اتحاد قلب، عقل و نفس

اتحاد قلب، عقل و نفس

در ادامۀ بحث معراج پیامبر(صلی‌الله‌علیه‌وآله)، (جلسۀ 86، 25 رمضان 1442) به تبیین موضوع اتحاد قلب، عقل و نفس می‌پردازیم.

ملاصدرا در تعریف قلب، دو اصطلاح قوۀ عاقله و نفس ناطقه را به کار می‌برد و قلب را با نفس و عقل یکی می‌داند. می‌فرماید: "مراد از قلب قوۀ عاقله است که در شعورِ مشعر الهی و محل علم و الهام حضرت حق‌تعالی است، زیرا قلب ظهور عقل است". همچنین در اسفار می‌فرماید: "مراد از قلب، نفس ناطقه است که دارای دو وجه است، یکی روبه عالم ملکوت و دیگری روبه قوای مُدرکه و مُحرکه". قلب مادی نیز دو وجه دارد؛ یک وجه رو به مغز برمی‌گردد و یک وجه به اعضا؛ یعنی قلب مادی آنچه را از مغز دریافت می‌کند، در اعضای بدن جاری می‌کند.

همچنین قوۀ عاقله قوه‌ای روحانی، مستقل بالذات[1] و فعلیت محض است که غیر حالّ در جسم بوده[2]؛ و از آن تعبیر به نور قدسی، نفس ناطقه، عقل نظری و عاقلۀ مطلق شده که همۀ این‌ها همان نفس ناطقه یا قلب است. پس قلب انسان درحقیقت همان نفس ناطقه یا قوۀ عاقله است که در اصل هر سه یکی هستند و مقام خفا، اخفا و ظاهر را دارند؛ قوۀ عاقله در نفس و نفس در قلب متعین می‌شود.[3]

بنابراین نور قدسی همان قوت، ضربان و تپش اصلی خلقت در ایجاد است.[4] تپش ذات به ذات یا همان ظهور ذات به ذات؛ سپس تپش ذاتِ ظهور کرده به صفات یا همان ظهور ذات به صفات؛ و تپش صفات به اسما یا همان ظهور ذات در اسما؛ که همۀ این‌ها یک قلب هستند. حقیقت ذات اقدس الهی در ظهور، خودش برای خودش قلبی شده که عین ادراک و آگاهی است، مثل نفسی که عین تعین و تشخص است و قلب می‌شود.

در‌ فلسفه و عرفان انسان کامل را وجود منبسط و فیض اقدس و مقدس معرفی می‌کنند، اما آنچه از لسان معصوم به لحاظ تجلی "الله" در عینیت کاملش می‌توان گفت همان قلب عالم هستی؛ یعنی قلب حق‌تعالی است. تپش این قلب "لا اله الا الله"، "لا مؤثر فی الوجود الا الله" و "لا حول ولا قوه الا بالله العلی العظیم" است. انسان با محبت به قلب عالم هستی، نگاهش توحیدی شده و تمام توجه قلبش به یک حقیقت است؛ حقیقتی که به اقتضای ذاتش، هیچ وقت بدون جلواتش ظهور ندارد؛ یعنی خدا با هیئت همراه خودش. کسی که می‌خواهد خدا را به‌عنوان اله خودش بپرستد و عبادت کند، نمی‌تواند بدون هیئت همراه، او را بپرستد. مثل کسی که تمام عمر در حج[5] باشد، اما نتواند تپش ولایت را در قلبش داشته باشد، چنین حجی نه مقبول و مشکور است و نه حاجی‌اش مورد رحمت خداست. آن تپش، همان هیئت همراه حضرت حق‌تعالی است، که خودش همراه خودش کرده، نه ما.[6] برای همین انسان کامل، قلب هستی است و عرش و کرسی و افلاک به این قلب می‌تپند و عناصر با این قلب می‌توانند از بساطت بیرون آمده و ترکیب شوند.[7]

عقل، قلب، احد، واحد، وجود منبسط، فیض اقدس یا فیض مقدس، همگی یک حقیقتند و برای فهم بهتر تعبیرات مختلف گرفته‌اند. همگی دو وجه دارند؛ یکی وجه آگاهی و علم که هرچه هست عین معلومشان است، و دیگری وجه تعین و تشخص که تمام آن عین معلوم به تشخص می‌آید. پس معلوم یا علمی نیست که در ذات حق‌تعالی تجلی کرده باشد و توسط هیئت همراه او که 124 هزار پیامبر و لُب‌اللبابشان چهارده معصوم است، به‌عنوان قلب به تعین نرسیده باشد.

دربدن مادی نیز ناخن، انگشت، پوست، استخوان و مویرگی نیست، مگر اینکه با آگاهی مغز و تپش قلب که همان نفس ناطقه است به تعین می‌رسند. پس نفس ناطقه، مغز و قلب است که اگر این دو را از بدن مادی کنار بگذاریم چیزی به تعین نمی‌رسد. اگر در جنین، مغز فعلیت پیدا کند اما قلب ایجاد نشود، به‌عنوان یک حیوان بالفعل که اعضا و جوارح و قوا داشته باشد هرگز تعین و تشخصی پیدا نمی‌کند. زیرا قلب مادی، آگاهی را از مغز گرفته، جاری و ساری می‌کند و تعین و نشرش می‌دهد تا به قوا و اعضا برسد.

عقل درحقیقت، ظهور وحدت الهی و نفس، هیئت همراه اوست که تمام آگاهی‌ها را به تعین می‌کشاند. پس عقل، قلب و نفس یکی هستند؛ اما یکی "لامؤثر فی الوجود" را در تأثیراتش به تعین می‌کشاند، یکی "لا حول و لا قوة الا بالله" را در عدم مالکیت غیر خدا به ظهور می‌رساند و یکی با "لا اله الا الله"، استقلال نداشتن ذات تمام مراتب را نشان می‌دهد. هر کدام از این مراتب احکام و خصوصیات خاص خود را دارند، اما جلوات یک وحدت و حقیقت هستند.[8]

از دیدگاه صدرا صدور افعال انسان، توسط قلب یا نفس ناطقه یا همان عقل است که در نگاه توحیدی هر سه یک حقیقت‌اند، البته خصوصیات و احکامشان با هم متفاوت است. او اصلِ نخست فعل الهی را در نظام هستی عقل می‌داند، همان‌طورکه اصل نخست ظهور تعین در جنین مغز است. عقل همان غیب‌الغیوب انسانی است که در انسان غیب‌الغیوب نظام هستی است. عرش نیز ظهور عقل است.

در ظهور حق‌تعالی دو وجه داریم؛ یک وجه تجلی فعل خدا در آفاق و دیگری در انفس. آفاق کثرت و انفس وحدت است. نفس هم عقل یا قلب یا غیب‌الغیوب است؛ یعنی نفس در ما غیب‌الغیوب مرتبۀ ماست و خودمان هم نمی‌توانیم به نفسمان بماهو نفس اشاره کنیم، فقط به قوا و اعضا و... می‌توانیم اشاره کنیم، چه رسد بماهو ذات عقل که هردو یک حقیقت‌اند در دو وجه. نظام خارج و هستی هم اینگونه است. جنبۀ وحدتش همان عقل و غیب‌الغیوبش ولایت است. حال رابطه‌اش با کوانتوم چیست؟

همان‌طور که نفس ناطقه مراتب را از نفس نباتی و حیوانی طی کرده تا به نفس کلی برسد، دانشمندان فیزیک کوانتوم نیز در آفاق، مراتب را در روند خودش جلو رفته و آگاهی‌شان در بخش ظهور کثرت حتی تا به عرش هم می‌تواند برسد. البته با دید مادی توان رسیدن به عقل را ندارند، چنان‌که برای کوارک تعریفی ندارند اما می‌دانند ماورای این‌ها چیزی است که آن‌ها نمی‌فهمند.

عقل[9] همیشه در ابهام و باب‌المبتلاست. نام علی(علیه‌السلام) به‌عنوان علی و ولایت در قرآن معرفی نشده[10]، چون عقل بماهو عقل همیشه غایب است؛ به لسان پیغمبر هم در غدیر مولا معرفی شده، برای همین مولا را به خلافت تعبیر کردند و جایش را غصب کردند.

عقیدۀ صدرا این است که نور وجود بعد از عقل بر قلب نازل می‌شود، سپس خیال، روح بخاری و اعضا. پس نورانیت و تنوّر را به قلب و استضاء را به عقل نسبت می‌دهد. عقل ظهور نورانیت خداست، نه این‌که نور بگیرد اما قلب نور می‌گیرد و نورانی نیست؛ یعنی عینیت و نوع بودنش نور گرفتن است، در عین حال که می‌تواند ظلمت هم بگیرد‌.اگر رابطۀ عقل با قلب را در مثال خورشید بررسی کنیم، ذات نورانیت و حرارت در خورشید همان عقل و آنکه از آن تنویر می‌شود قلب است. در عقل "لایعقلون" داریم،اما عقل مریض و قَسی نداریم. در حالی‌که قلب نورانی و روحانی یا ظلمانی و شیطانی داریم. چرا؟ چون قلب تنویر می‌گیرد و نور مال خودش نیست، پس امکان غیریت دارد.

عقل امکان ذاتی است، یعنی خودش نور الهی است و نمی‌تواند نور نگیرد، پس استضاء و نورانی‌بودن را به عقل نسبت می‌دهند. اما قلب امکان استعدادی[11] است، می‌تواند نور بگیرد، می‌تواند نگیرد، پس تنویر را به قلب نسبت می‌دهند. در حقیقت هردو یکی هستند؛ قلب مرحلۀ نازل عقل یا همان تعیّن نفس است. عقل ظهور وحدت و قلب ظهور کثرت حق‌تعالی است.[12] اگر از قلب بپرسیم رابطۀ تو با خدا چیست؟ می‌گوید رابطۀ من با خدا رابطۀ با عقل است. من از عقل که عین وحدت است نور وجود را می‌گیرم و تعین می‌دهم و کثرت نمود پیدا می‌کند.

پس همان‌طور که عقل در وحدت خودش نمی‌ماند و در قلب جاری می‌شود، خدا هم در خدایی خودش بدون هیئت همراه و ظهوراتش اصلاً نمی‌تواند باشد. جریان ظهور علم الهی در عقل کل یا DNA در مرتبۀ نفس و ایجاد عوالم و نیز جریان ادراک عقل و ظهور قوۀ دماغیه و DNA به همین ترتیب است. اول تجلّی حق‌تعالی عقل است که با نزولش نفس یا قلب می‌شود. اگر قلبِ حقیقی نباشد عقل در وحدت خودش باقی می‌ماند و ظهور پیدا نمی‌کرد.

در فیزیک قدیم و جدید، قلب و نفس را به عنوان کثرت می‌یابند اما عقل و وحدت را گم می‌کنند. هرگز از خود نمی‌پرسند که این همه کثرت کشف شده، ریشه‌اش به کجا می‌رسد؟ البته فیزیک کوانتوم به روند ظهور عقل و توحید کمک کرده؛ چنان‌که اینشتین معتقد بود اگر فیزیک را با فلسفه همراه کنیم انسان پیشرفت می‌کند، یا فیزیکدانان غربی می‌خواهند به عقل و اصل وجود در فلسفه برسند. بخشی از وجود ما بُعد فیزیکی آن است که اگر با نگاه فیزیکدانان در این کثرت نظر کنیم، امکان ندارد وحدت را از آن پیدا کنیم! در حال حاضر روان‌شناسی و فلسفۀ غرب، ذهن را با قلب یکی می‌دانند چون مغز و قلب یکی هستند در دو جلوه.

عقل نور دارد، اما قلب خودش نه نور دارد و نه هویت. قلب نور وجود،اسما و صفات را از عقل گرفته و با ادراک و آگاهی خودش هویت و تعین نفس را می‌سازد. قلب حقیقتی است که اگر نباشد علم و معلومات در وحدت خودشان می‌ماند، ظهور و تعین ندارد و حیاتی که هست جاری نمی‌شود. بنابراین در حدیث "یا احمد لولاک لما خلقت الافلاک، لولا علی لماخلقتک، لولا فاطمه لما خلقتکما"[13] پیغمبر عقل و علی نفس[14] و زهرا(علیهم‌السلام) قلب است با تپش خودش. در حقیقت همگی مراتب یک حقیقتند و هیچ‌کدام داخل دیگری و معلول هم نیستند. نه فاطمه(سلام‌الله‌علیها) معلول علی(علیه‌السلام) است، نه علی(علیه‌السلام) معلول پیغمبر(صلی‌الله‌علیه‌وآله)؛ هرسه در یک جلوه معلول حق‌اند و مراتب هم‌دیگر. علی(علیه‌السلام) مرتبۀ نفسِ عقل است و فاطمه(سلام‌الله‌علیها) مرتبۀ قلبِ نفس و عقل است.

در شرح منظومۀ ملاهادی سبزواری آمده‌است که نفس با نیروهایش رمز وحدت به کثرت و کثرت به وحدت است؛ زیرا نیروهای انسان در روح به توحید می‌رسند؛ یعنی از روح به طرف عقل، روح کبیر و قلبِ کثیر شده، و از عقل و قلب به طرف حواس پنجگانه، ظاهری و باطنی کثرت می‌گیرند.

رابطۀ عقل به ‌عنوان نیروی متفکر در انسان، با قلب به‌عنوان نیروی حب و عشق و ادراکات باطنی این است که هیچ‌یک داخل در دیگری نیست؛[15] علت و معلول هم نیستند؛ یعنی قلب معلول عقل نیست، بلکه ظهور و تنزیل عقل است. و هرکدام کارکردهای عقلی و عشقیِ مختص به خود را دارند.

آغاز، انجام و غایت سیر و سلوک، عشق است و قلب. حقیقت عشق از عقل و نفس جاری شده و در قلب، تعین می‌گیرد. پس عقل و نفس هر دو با یکدیگر عشق را در قلب می‌یابند و می‌چشند. چنانکه حضرت علی(علیه‌السلام)  عشق را در نفس کل، یعنی حضرت زهرا(سلام‌الله‌علیها) می‌یافتند و می‌فرمودند: "من هرگاه به فاطمه(سلام‌الله‌علیها)  نگاه می‌کردم، غم و اندوهم زدوده می‌شد"[16]. رسول اکرم(صلی‌الله‌علیه‌وآله) نیز می‌فرمودند: "هر زمان مشتاق بوی بهشت می‌شوم دخترم فاطمه(سلام‌الله‌علیها) را می‌بويم و بوی بهشت از او استشمام می‌كنم"[17].

زن محبوبۀ خداست و جمال و عشق الهی از او ظهور می‌کند. امکان ندارد زنی عشق نداشته باشد. نوع بودن زن، به دلیل نوع بودن حضرت زهرا(سلام‌الله‌علیها) در نظام هستی، عشق است که از عقل در نفس جاری شده و به تعیّن و شهود می‌رسد. پس اگر قلب نباشد عشق مفهوم کلی مانده و به شهود نمی‌رسد. هستی همچون بچه‌های فاطمه(سلام‌الله‌علیها)، عشق را از دامن مادر می‌گیرد. اگر زینب(سلام‌الله‌علیها) "ما رایت الا جمیلا" می‌گوید از فاطمه(سلام‌الله‌علیها) یاد گرفته است نه از علی(علیه‌السلام).

زنانی که نمی‌توانند عشق را به هستی[18] بدهند، نه فقط به شوهر و فرزندانشان، از هویت قلبی خارج شده‌ و هویت عقلی هم ندارند، زیرا تنویر قلب از عقل است؛ اینان تنها در خیال و احساسات مانده‌اند. درحالی‌که زن موحّد عشق قلبش خیلی قوی است، وقتی عشق قوی شد عقل هم در درون آن نیرومند است. اما زن غیرموحد خیالش خیلی قوی است که عقل و محبت جزئی درونش است. وقتی عاشق می‌شود، احساسی حرف می‌زند، دعوا می‌کند، نماز می‌خواند، عقل دارد اما جزئیِ فعالِ احساسی؛ یعنی عاقل نیست و عشقش براساس خیال و توهم یا شیطنت است، که همگی عقل جزئی‌اند، قلبش هم محبت جزئی یا شهوت دارد. زن‌ها قوۀ خیال، شهوت[19] و عاطفه‌شان قوی‌تر از مردهاست، جنسیت و نحوۀ وجود زن این است. اگر یک زن بتواند عشق را در زندگی‌‌اش، برای شوهر و بچه‌هایش، جاری کند، عقل، اعتماد و احترام در خانواده شدت گرفته و دست ولایت برای تربیت قوی‌تر می‌شود.

صاحب المیزان ادراکات قلب را منسوب به نفس دانسته و نفس را از عقل جدا نمی‌داند و می‌فرماید: "هر نوع ادراک فعل و عمل که از هر یک از نیروهای انسان سر بزند، درعین‌حال که فعل آن قوه هست در نهایت منسوب به نفس است." بنابراین هیچ عمل و عبادتی بدون ولایت علی(علیه‌السلام) به عنوان نفس پذیرفته نیست؛ یعنی عمل و فعل ما منسوب به نفس است و نفس با آن حسابگری می‌کند،[20] در حقیقت قلب، نفس مدرِکه است که ادراک می‌کند.

قلب از نظر ملاصدرا دو باب دارد: بابی که از قلب رو به ملکوت یا عالم روحانی باز می‌شود و بابی که رو به ملک یا عالم حسی و جسمانی است. او حقیقت نفس را نیز وجود بسیط و جمعی معرفی می‌کند و معتقد است امر بسیط می‌تواند حقیقت واحد با نام‌های متفاوت داشته باشد.

اگر قلب به عقل تنویر یابد به بالاترین عوالم وجود می‌رسیم؛ اما اگر تنها یک مرض در آن باشد از نفس ناطقۀ خود به‌عنوان انسان و از عقل کلی به‌عنوان انسان کامل دور می‌شویم. کسی که قلبش ترس "وَجِل" دارد همیشه یاد خداست؛ و هنگام نماز تمام بدنش می‌لرزد‌ و حالش عوض می‌شود.

عقل و قلب دو جلوه از یک حقیقت واحدند؛ در عین حال که خصوصیات و احکام و ادراکات خاص خودشان را دارند و در عین اتحاد، باهم متفاوتند:

اولین تفاوت ادراکات این دو به تفاوت  سنجش و اعتقاد برمی‌گردد. عقل و قلب باید ادراکات مختص خود را داشته باشند تا امکان سنجش خوب و بد و آنگاه اعتقاد قلبی فراهم آید. سنجش از ادراکات عقل است و اعتقاد و ایمان یا همان عشق به قلب مربوط است. لذا در روایات، میزان را حضرت علی(علیه‌السلام) معرفی کرده‌اند که مظهر عقل است. اما مظهر عشق، حقیقت فاطمی یا همان قلب هستی است. هم او که در قیامت شیعیانش را به سان دانه برمی‌چیند. هرچند حقیقت علوی و فاطمی در وحدتشان یکی هستند و آن ولایت است.

 

 

دومین تفاوت در خواص و احکامشان است.[21] در مرتبۀ احدیت، جمال و عشق با علم یکی هستند، زیرا تجلی حبی، همان واحدی است که جاری شده و به صورت عشق در قلب، و آگاهی و علم در عقل ظهور پیدا می‌کند. پس مبدأ تجلی عشق و علم الهی هر دو نورند؛ اما با همدیگر فرق دارند. عقل شناخت و معرفت می‌دهد و قلب با این معرفت عشقش بیشتر می‌شود.[22] آنچنان‌که در وادی توحید هر چه معرفت بیشتر، عشق قلب بیشتر است. در روند تکاملی، عقل به قلب در عشق اشتداد می‌دهد و قلب هم با اشتدادش در عشق عامل فیضان بیشتر عقل به خودش می‌شود؛ یعنی حقیقتِ عقل در وجود قوی‌تر شده تا عاشق به عقل مستفاد برسد. این تفاوت عقل و قلب در عین اتحادشان است.

تفاوت دیگر در ذکر و فکر یا برهان و شهود است؛ [23] ذکر در قلب و فکر در عقل است و برهان حاصل ادراک عقل و شهود حاصل ادراک قلب است؛ فکری که دائم عقل در علم و ظهور معلوم می‌کند تا در قلب یادآوری ‌شود. پس هرچه قلب ذکر و یادش بیشتر باشد، معلومات بیشتری از عقل برایش ریخته شده و کشف و شهود قلب قوی‌تر می‌شود.[24]

قلب چون تعین دارد، با کمک عقل به مشاهده و شهود می‌رسد و عینیت هر چیز را می‌یابد اما عقل که تعین و تشخص ندارد، عینیت را ادراک نمی‌کند، زیرا آن عین در قلب به شهود می‌رسد. چنان‌که در نظام هستی هم همین است و می‌توان گفت: "ظهور تو به من است و وجود من از توست."

عقل فعلیت دارد اما تعین ندارد و دانایی‌اش مبهم است که با شهود در قلب تبدیل به دارایی می‌شود. و این ادارک حضوری، شهودی و عینی است. اگر معارف الهی را در ذهن بگیریم، در خیال حیوانی می‌مانیم و به شهود قلبی نمی‌رسیم که این چیزی جز درک توهمی از عقلِ مبهم نیست. مثل زمانی‌که با دیدن خواب خوش، لذت می‌بریم اما با بیدار شدن دیگر آن خوشی را پیدا نمی‌کنیم. پس چرا عقل را نمی‌یابیم ؟ چون آن وحدت و عقل اصیل، آنچنان بسیط است که خودش برای خودش است و تنها در قلب به شهود می‌رسد. البته اگر عقل نبود شهودی هم در کار نبود اما به‌لحاظ نحوۀ خلقت ما، عقل به تنهایی بدون شهود قلبی چیزی جز مفهوم نیست. گرچه به‌لحاظ اتحاد با حق‌تعالی در وحدت، فعلیت و وجودش، همه چیز هست؛ اما به‌لحاظ کثرت و مراتب چیزی به ما نمی‌تواند بدهد، مگر این‌که صاحب قلب شویم. چنان‌که خدا این‌طور ظهور پیدا کرده و انسان کامل همان صاحب قلب است.

اعراب جاهلی لقب‌های مختلفی از جمله مجنون، ساحر و... به پیامبر امین می‌دادند اما جریان "ابتر" چه بود، که خداوند سورۀ کوثر را دربارۀ آن نازل فرمود؟! در حقیقت، پیغمبر(صلی‌الله‌علیه‌وآله) همه چیز دارد حتی علی(علیه‌السلام) هم با اوست،[25] دیگر چه نیازی به کوثر است؟

کوثر ولایت، دختر داشتن پیغمبر(صلی‌الله‌علیه‌وآله) نیست بلکه مسئلۀ قلب است. دشمنان پیامبر(صلی‌الله‌علیه‌وآله) ابترند و او کوثر.[26] این کوثر کثرت نوری است؛ کثرتی که به عنوان محبوبۀ خدا، وحدت را از ابهام در می‌آورد و تمام حقیقت الهی را به تعین می‌کشاند. درست نقطه مقابل تکاثر که کثرت ظلمانی و وهمی است، کثرت عقل فعال است نه مستفاد. برای همین می‌فرماید "ان شانئک هو الابتر". "کوثر" مقابل "ابتر" است. ابتریت یعنی هیچ کس به غیر از قلبِ وجود پیامبر و علی (عقل و نفس) نمی‌تواند داشته‌های وجودی پیامبر(صلی‌الله‌علیه‌وآله) اعم از تدوین یعنی قرآن و تکوین یعنی اسمای الهی را ظهور دهد و حقیقت قلب این است.

قلب هستی فانی در علی(علیه‌السلام) بود و خود را کنیز او معرفی می‌کرد و می‌فرمود: "أنا أمتک". او خودش را زیر دست و پا انداخت تا از عقل دفاع کند؛ پشت در سوخت، بچه‌اش سقط شد، بازویش ورم کرد. اما ما زنان به عنوان قلب، چقدر خود را زیر دست و پای توهمات و دنیا انداخته‌ایم؟! و در کدام میدان قلبمان را فدا می‌کنیم؟ قلبی که عمر، هستی، تعین، حیات و مرگ، بهشت و جهنم ماست.

وقتی حضرت علی(علیه‌السلام) می‌فرماید: "پروردگاری که نبینم نمی‌پرستم"،[27] این دیدن به چشم سرنیست بلکه شهود و ادراک حضوری و آگاهی نفس است که همۀ اقسام آگاهی‌ها را دربرمی‌گیرد؛ یعنی عقل در هر مرتبه‌ای معلومات را انشا کرده، در مراتب مختلف قلب به شهود می‌رسد. اگر عقل جزئی و شیطان انشا کند، در مرتبه صدر به شهود قلب می‌رسد، و اگر رحمان انشا کند، در مرتبۀ فؤاد به شهود می‌رسد. همۀ این‌ها هم در اتحاد ظهور عقل و آگاهی نفس به شهود قلب می‌رسند. ابن عربی می‌گوید: "هر آن کس را که کشفی نیست، علمی هم نیست". یعنی هرکس قلب ندارد، عقل هم ندارد. اگر قلب احساسی و شهوانی باشد، صاحبش عقل جزئی دارد و در خیال است.

در ادامه ملاصدرا می‌فرماید: "نفس، علم را از عقل می‌گیرد و عالِم می‌شود؛ اما در قلب اتحاد علم و عالم و معلوم است."[28]

ادراک کنندۀ حقیقی نفس است که در ادراک علم و آگاهی با عقل، و در شهود، تعین و تشخص با قلب ارتباط دارد؛ یعنی هم حکمت نظری و علم حصولی دارد، هم علم حضوری و شهودی. از سویی نفس هویتش با همۀ شئون و مدرکات خود متحد است یعنی با ادراک هر حقیقتی، عین مدرِک خودش می‌شود و هویتی همان‌گونه می‌یابد. اگر اسماء و صفات الهی را ادراک کند، از جنس اتحاد عقل و عاقل و معقول، علم و عالم و معلوم می‌شود. و اگر توهمات را درک کند عین شیطان و قوای شیطانی می‌شود. همۀ این‌ها خداگونه شدن است؛ زیرا همه مخلوق حقند، گرچه مورد رضایت او نیستند ولی او برای انسان فقط ادراک اسما را خواسته و به آن راضی شده است.

نفس ناطقۀ ما متعلق به عقل و قلب است؛ یعنی با اتحاد به عقل، عین آگاهی و با اتحاد به قلب، عین هویت او می‌شود. همچنین قلب شأنی از شئون نفس است که ظرفیت اتحاد با امور ملکوتی، چون ملائکه و شیاطین را داراست و از سنخ صیرورت و شدن است. یعنی نفس با آن مدرک در فعل یا صفت یا علم، متحد شده و خودش عین همان مدرَک می‌شود. نه اینکه مدرَک جدای از خودش باشد بلکه عینش می‌شود و هویتش را می‌سازد. این اتحاد و یگانگی باعث شده قلب در هر لحظه، دائماً در تغییر و تحول باشد و با هر ادراکی کمال، صیرورت، هویت و عینیت جدیدی پیدا کند. هیچ مدرکی هم حذف نمی‌شود، بلکه فانی شده، «تا کدامین غالب آید در نبرد»، و آن غالب برزخ ما می‌شود. [29] برای همین در سکرات تمام زندگیمان از گناه و طاعت و توبه و... را می‌بینیم و مرور می‌کنیم زیرا همگی عین نفسمان شده‌اند.[30]

در سختی‌ها و بالا و پایین‌های عالم ماده قلب منقلب می‌شود تا در نهایت با مرگ غالبیتش ظهور کند. این رفت و برگشت‌ها و بالا و پایین‌ها برای آن است که در این امواج، قلب به عنوان قطره در آب ولایت حل شود و کف‌های عارضی به ساحل روند. باید عوالم برتر را دائم به قلبمان که در عالم نازل و ناسوت آمده متذکر شویم، زیرا وجهۀ قلبمان با شهود و ادراک، تعین می‌گیرد و همۀ تعیناتش با او می‌ماند. آخرین تعین، تشخص و هویتی که از اتحاد مدرِک و مدرَک در قلبمان به شهود می‌رسیم برزخ ما را تشکیل می‌دهد و با آن تعین خودمان را در برابر پروردگار می‌بینیم و زندگی می‌کنیم.

در زمان احتضار و سکرات، تمام زندگی ناسوتی به صورت فیلم از جلوی چشمانمان عبور می‌کند و خوشی و ناخوشی‌هایش را با تمام وجود ادراک می‌کنیم ولی در نهایت یک قلب می‌ماند با غالبیتش. اگر بُعد روحانی و مَلَکی و سعادت غلبه کند، در بخش‌های بیمارستان برزخی پیرایه‌ها پاک می‌شوند تا به بهشت برسیم و اگر عقل جزئی و توهم و شقاوت غالب شود، خوبی‌هایمان جبران شده، مسیر راحت‌تر شده اما تکاملمان به سمت جهنم است. پس در سیر برزخی نفس سعید و شقی هر کدام پیرایه‌ها را از دست داده تا به جهنم یا بهشت قیامتی در مرتبهٔ خودشان برسند، رتبه‌ای که معلوم خداست و با سیر در عالم ماده نقشش را بازی می‌کنیم؛ یعنی وجهۀ قلبمان در دنیا یا برزخ این‌قدر سیر می‌کند و‌ به آن رتبه برمی‌گردد تا به قیامت برسیم.[31] لقای حق‌تعالی فقط در قیامت حاصل می‌شود.

باید ظواهر اعمال را رها کنیم و به قلبمان بچسبیم که خداوند به قلوب ما نظر دارد و آن را مؤاخذه می‌کند نه ادعاهای زبانمان‌ را. مراقب قلبمان باشیم تا به جایی برسد که غیر خدا در آن نباشد. اگر در طول عمرمان هر روز مراقبه و محاسبه داشته باشیم و دست ولایت را برای تطهیر قلبمان در میادین امتحان باز بگذاریم، قلبمان از پیرایه‌ها پاک شده و همسایه و جیران[32] حضرات می‌شویم. باید در همین دنیا آن به آن از خودی بمیریم. مرگ یعنی پیرایه‌های غیر لزوم وجود را از دست بدهیم. همانطور که در سیر تکوینی وقتی نفسمان می‌میرد، پیرایه‌های اعضا و قوای مادی‌اش را در تغذیه، نامیه، هاضمه، جاذبه و دافعه و... از دست می‌دهد. اگر با این معرفت، رذایل را بررسی کنیم، بدون مجاهدۀ سخت و طولانی می‌توانیم صفات ناپسندی همچون غضب، کبر، حسادت و... تار و مار کنیم. وقتی بینش و نگاهمان ملکوتی شد، قلبمان جز خدا نمی‌خواهد و آزاد می‌شود و چلهٔ اخلاق کلامی نمی‌گیریم و در تمام کثرات برای حق و هیئت همراهش کار می‌کنیم.

توحید چیز عجیب غریبی نیست؛ فقط دوری قلب از کثرات و سپس کثرات را با وحدت دیدن است؛ یعنی همان برهان لمّی[33] که خدا را در دل و قلب ببینیم و عمل را در اعضا، خیال و... نشان دهیم. همانطور که در مناجات شعبانیه می‌خوانیم: "تو در سرّ با من نجوا کنی و من در جهر و آشکار به تو عمل کنم". پس وقتی به کسی نگاه می‌کنیم، باید در دلمان یاد خدا باشد و به او به عنوان جلوهٔ خدا نظر کنیم. عشق بدهیم و عشق بگیریم، ولی درون فقط یاد او باشد. جلوات را هم هیئت همراهش بدانیم؛ یعنی همه چیز را به خدا بچسبانیم و هر کار را برای او کنیم.

 اگر قلب فقط نور و حقیقت خدا را ببیند، حجاب‌های نورانی کثرت را خرق و از برزخش در همین دنیا عبور می‌کند. حجاب های نوری دیدن کثرات بدون وحدت است. باید قلوب ما از مدرَکاتی که هم خدا هست و هم نیست رها شود؛ زیرا همه چیز اوست اما نه در کثرت بلکه در وحدت که همان وحدت شخصیه است. با این رهایی قلوبمان به معدن عظمت حق وصل شده و ارواحمان صیروت می‌یابد. این مقام همان نظر به کثرات با چشم وحدت‌بین است که به جسم و جلواتش نظر ندارد و با ندای حق او را اجابت می‌کند و نجوای حق را در قلبش می‌شنود و آشکارا در عمل پیاده می‌کند[34] و تنها رضایت حق را طلب می‌کند.

این‌ها عینیت فرازهای مناجات شعبانیه است که موحد را به کمال انقطاع از غیر می‌کشاند و در کثرت با وحدت[35] زندگی می‌کند. خدا در قلبش با او نجوا می‌کند و او در کثرت عمل می‌کند؛ کثرتی که هیئت همراه اوست. پس می‌توانیم با وحدت در کثرت امواج غوطه‌ور شویم؛ یعنی موج را جدا از آب نبینیم و قصدمان از موج، آب باشد. در این حال وحدت در قلبمان است و کثرت در عمل.

همۀ کثرات، هیئت همراه امام زمان‌اند. پس به عشق آن وحدت قلبی، با هیئت همراهش رابطه برقرار می‌کنیم. آنگونه که او می‌خواهد حق هر یک را می‌دهیم و در عمل تنها بازیگر آن کارگردان هستی هستیم، چه در نقش پاکبان، کارمند، کارگر و... و چه یار و یاور و فرمانده. مهم حضور و ظهور مولا در قلبمان است.

 


[1]- عقل حدوث ذاتی دارد، وگرنه وجوب ندارد و واجب الوجوب فقط حق تعالی است.

[2]- عقل جسمیت ندارد.

[3]- قلب مادی نیز چنین مراتبی دارد.

[4]- در قلب مادی نیز ضربان و تپش از سیستم عصبی شروع شده و به قلب منتقل می‌شود.

[5]- معجون تمام عبادات نماز است و معجون نماز در حج خلاصه می‌شود.

[6]- جایی که ما برای خدا هیئت همراه ‌بگذاریم، برایش تعیین تکلیف می‌کنیم و می‌گوییم با این بیا، این را بکن، این را نکن. ولی وقتی خود خدا برای خودش هیئت همراه می‌گذارد، می‌گوید با این هیئت همراه می‌توانم برایتان اله، رزاق، عفُو، عالِم، محیی و ممیت باشم.

[7]- بسیط، ترکیب شدنش کار ساده‌ای نیست، باید منقاد و تسلیم شود. فرض کنید آتش در بساطت خودش کاملاً با آب متضاد است پس نمی‌توانند با هم ترکیب شوند، اما به تپش این قلب در قوای بدن ما با هم ترکیب می‌شوند.

[8]- مراتب "اشهدا ان لا اله الا الله وحده لا شریک له الها واحدا احدا فردا صمدا" هستند.

[9]- هیولای اُولی مبهم و غیب است، یعنی تعینی ندارد، اما درعین‌حال نخستین تجلی حق‌تعالی است که قدرت دارد فعل را بیافریند و تعین بدهد.

[10]- هرگز نام علی(علیه‌السلام) به‌عنوان اینکه ولایت با اوست، در قرآن نمی‌تواند بیاید؛ زیرا حقیقتش در غیب است. محمد(صلی‌الله‌علیه‌وآله) نیز به‌عنوان رسول آمده،"محمد رسول الله" و "عبده و رسوله".

[11]- در امکان استعدادی "لا"یی نهفته است، یعنی ممکن است آنچه را به او می‌دهیم، نگیرد؛ امکان یعنی همین. از آن‌جا که فقط ذات حق‌ واجب است و بقیه ممکنات، پس عقل حدوث ذاتی دارد.

[12]- عقل و قلب حقیقت واحدند و دو تای عددی نیستند، بلکه مراتب یکدیگرند. پس نمی‌توان گفت عقل فقط وحدت را ظهور می‌دهد و قلب هم یک جا ایستاده و کثرت را ظهور می‌دهد.

[13]- عوالم العلوم و المعارف والأحوال من الآيات و الأخبار و الأقوال، ج 11، ص 44.

[14]- در آیۀ مباهله حضرت علی(علیه‌السلام) نفس پیامبر یعنی نفسِ عقل معرفی شده که همان واحدیت و مبدأ کثرت است. حقیقت رسول اکرم(صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) همان احدیت و عقل مبهم است که شناخته شده نیست؛ البته در کُنهشان چون هر دو کلی هستند، هیچ‌کدام شناخته نمی‌شوند.

[15]- یعنی حالّ در محل نیستند.

[16]- بحارالانوار، ج 43، ص 134.

[17]- الأمالي( للصدوق)، متن، ص 461.

[18]- عشق به هستی؛ یعنی عشق به یک گل، سنگ، حیوان، انسان و حتی لباسی که می‌دوزیم یا غذایی که می‌پزیم.

[19]- شهوت یعنی محبت جزیی نه فقط شهوت جنسی؛ بلکه شهوت در غذا پختن، لباس دوختن، حرف زدن و... .

[20]- عمل چه خیر باشد و چه قبیح منسوب به نفس است: "ان خیرا فخیرا و ان شرا فشرّا"

[21]- مرد مظهر عقل و زن مظهر قلب و عشق است. از آنجا که خواص و احکام عقل با قلب متفاوت است، مکتب فمینیسم که زن و مرد را برابر می‌داند مردود می‌شود زیرا احکام و خواصشان با هم برابر نیست.

[22]- در مراتب نازل عشق هم همین است. چنانچه می‌گویند «از نخورده بگیر، به خورده بده»؛ آن کس که عشق را چشیده و به آن معرفت دارد اشتدادش بیشتر است.

[23]- برهان و شهود در طریقت و شریعت و حقیقت یا اسلام و ایمان و یقین .

[24]- "کما هی" در "رب ارنی الاشیاء کما هی" همان عقل است که فیضش را در قلب جاری می‌کند.

[25]- پیامبر(صلی‌الله‌علیه‌وآله) علی(علیه‌السلام) را بزرگ کرد چنانکه در نهج‌البلاغه می‌فرماید: من یادم می‌آید که پیغمبر لقمه را می‌جوید و در دهان من می‌گذاشت.

[26]- اعراب، بنی‌امیه و بنی عباس همگی بچه داشتند و در ظاهر ابتر نماندند. ابتر در مقابل کوثر بودن قلب پیامبر است.

[27]- اصول کافی،ج1، ص245 "ماکنت اعبد ربّا لم اره"

[28]- صدرا، بحث اتحاد عقل و عاقل و معقول را اینجا اثبات کرده است.

[29]- قلب تا دم مرگ منقلب می‌شود. بعد از آن عینیتش در برزخ یا قیامت ظهورمی‌کند و فرد آن عین را می‌بیند. پس تنها تا دم مرگ فرصت توبه هست تا قلب برگردد. همۀ افراد برزخ ندارند؛ شهدا با شهادتشان به قیامت می‌روند، البته هر کس در رتبۀ خودش.

[30]- تلخی گناهان را در سکرات می‌چشیم اما در عین تلخی، لذت توبه و برگشت را هم می‌بینیم. با توبه گناهانمان پاک می‌شود ولی چون نفس با مدرکش یکی‌ شده، در زمان دهری برزخ مثل یک فیلم گناه و توبه‌ را با هم می‌بینیم تا نهایتاً با تعینی که در نفس غالب شده به برزخ برویم. سکرات وحشت دارد. چنانکه در آداب کفن و دفن میت آمده که عزیزانش مدتی کنار قبر قرآن و ذکر بخوانند و سریع او را ترک نکنند. حضرت زهرا(سلام‌الله‌علیها) نیز فرمودند: "علی جان بعد از مرگم بالای سرم بنشین و برایم قرآن بخوان".

[31]- البته در برزخ نزولی، در عناصر و افلاک هم سیر داشته‌ایم که به یاد نمی‌آوریم.

[32]- دعای ندبه : وَ شِيعَتُكَ عَلَى مَنَابِرَ مِنْ نُورٍ مُبْيَضَّةً وُجُوهُهُمْ حَوْلِي فِي الْجَنَّةِ وَ هُمْ جِيرَانِي"

[33]- برهان لمّی یعنی اول خدا را ببینیم. وقتی خدا را دیدیم می‌فهمیم که خدا بی‌ظهورات و هیئت همراهش نیست و آن‌ها خودبه‌خود پشت سرش می‌آیند، پس به همه خوش آمد می‌‌گوییم، در حالیکه هیچ کدام فی‌نفسه برای ما ارزشی ندارند.

[34]- "إِلَهِي هَبْ لِي كَمَالَ الاِنْقِطَاعِ إِلَيْكَ وَ أَنِرْ أَبْصَارَ قُلُوبِنَا بِضِيَاءِ نَظَرِهَا إِلَيْكَ حَتَّى تَخْرِقَ أَبْصَارُ الْقُلُوبِ حُجُبَ النُّورِ فَتَصِلَ إِلَى مَعْدِنِ الْعَظَمَةِ وَ تَصِيرَ أَرْوَاحُنَا مُعَلَّقَةً بِعِزِّ قُدْسِكَ. إِلَهِي وَ اجْعَلْنِي مِمَّنْ نَادَيْتَهُ فَأَجَابَكَ وَ لاَحَظْتَهُ فَصَعِقَ لِجَلاَلِكَ فَنَاجَيْتَهُ سِرّاً وَ عَمِلَ لَكَ جَهْرا" ‏

[35]- وحدت مفهومی به‌درد نمی‌خورد؛ چون وحدت در ذات خودش ظهور ندارد و به‌لحاظ ظهوراتش کثرت است؛ کثرتی که عین وحدت است.

 



نظرات کاربران

//