اولوالألباب

اولوالألباب

در ادامۀ بحث معراج پیامبر(صلی‌الله‌علیه‌وآله)، (جلسۀ 69، 8 رمضان 1442) به تبیین موضوع اولوالألباب می‌پردازیم.

با مقدماتی که تا اینجا گفتیم، به بیان حدیث 12 از کتاب عقل و جهل اصول کافی وارد می‌شویم که حدیثی طولانی از امام کاظم(علیه‌السلام) خطاب به هشام‌بن‌حکم است؛ کسی که امام باقر(علیه‌السلام) او را مدافع امامت معرفی کرد[1].

حدیث این‌گونه آغاز می‌شود:

"يَا هِشَامُ، إِنَّ اللَّهَ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى بَشَّرَ أَهْلَ الْعَقْلِ وَ الْفَهْمِ فِي كِتَابِهِ، فَقَالَ: «فَبَشِّرْ عِبادِ. الَّذِينَ يَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ أُولئِكَ الَّذِينَ هَداهُمُ اللَّهُ وَ أُولئِكَ هُمْ أُولُوا الْأَلْبابِ»[2]."[3]

ای هشام، همانا خدای تبارک و تعالی در کتاب خود، اهل عقل و فهم را بشارت داد و فرمود: «بندگانم را بشارت بده؛ کسانی که سخنان را می‌شنوند و از بهترینش پیروی می‌کنند. آنان کسانی هستند که خدا هدایتشان کرد و صاحبان لُبّ‌اند.»

این روایت، اهل عقل و فهم را کسانی معرفی می‌کند که اقوال گوناگون را می‌شنوند، اما احسنش را می‌پذیرند. پس معلوم می‌شود هر قولی را نمی‌شنوند؛ بلکه فقط در پی سخنان نیکو هستند که از بین آن‌ها نیکوترین را برگزینند.

بشارتی که به این بندگان داده می‌شود، چیست؟ اینکه حضرت الله، آنان را هدایت می‌کند. مسمّای کامل اسم الله، حقیقت احدیت است و اولین جلوۀ احدیت، عقل. پس درواقع خدا آنان را با عقل می‌پروراند و این هدایت خاصی است که شامل آنان می‌شود؛ شامل اولوالألباب یعنی کسانی که لُبّ دارند.

لُبّ در لغت به معنای وجود خالص و زبدۀ شیء است؛ مثل مغز درون گردو که از پوستۀ آن جدا شده باشد. لُبّ انسان یعنی زبده و اصل وجود او نیز عقل و فهم خالص از پیرایه‌هاست؛ مرتبه‌ای از روح او که چون صاف و خالص شود، مصالح و مفاسد و خیر و شرّ را تشخیص دهد. با این رتبه است که انسان از سایر انواع حیوان، ممتاز می‌شود.[4]

ذهن، فهم جزئی است، اگرچه در امور دین و مذهب؛ و پر از پیش‌زمینه‌ها و پیرایه‌های عادت و رسم و حساب سود و زیان. مثل آیینه‌ای که صاف و شفّاف نیست و ما را در زدگی‌هایش نشان می‌دهد؛ ازاین‌رو صافی و ناصافی‌هایی در خود می‌بینیم که واقعی نیست و درنتیجه طلب و حرکتمان طبق آنچه دیده‌ایم، غلط پیش می‌رود.

اما لُبّ، فهم بی‌شائبه و خالص است. مثل آیینه‌ای که حتی از یک دم و بازدم، اثر می‌گیرد و حقیقت را چنان‌که هست، نشان می‌دهد. ازاین‌رو کسی که با لُبّ حرکت کند، رنگ شبهه و باطل را به خوبی می‌فهمد و از آن دوری می‌جوید. همچنین لُبّ ایجاب می‌کند که مراتب قرب و محبت حق را به لحاظ تعالی و تکامل وجودش اختیار نماید.

صاحب لُبّ، در درون حرکت می‌کند و چه در ارتباط با خدا، چه با خود و چه دیگران، به باطن نظر دارد. خیلی چیزها را می‌بیند و می‌شنود و با خیلی‌ها هست و زندگی می‌کند؛ اما در تبعیت و خواطر قلبی که موجب تحریک او به فعل و حرکت دادنش می‌شود، انتخاب احسن می‌کند. این لُبّ که از هر شائبه‌ای پاک است، قلب انسان است.

به بیان ملاّصدرا این روایت، بیانگر حقیقت عقل و عظمت آن و مشتمل بر علوم و معارف والایی است که جز در برخی روایات، نظیر آن در کتب عرفا و نظریات دانشمندان یافت نمی‌شود. دیگر ببینیم هشام چه جایگاهی داشته که امام این حقایق عالی را برای او بازگو کرده؛ و ما امروز چه مسئولیتی بر عهده‌مان است که این معارف به گوشمان می‌رسد.

ملاّصدرا در شرح این حدیث، مطالب گوناگون خود را با عنوان «مشهد» بیان کرده است. این یعنی با این معارف باید شهودی حرکت کنیم، نه علمی؛ و روشن است که اگر به عالم شهود برویم و بخواهیم حقایق را با قلبمان ببینیم، قطعاً نگرشمان به هستی و سبک‌ زندگی‌مان عوض می‌شود. پس باید آمادۀ سختی‌های مسیر تغییر باشیم.

ملاّصدرا نکات عمیقی را از آیۀ مذکور در این بخش روایت بهره گرفته که به آن‌ها می‌پردازیم.

اول آنکه آیه به وجوب نظر و استدلال دلالت دارد و اینکه شرط هدایت و رستگاری، انتخاب احسن است. اولوالألباب در ارتباط با هستی، یله و بی‌فکر نیستند و با دقت و چشم باز می‌نگرند. می‌دانند تمام هستی و در و دیوار با آن‌ها حرف می‌زنند؛ پس توجه می‌کنند تا بتوانند در آن تأثیر بگذارند و از آن تأثیر بگیرند.

با توجه می‌بینند، با توجه می‌شنوند، با توجه می‌خورند و می‌خوابند، با توجه بر زمین قدم می‌گذارند...؛ و در همۀ این‌ها دنبال رشد و صلاح می‌گردند. خلاصه همواره مغز را از پوست جدا می‌کنند و هیچ‌چیز را بدون برهان عقلی نمی‌پذیرند.

ما میوه‌ها و خشکبار را پوست می‌کَنیم و می‌خوریم. اما بدون پوست کندن یعنی بدون درک باطن از ورای ظاهر، می‌بینیم، می‌شنویم، می‌گوییم و... . کمترین اثر لُبّ و عقل، این است که از ظاهر فراتر می‌رویم و در دیدن، شنیدن، گفتن، خوردن و... به باطن و حقیقت اشیاء و پدیده‌ها نظر می‌کنیم.

درنتیجه به محض ارتباط با بیرون، آنچه را دیده‌ایم و شنیده‌ایم، به درونمان راه نمی‌دهیم تا صورتش در خیالمان ایجاد نشود و دست و دلمان را به هر عملی واندارد؛ بلکه قبل از تأثیرپذیری، می‌اندیشیم و پوستۀ ظاهر را کنار می‌زنیم تا ببینیم مغز درونش چیست و از آن بهترین ثمره را بگیریم.

مثلاً وقتی براساس عقل استماع نکنیم، گیج می‌شویم و آن‌قدر از این و آن حرف‌های گوناگون می‌شنویم که می‌بُریم و می‌خواهیم همه را کنار بگذاریم. اما وقتی منطقی باشیم و عاقلانه گوش فرادهیم، از هر زبانی بشنویم، مغز سخن را درک و تحلیل می‌کنیم و راحت دچار تناقض و سردرگمی نمی‌شویم.

نکتۀ دوم اینکه برای شناخت اقوال مختلف یا باید تک‌تک آن‌ها را به تفصیل بررسی کنیم و بر درستی‌شان حجت و دلیل آوریم، یا اینکه آن‌ها را بر معیار واحد عقل عرضه نماییم و حکم عقل سلیم را در اینکه کدام بهتر است، بپذیریم. به عنوان مثال، عقل به روشنی حکم می‌کند که اعتقاد به خدای عالم، قادر، حکیم و رحیم، سزاوارتر و بهتر از انکار اوست.

همچنین اعتقاد به توحید خدا، مطابقت هستی با مشیت او و اینکه فوق زمان و مکان است و از خطاها و گناهان می‌گذرد، بهتر از آن است که او را دارای شریک، اسیر زمان و مکان و خدایی بی‌رحم بدانیم که گذشت ندارد. به طور کلی عقل به خدا حسن‌ظنّ دارد و تنها حرف و سخنی را می‌پذیرد که خدا را با این صفات نیکو معرفی کند.

نکتۀ سوم در آیه، آنکه حصول هدایت در روح، اثری است که هم فاعل دارد و هم قابل؛ و به همین دلیل که قابلیت در آن شرط است، هدایت توفیقی و ثانوی است و نصیب هرکس نمی‌شود. برخلاف هدایت اولی و تکوینی خدا که برای همگان است و شرط و لازمه‌ای ندارد.

فاعل هدایت در اینجا، حضرت الله در جلوۀ احدیت و عقل است. قابل هم اولوالألباب هستند؛ یعنی انسان، اما نه جسم و خیالش؛ بلکه کسی قابلیت دریافت این هدایت را دارد، که از همۀ عوالم بگذرد و به لُبّ یعنی عالم قلب وارد شود.

درواقع اینجا علت قابلی، نه جسم و مزاج سالم است، نه ذهن و خیال سالم، بلکه قلب تسلیم است. اولوالألباب قلب عاقل دارند، نه ذهن عاقل. قلبی که بیهوده برای کم و زیادهای جزئی نه "تَأْسَوْا" می‌شود، نه "تَفْرَحُوا"[5]؛ بلکه فرحش "بِفَضْلِ اللَّهِ وَ بِرَحْمَتِهِ" است[6] و غم و نگرانی‌اش، از اینکه چگونه به سوی خدا برمی‌گردد[7].

شاید کسی گمان کند نفس انسان، خودش راهش را می‌یابد و نیاز به هدایت الهی ندارد. اما چنین نیست. درست است که نفس، تجلی عقل و عقل، تجلی نور خداست؛ اما بدین معنا نیست که نسبت نفس به عقل، قوی‌تر از نسبتش به عدم ظهور عقل باشد. نفس، صفحه‌ای سفید و تسویه‌شده بین خیر و شرّ است که همان‌طور که اقتضا و قابلیت پذیرش حق را دارد، مقتضی و قابل پذیرش باطل است. این قابلیت را هم عقل به نفس داده است.

پس نفس نمی‌تواند فاعل هدایت الهی باشد؛ زیرا نوعِ بودن نفس فقط جنبۀ قابلی است و هیچ فعلیتی ندارد. مثل موم که از خودش هیچ شکلی ندارد، اما آمادۀ پذیرش هر شکلی است؛ چه زشت و چه زیبا. این زیباترین شناخت از نفس است و روشن می‌کند که هدایت، کار خداست؛ اگرچه در راستای انتخاب بنده باشد.

نتیجه آنکه تربیت انسان و سعادت و شقاوت او، به نوع بهره‌برداری‌اش از عقل بستگی دارد. پس اگر تا به حال از معرفت نفس می‌گفتیم، اکنون حرف از ساختن نفس است و اینکه نفس بدون شناخت و استفاده از عقل ساخته نمی‌شود.

ما پیوسته در حالِ رفتن و شدن هستیم و در تمام شئون زندگی، نه فقط با فعل ظاهری، بلکه با عمل خود یعنی نیت و انگیزۀ قلبی‌مان ساخته می‌شویم. همین نیات و شوق و حبّ و بغض ما نسبت به امور گوناگون است که قابلیت نفسمان را برای پذیرش الهی تعیین می‌کند. پس در هر موقعیتی قرار می‌گیریم، قبل از آنکه فعلی انجام دهیم، باید در درون خود نظر کنیم و ببینیم نفسمان به کدام رتبه تعلق دارد و به کدام سو در حرکت است.

اینجاست که خداوند در آیۀ 18، سورۀ حشر می‌فرماید:

"يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَ لْتَنْظُرْ نَفْسٌ ما قَدَّمَتْ لِغَدٍ وَ اتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ خَبيرٌ بِما تَعْمَلُونَ."

ای کسانی که ایمان آورده‌اید، تقوای الهی پیشه کنید و باید هر نفسی نظر کند که برای فردا چه پیش فرستاده؛ تقوای الهی در پیش گیرید، که همانا خداوند از آنچه عمل می‌کنید، آگاه است.

شاید نتوان از این آیه، هیچ حکم فقهی استنباط کرد؛ اما قابل انکار نیست که خداوند در اینجا به انسان امر فرموده و امر خدا بر انسان، واجب وجودی است. چه امری؟ نظر به نفس؛ آن هم نظری که پیش و پس از آن، تقوا بورزیم. 

به نظر می‌رسد منظور از تقوا در این آیه، ترک گناه فعلی نیست؛ بلکه تقوا و صیانت نفس است. یعنی به جایی برسیم که بفهمیم کمال نفس، عقل است و توجهش را از مراتب دانی برداریم. آن‌وقت به عقل متوجه می‌شود و هرگز خود را مستقل نمی‌بیند. اما بدون این نظر، در مراتب حس و خیال، خود را مستقل می‌بیند و مستقل دیدن خود، مساوی است با دور افتادن از عقل و کمال.

نفس بدون تقوای الهی، ثروتمندترین داراست؛ چون قابل است و هر صورتی به آن بدهیم، می‌پذیرد؛ مثل موم که همه شکلی می‌گیرد. می‌تواند تمام همّ خود را به مال و مقام دنیا بدهد و موفق شود، می‌تواند غرق عبادت و افعال ظاهری شود و خود را بندۀ خوب خدا ببیند، می‌تواند بر دیگران فخر بفروشد یا قدرت‌نمایی کند یا همه‌چیزدان شود و...!

نفسی که تقوا نداشته باشد، حسابگر خوبی است و همه چیز را با سود و زیان جزئی خود می‌سنجد. اما وقتی عاقل شد، محال است خود را در مراتب دانی‌اش ببیند؛ بلکه خود حقیقی و رتبۀ عقلانی‌اش را می‌بیند و تنها صورت‌هایی را می‌پذیرد که مورد تأیید عقل و در جهت ظهور آن باشد.

پس چرا ما این‌قدر که به علم و فن اهمیت می‌دهیم، عقل را مدّنظر نداریم؟ قرار نیست علم نیاموزیم؛ اما کاش پیش از آن، به نفس خود نظر بیندازیم و ببینیم برای اهداف حس و خیالمان دنبال علم می‌رویم یا برای عقل. بیش از دستاوردهای دنیایی، ببینیم برای فردا چه آماده کرده‌ایم. البته نه فردای زمانی؛ بلکه در صورت‌هایی که همین امروز پیوسته به صفحۀ نفسمان می‌رسد و ما انتخاب می‌کنیم که کدام را در خود نهادینه کنیم.

خلاصه اینکه در هر میدان به نفس نظر کنیم و در هر نظر به نفس، دو بار در آغاز و انجام، خدا را ببینیم. بگذاریم خدا برایمان حساب کند؛ که او از اعمال و نیت‌های درونی‌مان خبر دارد و حسابش براساس عالی‌ترین حکمت‌هاست.

البته این نظر به نفس هم تا زمانی است که به عقل مستفاد وصل نشده‌ایم. وقتی وصل شویم، دیگر ما نیستیم که نظر کنیم؛ فقط اوست و خدا حتی گناهمان را با نگاهی که به قلب او داریم، پاک می‌کند.

اما امان از آن روز که تقوای الهی نداشته باشیم و خدا را فراموش کنیم! به فرمایش قرآن‌کریم:

"وَ لاتَكُونُوا كَالَّذينَ نَسُوا اللَّهَ فَأَنْساهُمْ أَنْفُسَهُمْ أُولئِكَ هُمُ الْفاسِقُونَ."[8]

و نباشید از کسانی که خدا را از یاد بردند؛ پس خدا نفس‌هایشان را از یادشان برد و آن‌ها فاسقان هستند.

وقتی حقیقت نفسمان را که همان عقل است، فراموش کنیم، خود را در حس و وهم و خیال به یاد می‌آوریم و حبّ و بغض، آرامش و نگرانی، و خوشبختی و بدبختی‌مان را در همین محدوده می‌بینم. درنتیجه زنده‌ایم، اما زندگی نمی‌کنیم و بهره‌ای از حیات انسانی نداریم. غافل از اینکه نفس در حس و خیال نمی‌ماند و به سمت خدا و عقل حرکت می‌کند.

این خدافراموشان و خودفراموشان، فاسق‌اند و فاسق کسی است که به نفس خود نظر نکرده و از مسیر تکاملی‌اش یعنی رسیدن به عقل و عاقل شدن خارج شده؛ پس در مرحلۀ جمادی، نباتی یا حیوانی مانده و به درک بالاتر نرسیده است. حال آنکه راه نظر به نفس، برای همگان باز است؛ وگرنه خداوند نوع انسان را به آن امر نمی‌کرد.

حضرت علی(علیه‌السلام) در خطبۀ اول نهج‌البلاغه می‌فرماید: "أَوَّلُ الدِّينِ مَعْرِفَتُهُ"؛ و اصل معرفت، نظر درونی است. اینکه در هر کار، ابتدا امر خدا را مبنی بر نظر به نفس امتثال کنیم و بعد به آنچه وظیفه‌مان است، عمل نماییم. در آن صورت می‌فهمیم هر عملی نفس ما را چگونه می‌سازد و محصول اعتقاد، محبت، علم، نماز، روزه، دیدن، شنیدن، ازدواج، مادری و... در ما چیست. درنتیجه با اعمالمان عروج می‌کنیم و قطعاً در این معراج به لقاء الله می‌رسیم.

همۀ اعمال ما در نفس به ثمر می‌رسد و محصول می‌دهد. اما اگر به نفس نظر نکنیم، می‌پنداریم اینجا فقط باید برخی افعال ظاهری انجام دهیم و از خدا طلب‌کاریم که محصول کارهایمان را امروز در استجابت دعا و رفع مشکلات و فردا در بهشت و پاداش‌های اخروی به ما تحویل دهد! مثل کشاورزی که فقط بذر می‌پاشد؛ اما وجین و آبیاری و کوددهی نمی‌کند و کاری ندارد که بذرها به ثمر می‌رسند یا نه!

درنهایت نظر به نفس یعنی لحظه به لحظه کارکرد خود را در فکر و خیال و عقل ورق بزنیم و ببینیم افعال روزمره، عبادات، خُلقیات، خوشی‌ها، نگرانی‌ها و... چه تأثیری در نفسمان می‌گذارند. در اموری که درجات روحی‌مان را بالا می‌برند، فقط حق را ببینیم و بدانیم همۀ خوبی‌ها از اوست؛ در اموری هم که جانمان را تنزّل می‌دهند، ضعف و فقر خود را ببینیم و به خدای غنی پناه ببریم. پس در هر دو صورت، معراج داریم و به حق، نظر می‌کنیم.

این نظر به نفس، همان پیامی است که آیۀ معروف "يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا عَلَيْكُمْ أَنْفُسَكُم..."[9] به ما می‌دهد. اینکه هرچه هست، در خود ماست؛ پس کاری به بیرون نداشته باشیم و ببینیم نفسمان در کدام عالم است. وگرنه به خود نظر نکنیم، از آغاز و انجاممان بیگانه‌ایم و نتیجۀ طاعت و گناهمان را درک نمی‌کنیم.

تا فردا که پرده‌ها کنار رود و چشم‌ها باز شود؛ آن‌وقت از وضعیتی که خود را در آن می‌بینیم، چنان هراسان و حسرت‌زده می‌شویم که آرزو می‌کنیم: ای‌کاش مثل خاک بودیم و چیزی از حقیقت عقل نمی‌فهمیدیم؛ "يا لَيْتَني‏ كُنْتُ تُراباً"[10]!

 

 

 

 

 

 

[1]- بحارالأنوار، ج48،ص197.

[2]- سورۀ زمر، آیات 17 و 18.

[3]- الكافي، ج1، ص13.

[4]- لغت‌نامۀ التحقیق، ذیل ریشۀ لُبّ.

[5]- اشاره به آیۀ 23، سورۀ حدید : "لِكَيْلا تَأْسَوْا عَلى‏ ما فاتَكُمْ وَ لا بِما آتاكُمْ..."؛ تا بر آنچه از دستتان رفت، تأسف نخورید و برای آنچه به دستتان آمد، سرخوش نشوید.

[6]- اشاره به آیۀ 58، سورۀ یونس : "قُلْ بِفَضْلِ اللَّهِ وَ بِرَحْمَتِهِ فَبِذلِكَ فَلْيَفْرَحُوا..."؛ بگو به فضل و رحمت خدا شاد باشند.

[7]- اشاره به آیۀ 60، سورۀ مؤمنون : "وَ الَّذينَ يُؤْتُونَ ما آتَوْا وَ قُلُوبُهُمْ وَجِلَةٌ أَنَّهُمْ إِلى‏ رَبِّهِمْ راجِعُونَ"؛ کسانی که داشته‌هایشان را می‌دهند، در عین حال قلب‌هایشان هراسان است که به سوی پروردگارشان برمی‌گردند.

[8]- سورۀ حشر، آیۀ 19.

[9]- سورۀ مائده، آیۀ 105 : ای مؤمنان، به نفس‌هایتان بپردازید.

[10]- سورۀ نبأ، آیۀ 40 : ای‌کاش خاک بودم!

 



نظرات کاربران

//