود.

پس تمهید زمین، برای روحانی شدن است؛ و بقای روحانی فقط این است که انسان، مَظهر اسماء الهی گردد و صوَری را که پیوسته در ماده دمیده می‌شود، در تعین نفس به ظهور رساند. در غیر این صورت اگرچه وجود تکوینی و اصلِ بودنش از بین نمی‌رود، چون متصل به حقّ است؛ اما تعین نفس را در وجهۀ جمال از دست می‌دهد.

اما کسی که زمین را برای تمهید حیات معنوی‌اش استفاده می‌کند، نگران نیست که کجای سطح، بالا و پایین می‌شود و در سطح، چه به دست می‌آید و چه از دست می‌رود. این کم و زیادها در دنیا برایش کاملاً طبیعی است و سهم خود را از این استراحتگاه می‌گیرد. عملش هم او را در همین تمهید معنوی رشد و پرورش می‌دهد.

چنین موحدی توقع ندارد سطح زمین همین که هست، باقی بماند و از بین نرود؛ چون می‌داند این تنها برای آماده‌سازی و اصلاح امور معنوی است تا انسان را بزرگ کند. خداوند زمین را برای انسان آفریده؛ اما نه برای بقا و نه اینکه مقرّ انسان باشد؛ چون خودش هم دارد در این مسیر حرکت می‌کند و قرار ندارد؛ پس در حال تغییر و تبدل است.

بنابراین روشن می‌شود هستیِ زمین با سطحش فرق دارد. سطح زمین، جسد آن است مثل تن مادی ما؛ و هستی زمین، وجود دهری و ملکوتی‌اش است، مثل نفس ما. کل هستی همین است و هم جسدی دارد، هم حقیقتی؛ که جسدش فانی است و حقیقتش یعنی همان وجه خدا، باقی.

به عبارت دیگر، همه چیز یک وجه ماهیت دارد که "بما هیَ لَیسَت" یعنی به خودی خود نیست؛ و اگر هست، به اتصالش به ظهور حقّ یا همان وجه خدا و وجود مستند به حقّ است. پس فقط نفس انسانی، عین فقر و ربط به خدا نیست؛ بلکه "...بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَيْ‏ءٍ وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ"[4]. بودن هرچیز، بُعد ملکوتی آن و ظهور حق‌تعالی است که عین ربط و عین فقر به اوست؛ اما وجهه‌ای هم دارد که خودش است، همان بُعد مُلکی و وجه‌الخلقی‌اش.

خدا برای چه آفرید؟

فنای هر شیء نیز معدوم شدن آن نیست؛ بلکه برگشت به حقیقت و اصلش است. هیچ‌چیز از بین نمی‌رود؛ وگرنه اصلاً خدا برای چه آفرید؟! پس زمین هم به لحاظ سطحش باقی نیست و رو به زوال می‌رود. اما خودش همچنان هست و همان زمین است؛ فقط تغییر شکل می‌دهد. چنان‌که هیچ مُلکی باقی نیست؛ اما در بُعد ملکوتی‌اش باقی است.

حرکت جوهری هم مختص انسان نیست؛ عینِ بودن طبیعت است. طبیعت پیوسته در ذاتش حرکت می‌کند؛ و وای به حال ما اگر این را نبینیم! آن‌وقت اگر باران آمد و زمین محصول داد، خوشحالیم و اگر نه، به زمین و آسمان و خدا و خلق خدا بد و بیراه می‌گوییم و احساس کمبود و نیستی می‌کنیم؛ درصورتی‌که حقیقت، ورای این ظواهر است.

حقیقت این است که امتداد زمین، القای رواسی و رویش نبات، هیچ‌کدام به خودی خود برای بقا نیست؛ بلکه این سطح، تنها جلوه‌ای از حقیقت زمین است که خدا به عنوان مهد برای ما فرستاده است. ما نیز خواه ناخواه در این مهد به کمال تکوینی خود می‌رسیم و آن‌وقت دیگر به هیچ‌یک از این‌ها نیاز نداریم؛ مثل کودکی که دیگر خودش راه می‌رود.

این عالم که از آن سخن می‌گوییم، همان قیامت است و چه زیباست آنجا که انسان دیگر به ماده و سطح و ابزار نیاز ندارد و هرچه بخواهد، خودش انشا می‌کند و می‌سازد. یعنی فردا با زمینی زندگی خواهد کرد که دیگر مهد نیست؛ چون همه آماده شده‌اند، چه خوب و چه بد.

در آیات بعد از آیۀ مورد بحث آمده است:

"وَ إِنْ مِنْ شَيْ‏ءٍ إِلاَّ عِنْدَنا خَزائِنُهُ وَ ما نُنَزِّلُهُ إِلاَّ بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ. وَ أَرْسَلْنَا الرِّياحَ لَواقِحَ فَأَنْزَلْنا مِنَ السَّماءِ ماءً فَأَسْقَيْناكُمُوهُ وَ ما أَنْتُمْ لَهُ بِخازِنينَ."[5]

و هیچ چیز نیست مگر اینکه خزائنش نزد ماست و آن را فقط به قدر معلوم نازل می‌کنیم. و بادها را باردار فرستادیم؛ پس آبی از آسمان نازل کردیم و شما را با آن سیراب نمودیم، اما شما خزانه‌دار آن نیستید.

خزائنی که نزد خداست، همان حقیقت اشیاء است که هرجا لازم باشد، صورت و سطحی از آن را برای انسان می‌فرستد. ازجمله آب که انسان را سیراب می‌کند؛ اما اصلش نزد خداست و او بدون آب هم می‌تواند سیراب کند.

ما چون فقط صورت آب را می‌بینیم، فکر می‌کنیم اگر آب نخوریم، نابود می‌شویم. برای همین به هر راه درست و غلطی دست می‌زنیم و در تکوین و تشریع خدا چون و چرا می‌آوریم تا به آب برسیم و تشنه نمانیم. غافل از اینکه خدا همه چیز را برای تمهید ما به قدر معلوم ریخته و چون خزانه‌اش نزد اوست، هرگز کم نمی‌آورد؛ پس هیچ‌کس از تشنگی نمی‌میرد، مگر اینکه خودش مسیرِ سیراب شدن را غلط انتخاب کند. همین‌گونه است غذا و سایر نیازهای دنیوی.

البته فقط در یک شرایط، ممکن است کسی درست برود و تشنه بماند؛ آن هم وقتی است که بقای نوع مطرح باشد. مثل آنچه برای کربلاییان اتفاق افتاد. امام حسین(علیه‌السلام) نه برای کمال یا بقای خود، نه برای بهشت و نه حتی ثارالله شدن به کربلا نرفت؛ بلکه صرفاً برای بقای نوع انسان تا قیامت، آن شهادت را انتخاب کرد و تشنه رفت.

"وَ إِنَّا لَنَحْنُ نُحْيي‏ وَ نُميتُ وَ نَحْنُ الْوارِثُونَ." [6]

و همانا ما زنده می‌کنیم و می‌میرانیم و ما وارثان هستیم.

وارث هستی

اینجا خداوند پس از اشاره به صورت زمین و جنبه‌های بودن آن، زندگی و مرگِ همه چیز را به خود نسبت می‌دهد؛ چون او وارث است. وارثِ چه؟ وارث وجه‌اللّهی اشیاء که همان ظهورات حقّ است؛ همه مال خودش است و خودش همه را به ارث می‌برد.

دربارۀ ما انسان‌ها، نفسمان است که مال خداست. بقیۀ چیزها ابزارِ ساختن نفس‌اند؛ برای اینکه آن باقی در تعین این فانی به ظهور رسد و حق، خودش را در ما به ارث بَرد. فکر نکنیم ما آمده‌ایم خدا را نشان دهیم؛ آخر با کدام قدرت؟! او خودش خودش را نشان می‌دهد؛ نه تنها در ما، بلکه در همه چیز. چه در تکوین که وارث وجودِ همه چیز است و چه در تشریع که براساس انتخاب ما، جلوۀ جمال یا جلالش را در بهشت یا جهنم آشکار می‌سازد.

پس وارث هستی، خداست. سایرین هم اگر چیزی به ارث برند، تنها به اذن اوست. چنان‌که در سایر امور نیز فاعلیت ازآنِ اوست؛ اگرچه به اذنش ما هم فاعل شده‌ایم. فعل او کلّ هستی و مساوی است با ظهور صفاتش؛ یعنی تمام عالم امکان، فعل حق‌تعالی است. آنچه هم از او اذن فاعلیت گرفته، نفس ماست که باید حرکت کند.

بنابراین خدا نه به فعل ما، بلکه به فاعلی که به او اذن فاعلیت داده است، نگاه می‌کند و عملی که از ما می‌خواهد، حرکت نفسمان است؛ یعنی نگاه و انگیزه‌مان. اما مشکل اینجاست که ما قد و بالا و چشم و گوش و دست و پای خود را فاعل دیده‌ایم و فعل ظاهری‌مان را عمل پنداشته‌ایم. غافل از اینکه فعل ما مدّ نظر خدا نیست؛ عمل ما مدّ نظر خداست که همان فاعلیت ما در روحیه و نیتمان است.

تا آنجا که می‌فرماید: "وَيْلٌ لِلْمُصَلِّينَ"[7]؛ یعنی حسن فاعلی که نداشته باشی، وای بر تو؛ حتی اگر فعل ظاهری‌ات نماز باشد! پس ببین انگیزه و شاکلۀ شخصیتت چیست؟ چه نیت و منظوری از این کار داری؟ اصلاً چه می‌خواهی؟ و اگر دیدی خواسته‌ای نداری جز اینکه خدا را سزاوار پرستش و بندگی یافته‌ای، بدان که نه حُسن، بلکه احسن فاعلی.

اکنون با این مقدمه و بیان آیاتی دربارۀ زمین، بحث را با تعریف طبیعت ادامه می‌دهیم. در تقسیم‌بندی مشهور، شناخت طبیعت جزء حکمت نظری است. برخی طبیعت را به معنی عالم ماده و موجودات مادی دانسته‌اند و برخی به معنی ذات تمام اشیاء که ایجاد و خلق شده‌اند یا همان عالم امکان و همۀ ممکنات.

ملاّصدرا معتقد است هیچ موجودی خالی از قوّه و استعداد نیست؛ پس باید حرکت کند تا به فعلیت برسد. این همان حرکت جوهری و نظریۀ ابداعی ملاّصدرا بر مبنای اصالت وجود است که در فلسفه‌های پیشین نبود. از نظر صدرا، طبیعت، همین مبدأ حرکت جوهری اجسام و قوّۀ درونی آن‌هاست؛ به بیان دیگر جوهرۀ طبیعت مساوی است با حرکت.

در مباحث گذشته به تفصیل گفته‌ایم[8] که وجود در سیر نزول، تا پایین‌ترین رتبه می‌آید. این رتبه، همان ماده است که صِرف استعداد و در عین حال، قابل پذیرش صوَر است. مادۀ هریک از اشیاء در رتبۀ خود، صورتی از یک یا چند اسم الهی را پذیرفته؛ اما عالی‌ترین صورت را که جامع تمام صوَر و تمام اسماء است، تنها مادۀ انسان پذیرفته و تمام مراتب را در خود حمل کرده است.

ماده‌ای که صورت پذیرفته، جسم نام دارد و از بدو پیدایش حرکت می‌کند تا به غایت خود برسد. البته حرکتی که ملاّصدرا اثبات می‌کند، کون و فساد نیست؛ یعنی چنین نیست که شیء فاسد شود و از بین برود و دوباره پدید آید. بلکه لُبس بعد از لُبس است؛ یعنی در هر رتبه، کمالاتش را می‌گیرد و به رتبۀ بالاتر می‌رود.

البته اینجا باید به نکتۀ بسیار ظریفی اشاره کنیم و آن اینکه طبق نظر توحیدی، عالم، فعل خداست؛ این یعنی قوّه نیست. هستی، فعلیت محض است. حتی پایین‌ترین رتبه در سیر نزول، وصل به مبدأ است؛ پس خالی از وجود نیست، وگرنه اصلاً نمی‌تواند باشد. مثل یک لامپ که جزء آخر مدار است؛ اما باز به مبدأ برق یعنی نیروگاه وصل است، وگرنه روشن نمی‌شود و فقط استعداد روشنایی دارد. حال بیندیشیم آیا ماده، زمانی بوده که فقط استعداد باشد؟

پس اگر باور داریم خدا هست و هستی را آفریده، قطعاً به محض نزول، صوَر که همان مراتب وجود است، در ماده هستند؛ وگرنه ماده بدون صورت اصلاً وجود ندارد و تا بوده، صورت هم در آن بوده است. آنجا نیز که می‌فرماید: "نَحْنُ الْوارِثُونَ"، معلوم است نمی‌شود خدا وارث قوّه باشد! این حضور صورت در ماده، همان فعلیت است که می‌گوییم.

لُبس بعد از لُبس هم که گفتیم، به معنی ظهور پی‌درپی کمالات است؛ یعنی هرچه آن را قوّه می‌پنداریم، گرچه نسبت به رتبۀ بالاتر قوّه است، نسبت به رتبۀ پایین‌تر، فعلیت است. پس قوّه و فعل، چیزی است که ما از بودن اشیاء اعتبار می‌کنیم.

اغلب ما می‌پنداریم اینکه عالم، فعل خداست، یعنی او نیز مثل ما اول فکر می‌کند، تصمیم می‌گیرد و بعد فعلی را انجام می‌دهد. اما فعل او چنین نیست. فعل خدا یعنی سریان دائمیِ بودن خدا و صفات و اسماء او؛ "كُنْ فَيَكُونُ"[9]. در صفات او نیز نه قوّه و استعداد هست و نه نیستی و شرّ. پس عالم، خیر محض است و فعلیت دارد.

البته انسان نیز به عنوان مظهر تامّ اسماء الهی، قدرت این را دارد که به اذن خدا فعال شود و به محض اراده ایجاد کند؛ اما تا وقتی محدود در عالم ماده است، انفعال هم دارد و فعلش فرع بر فکر، انگیزه، شوق و اراده است. برای همین، خدا به فعل او نگاه نمی‌کند؛ بلکه بر مقدمات وجودی فعلش یعنی اراده، طلب، شوق و شاکله‌اش حساب می‌گشاید.

خلاصه آنکه هستی، فعلیت دارد؛ چون از اول بوده و اصلاً برای خدا، گذشته و آینده معنا ندارد. طبیعت نیز همین ظهور حق در فعلیتش است که تمام اشیاء را در بر می‌گیرد؛ هرکدام را به نحوی در رتبۀ خود. پس حقیقت هستی، چیزی ورای اعتبار ما از هستی است؛ نیستی هم اصلاً نیست.

واقعاً در چنین عالمی چه جای نگرانی، اضطراب، چون و چرا و ای‌کاش؟! اما ما آن‌قدر نیستی‌های اعتباری ساخته‌ایم که همین‌ها از پایمان درآورده‌اند و هستی‌های اعتباری نیز در خود، مجذوب و محدودمان کرده‌اند. طوری که مدام برای دفع نیستی‌ها یا نگه داشتن هستی‌ها وقت و انرژی می‌گذاریم؛ حال آنکه جز توهم و ساختۀ ذهن نیستند!

وجود است که با افاضۀ صورت، اعتبار هستی به ماده داده است. مثل دست و پا که به اعتبار نفس ناطقۀ ما هستند و حرکت می‌کنند؛ وگرنه خودشان چیزی نیستند و قدرتی ندارند. پس چرا وقتی چیزی از دست می‌دهیم، ناراحت می‌شویم؟ مگر چیزی غیر از وجود بود که از دست برود؟ و مگر چیزی داشتیم که از دست بدهیم؟!

می‌توانیم توجیه کنیم که: «چون با آن انس گرفته‌ایم، یاد و خاطره‌اش با ماست و عاطفه‌مان درگیر می‌شود». این اشکال ندارد؛ هرچند بالأخره آن انس، قدری محدودمان می‌کند. اما وقتی می‌شود چون و چرا و اعتراض به خدا، دیگر قابل قبول نیست و وجودمان را پایین می‌کشد.

اینجاست که هرکس به تکوین و تشریع خدا راضی نباشد، از ولایت او بیرون رفته؛ برای اینکه هستی، فعل خدا و فعلیت محض است، پس نقص و عدمی ندارد. حتی مرگ، نیستی نیست و اگر گمان کنیم کسی که مرده، دیگر وجود ندارد، به خلقت خدا نقص وارد کرده‌ایم و به او مشرک و کافر شده‌ایم. زیرا هرچند اعتبار ما از هستی، این باشد که فقط از تولد تا مرگ هستیم؛ اما آنکه به لحاظ حق، هستی هر شیء از ازل تا ابد است و هرگز نابود نمی‌شود.

سیری که خداوند هستی را براساس آن خلق کرده، خیلی زیباست. در این سیر، هیچ‌چیز معدوم نمی‌شود. حتی آنجا که ما بر اثر عدم شناخت درست، هستی را محدود کرده‌ایم و نیستی‌هایی برای خود اعتبار کرده‌ایم که آن‌ها را نقص و خلأ می‌بینیم! اگر پردۀ سطح را کنار بزنیم، می‌بینیم که همه چیز باقی است و نقص و شرّی در هستی نیست.

این، درس ماست. اما نه برای اینکه فقط تئوری و مفهومی بگیریم؛ باید جایش را در وجودمان پیدا کنیم. چگونه؟ از طریق ولایت. انسان‌های کامل، تمام توحید را برای ما به عینیت کشیده‌اند. برای همین، باب عذر و توجیه، بسته است. با سیرۀ آن‌ها و به ویژه عالم پر رمز و راز کربلاست که جای این درس‌ها را می‌فهمیم.

به عنوان نمونه، صحنه‌ای از مقتل را مرور می‌کنیم که نگاهی که هستی را عین فعلیت می‌دید و به سطح و نیستی اصلاً نظر نمی‌کرد، به تمام‌قد ظهور داشت؛ صحنه‌ای که از عظمت آن، زمین و آسمان به تحسین افتادند.

صفحۀ عاشورا ورق خورده بود. کاروان اسرا به کوفه رسیده بودند. قصر جهنمیِ عبیدالله‌بن‌زیاد بود و سر مبارک سیدالشهدا(علیه‌السلام) پیش روی آن ملعون. اهل‌بیت کربلا وارد شدند. آنجا نگاه خدایی زینب(سلام‌الله‌علیها) در دل‌ها غوغا می‌کرد، چنان‌که نگاه حسین(علیه‌السلام) در زینب(سلام‌الله‌علیها).

ابن‌زیاد بی‌حرمتی می‌کرد و نمی‌دانست دارد حریم هستیِ خود را می‌شکند و یک روز در پیشگاه او حاضر خواهد شد؛ امان از شرم آن روز! حسین(علیه‌السلام) بود؛ اما او آن هستی عظیم را نیستی می‌دید و گمان می‌کرد دنیای خودش هست. غافل از اینکه فردا در پیشگاه حق، همین نگاه غلط و ندیدن هستی، هجران و درد و عذابش می‌شود.

همه حتی نامسلمانان به او معترض شدند که این چه کاری است! اما او بی‌پروا و با تمسخر به زینب(سلام‌الله‌علیها) گفت: «دیدی خدا با برادرت چه کرد؟!» و زینب(سلام‌الله‌علیها) با پرمعناترین صدا پاسخ داد: "مَارَأَيْتُ إِلَّا جَمِيلاً". ما اصلاً در خیالمان هم نمی‌گنجد بانو آنجا چه می‌دید که گفت: «جز زیبایی ندیدم».

در ادامه، آن ملعون ادعا کرد کربلاییان را خدا کشت. اما امام سجاد(علیه‌السلام) که خدای محیی و ممیت را می‌دید، فرمود: «خدا جان آن‌ها را گرفت که إماته‌اش عین إحیاست و نیستی در کارش نیست؛ برای همین همۀ شهدا هستند و زنده‌اند. اما قاتل آن‌ها تویی و تو آن‌ها را کُشتی. پس این فعل فجیع را که از شخصیت تو برآمده، به خدا نسبت نده! ما نیز افتخارمان این است که کمال و بقای نوع انسان را بر خود ترجیح دادیم و این شهادت را برگزیدیم؛ پس الحمدلله.»

این، عینیت درس ما در کربلا و امتدادش در شام غریبان است. در این صحنه‌ها می‌بینیم بودند کسانی که نه با علم حصولی، بلکه فعلیت وجود در تمام هستی را وسط میدان بلا دیدند و به علم حضوری نشان دادند که هستی هست، هرچند تن بی‌سر حسین(علیه‌السلام) یا پیکر قطعه‌قطعۀ علی‌اکبر باشد.

به راستی اگر این صحنه‌ها نبود، ما هرچه فلسفه و قرآن می‌خواندیم، از کجا می‌فهمیدیم چطور می‌شود چنین نگاهی پیدا کرد و میدان پیاده شدن این نگاه کجاست؟! این را می‌گویند فدای نوع شدن؛ که همه چیزشان را دادند تا همۀ انسان‌ها، راه را پیدا کنند و به غایتشان برسند. چنان‌که کار ولایت، همین است که ایصال به مطلوب می‌کند.

آنجا تمام کفر در مقابل تمام توحید ایستاده بود، مثل جریان خندق؛ و زینب(سلام‌الله‌علیها) کاری کمتر از علی(علیه‌السلام) نکرد، چنان‌که ابن‌زیاد ملعون هم کمتر از عمروبن‌عبدوَد نبود! آنجا قبح چهرۀ زشت بی‌خدا بودن، آشکار شد که نیستی وقتی اعتنا به هستی نکند، چقدر کریه و بی‌رحم می‌شود!

باید حقیقت این‌گونه صحنه‌ها را در کربلا بفهمیم. وگرنه هرچند سوز دل و اشک عاطفی هم زیباست و آن‌‌ها به قدری بزرگ‌اند که همین اندک را نیز می‌بینند؛ اما نمی‌توانیم با کاروان کربلاییان حرکت کنیم تا دست در دست ولایت به مقصد برسیم. البته قلبمان این معارف را می‌پذیرد؛ اما در مصادیق نمی‌توانیم نگاه درست را پیدا کنیم و هنوز تا بادی از کنارمان بگذرد، منفعل می‌شویم و چون و چرا می‌کنیم. آن هم نه فقط انفعال عاطفی؛ بلکه در عشق خدا سرد می‌شویم!برگرفته از سخنان خانم لطفی‌آذر

 


[1]- سورۀ حجر، آیات 19 و 20.

[2]- لغت‌نامۀ التحقیق، ذیل ریشۀ "مهد".

[3]- نهج‌البلاغه، حکمت 133.

[4]- سورۀ یس، آیۀ 83.

[5]- سورۀ حجر، آیات 21 و 22.

[6]- سورۀ حجر، آیۀ 23.

[7]- سورۀ ماعون، آیۀ 4 : وای بر نمازگزاران!

[8]- به ویژه در بحث «عالم ذر» مربوط به رمضان 1440.

[9]- سورۀ یس، آیۀ 82 : "إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ"؛ همانا امر او چنین است که چون چیزی را اراده کند، به آن می‌گوید: «باش»؛ پس می‌شود.

 



نظرات کاربران

//