ترس و ناامیدی
در ادامۀ بحث معراج پیامبر(صلیاللهعلیهوآله)، (جلسۀ 83، 22 رمضان 1442) به تبیین موضوع ترس و ناامیدی میپردازیم.
این روزها از عقل میگوییم؛ حقیقتی که اولین تجلی ذات حق و از تمام مراتب هستی بالاتر است. اما شاید در بین ما باشند کسانی که خود را در سطح این مباحث نمیدانند یا آنکه از شنیدن این سخنان، ناامید میشوند.
اما آیا این ترس و ناامیدی، بهجاست؟ آن هم درحالیکه روند هستی به سوی برپایی توحید میرود. حکومت حق از ابتدا تحقق پیدا کرده؛ به این معنا که در عالم، جز او نیست و جز او تأثیر ندارد. فقط نمودها این حقیقت را پوشاندهاند، که آن هم در آستانۀ کنار رفتن نمودها و ظهور حق در ناسوت است.
آن روز در راه است و قطعاً اتفاق خواهد افتاد. مثل اینکه نطفه از وقتی در رحِم مادر قرار گرفت، تحقق پیدا کرده و دیگر گریزی از به دنیا آمدن ندارد. منتها اگر آنجا سیر رشدش را درست و کامل نرفته باشد، ممکن است ناقص و بیمار متولد شود. ما نیز همراه با هستی به سوی توحید سیر میکنیم و حتی اگر بمیریم، به درک حقیقت میرسیم.
این یعنی گریزی از شناخت حق نداریم و اگر امروز زیر بار نرویم، فردا بدون آمادگی با حقیقت مواجه خواهیم شد. پس چرا از معرفت فرار میکنیم؟ انگار نمیخواهیم خدا را بشناسیم! میخواهیم همان خدایی که برای خود ساختهایم و یک عمر با او زندگی کردهایم، همانطور بماند! اما همین بافت فکری غلطی که از طاعت و گناه، بهشت و جهنم، سعادت و بدبختی و... داریم، موجب ترسها و ناامیدهای بیجا و در مقابل، امیدهای کاذب و غلط میشود.
اگر خدا و خود را درست بشناسیم، میفهمیم که اینجا جای ترس و ناامیدی نیست؛ چگونه؟
ما به یقین و شهود میبینیم که خلقت اتفاق افتاده و این یعنی ما هستیم. بودن هریک از ما نشان میدهد چه تاریخی را در وجودمان طی کردهایم تا به اینجا برسیم. این تاریخ شامل مراتب گوناگونی است که در علوم مختلف تجربی و ماورایی بررسی شده و نقطۀ اشتراک این بررسیها آن است که تقریباً همه به نقطۀ آغاز هستی رسیدهاند.
البته هرکس طبق تفکر خود، اسمی برای این آغاز میگذارد؛ اما بالأخره قطعی و روشن است که او هست. ما او را خدا، حق و وجود مینامیم و معتقدیم نه تنها هست، بلکه چیزی غیر از او نیست. او ذاتی است که صفاتش عین خودش است؛ مثل آب که عین تری است. خلقت از کجا شکل میگیرد؟ از آنجا که او میخواهد صفاتش را ظهور دهد.
ذات حق از خود برای خود، آیینهای میسازد تا خود را ببیند. این آیینه، همان احدیت است. ما وقتی در مقابل آیینه میایستیم، چه میبینیم؟ هم بودن خود را و هم ظهورِ بودن خود را در فعل و خیال و اندیشه. خدا نیز در آیینۀ احدیت، خود را هم در ذات و هم جلوات، هم اجمال و هم تفصیل، هم وحدت و هم کثرت میبیند.
جلوۀ وحدت او نور انسان کامل و حقیقت انسانیت است؛ کثرتش نیز تمام هستی. پس آنچه در آیینه آشکار میشود، چیزی غیر از خدا نیست. نه به معنای اتحاد و حلول که بگوییم خدا با کثرات، متحد است و در آنها حلول کرده! بلکه یعنی اینها همه، مراتب ظهور او هستند که البته به اقتضای نزول رتبه، حد و حجاب هم گرفتهاند.
مثل اینکه نفس ناطقه در عین حال که خودش واحد است، قوا و اعضای بدن را انشا میکند و مدام فکر و خیال و صفت و فعل از خود ظهور میدهد. اینها همه از نفس و مراتب ظهور آناند؛ یعنی چیزی جز نفس نیستند و وجود و حیات و تأثیرشان از نفس است. چنانکه به محض مرگ و جدا شدن نفس از بدن، اعضا هرچه هم سالم باشند، کار نمیکنند.
وجود نیز همین است و تمام هستی از اوست. او ظهور کرده تا شناخته شود، اما نه برای چیز یا کس دیگر؛ بلکه کثراتی که خدا را میبینند و میشناسند نیز، غیر خدا نیستند. پس دیگر اصلاً چه کسی هست و وجود دارد که بخواهد از خودش ناامید یا به خودش امیدوار باشد؟
مگر چشم میتواند به خود، امید داشته یا از خود، ناامید باشد؟ مگر اینکه نداند نفس، بصیر و بیناست و بینایی نفس است که در او ظهور پیدا میکند تا او ببیند. ما هم وقتی این را در نظر داشته باشیم که غیر از خدا چیزی نیست و او عین کمال است، دیگر جایی برای ناامیدی نمیبینیم. این نتیجۀ شناخت درست است.
اما متأسفانه باز بسیاری از ما وقتی مباحث بالای معرفتی را میشنویم، ناامید میشویم؛ چون میبینیم با آنکه اینهمه راه رفتهایم و اینهمه کار کردهایم، هنوز حرکتمان ناقص است و باید عمیقتر و دقیقتر پیش برویم. ولی مگر در ماده و بدن، غیر از این هستیم که مدام رشد میکنیم و جلو میرویم؟ چطور آنجا ناامید نمیشویم؟
ما، هم در ماده و هم در معنا مراتب داریم. وگرنه چرا اینهمه تکرار در خواندن نماز و قرآن و... از ما خواستهاند؟ اگر بنا بود امروز همان نمازی را که بیست سال پیش میخواندیم و برای همان خدا که آن زمان میشناختیم، بخوانیم، چه ثمرهای داشت؟ چه حرکتی کرده بودیم؟! نمیشود درجا بزنیم؛ چون تکویناً سر جای خود نمیمانیم. حداقل در همین دنیا میبینیم که روزبهروز چقدر پیشرفت کردهایم. چطور در عالم معنا توقع داریم زود به مقصد برسیم و بایستیم؟!
ما هرقدر هم درست حرکت کرده باشیم، کلی راه برای رفتن داریم. شاگرد اول شدن در کلاس اول، وقتی فایده دارد که به کلاس دوم و سوم و... نرویم. مگر کلاس اولیها ناامید میشوند از اینکه باید به کلاسهای بالاتر بروند؟
"وَ لِلَّهِ الْأَسْماءُ الْحُسْنى..."[1]؛ خدا یک اسم و دو اسم ندارد، بینهایت است. در شناخت او نمیتوانیم به یک کلاس و دو کلاس، قانع باشیم؛ وگرنه فرق چندانی با بیسوادی ندارد. نگوییم: ما قابل نیستیم این معارف را بشنویم و پیاده کنیم! وقتی کلاس اول را حتی با تجدید و تبصره گذراندیم، باید سوادمان را بالاتر ببریم. نه اینکه بگوییم: ما در حدّ کلاس دوم نیستیم. اینقدر از توحید نترسیم، از خدا نترسیم؛ آخر مگر غیر از همین خدا، خالق و رازق ماست؟
کسی که از بالا رفتن میترسد، فقط محدودۀ پایین پای خود را میبیند. اما هرچه بالاتر برود، محدودۀ دیدش گستردهتر میشود. خیلی چیزها از طبقۀ دهم میتواند دید، که از طبقۀ دوم پیدا نیست. از این گذشته، وقتی طبقۀ دهم را ساختهاند و به او هم پای بالا رفتن دادهاند، از چه باید بترسد یا ناامید شود؟
البته همۀ مراتب هستی، مراحل ظهور خداست و ما حتی برای پایینترین طبقه مثل پوست و ناخن هم ارزش قائلیم. بحث اینجاست که در این طبقات پایین نمانیم و وجود برتر را بشناسیم.
آنچه هیچ ارزشی ندارد، توهم است که اصلاً وجود ندارد؛ یعنی حس مالکیت و استقلالبینی در مراتب گوناگون و تفاخر و تکاثر نسبت به آنها که کاملاً خلاف واقع است. اما اصل دنیا توهم نیست؛ به فرمودۀ قرآن: متاع قلیل است[2]، همان کلاس اول. اینجا بگوییم: کلاس ما نیست! نه آنجا که میخواهند از دنیا به مراتب بالاتر، پروازمان دهند.
آنجا که در خانههای آنچنانی نشستهایم و صبح تا شب، مشغول اجناس مصنوع دست بشر هستیم و با بودنشان کیف میکنیم و وسواس تمیزی و مرتب بودنشان را داریم؛ آنجا که فکر میکنیم اگر مبل نداشته باشیم و مهمان را روی زمین بنشانیم، آبرویمان میرود؛ آنجا که میترسیم چون خانهمان پایینشهر است، خواستگار حسابی برای دخترمان نیاید و...؛ آنجا بگوییم در حدّ ما نیست و ببینیم چگونه بیکلاسترین آدمهاییم که تمام پیشرفتمان را در این توهمات دیدهایم.
حتی اگر گمان میکنیم از کلاس دنیا بالاتر رفتهایم، آنجا که نمیتوانیم در عالم ادعیه و مناجاتهای ائمه(علیهمالسلام) وارد شویم، آنجا که درد عمیق فراق حق را با درد سوختن دستمان حس میکنیم، آنجا که در روضۀ محرّم به نام امام، اما به یاد مصیبت عزیزمان اشک میریزیم، آنجا که نماز میخوانیم و قلبمان هزار راه میرود، آنجا که به نماز و انفاق و گریههایمان دل خوش کردهایم، آنجا بگوییم: کلاس ما نیست! نه جایی که درد درست را میشناسیم و میفهمیم باید در دعا و نماز و روضه، او را ببینیم.
ما ناامید نیستیم؛ بلکه واقعاً ناامیدکنندهایم، وقتی میگوییم: این مباحث، کلاس ما نیست؛ یا از شنیدن اینها میترسیم و ناامید میشویم. بیایید عوامل این ترس و ناامیدی را که توهم و عدم شناخت درست است، کنار بزنیم. اگر خواستهها و نگاههای بیکلاس بهدردنخور را از قلبمان دور بریزیم، دیگر نمیترسیم؛ چون چیزی برای از دست دادن نداریم. اما وقتی با تنبلی در کلاسهای توهمی خود بمانیم، از کلاس حقیقیمان عقب میافتیم.
باورهای ذهنی را کنار بزنیم و جان و وجودمان را در این بحثها حاضر کنیم. چرا به جای جلو رفتن، مدام دور میزنیم و میخواهیم در یک ایستگاه بمانیم؟ همۀ مراتب عروج، مال ماست. حتی معراج پیامبر(صلّیاللهعلیهوآله) اگرچه اصلش مختص خود اوست، برای ما هم کلاس و درس دارد. گریزی از بالا رفتن نداریم. به قدری که امروز نرویم، فردا خواهیم رفت؛ چون استعداد وجودمان این است. اما رفتنِ فردا خیلی سختتر و طولانیتر است. آیا از فردا نمیترسیم؟
چرا با الفاظ بازی میکنیم؟ مفاهیمی را که از سعادت، بدبختی، دنیا، آخرت و... برای خود ساختهایم، دور بیندازیم. کلاس خود را بشناسیم. قلبمان را پیدا کنیم. کلاس ما این است که قلبمان اقیانوس باشد و جمال و جلال را با لذت بچشد؛ نه قلب به این کوچکی که با کمترین اقبال و ادبار توهمی دنیا، خوش و ناخوش شود.
دهۀ آخر ماه رمضان، هر شب و هر روز، بلکه هر ثانیهاش کلاس بالاست. در اعمال هر شب این دهه غسل وارد شده؛ یعنی هر شب زیر آب برویم، بلکه بتوانیم کلاسهای پایین توهمات و آلودگیهای قلبی را بشوییم و خدا را در کلاس بالا بندگی کنیم. یعنی عین فقر خود را در اتصال به او ببینیم که فیض و فضلش دائمی است؛ از همۀ بندها آزاد شویم و در راه خدا هیچ کم و زیادی برایمان فرق نکند؛ نه اینکه تا قبض آمد، بترسیم و تا بسط آمد، خود را گم کنیم.
اگر به اینجا برسیم، دیگر ناامیدی معنا ندارد. البته اقتضای بودن در دنیا مشکلات است. پس دچار مشکل میشویم، اما قلبمان مشکل ندارد؛ چون میداند اینجا ایستگاه است، مقصد هم روبهرویش است، عین عشق و کمال؛ پس راهش را میگیرد و با اشتیاق و آرامش میرود تا به او برسد.
با این مقدمه، بحث قلب را پیش میگیریم.
قلب انسان، عرش الهی است؛ همان امانتی که هیچچیز توان حمل آن را نداشت. همۀ هستی از پذیرش وحدت إبا کردند و حتی ملائکه و اجنّه، تنها مراتبی از کثرت را پذیرفتند. اما تمام زوایای کثرت در وحدت قلب انسان جای گرفت. پس انسان، هم کثرت را دارد، هم وحدت را؛ و قلب او تجلیگاه تمام اسماء الهی در کثرت و وحدت است. مثل دایره که هم مرکز دارد، هم شعاع و زاویه. این یعنی قلب، برگزیدۀ خدا و وجهۀ وحدت ظهور حقّ است که تمام کثرت آفاق را در آن میتوان به شهود نشست. چنانکه فرمود: "لَايَسَعُنِي أَرْضِي وَ لَا سَمَائِي وَ لَكِنْ يَسَعُنِي قَلْبُ عَبْدِيَ الْمُؤْمِنِ"[3].
قلب، محل نزول رحمت الهی است که خدا تمام عشق خود به ذات و اسمائش را در آن به تعین میرساند. حتی در ماده، رحمت خدا یعنی عشق جاری، به قلب صنوبری نازل میشود و ما محبت را در قلبمان احساس میکنیم. قلب مادی هم با تغییرات و دگرگونیهایش در باز و بسته شدن و جریان گردش خون، این رحمت و محبت را نشان میدهد.
در عالم معنا نیز قلب عالم امکان، انسان کامل، حقیقت احدیت و عقل را در جلال و جمال، و قبض و بسط به نمایش میکشاند. قلب سایر انسانها نیز در رتبۀ خودشان همین است و تمام تحولاتش حتی ضیق و طبع هم از سرِ رحمت و از عشق است؛ زیرا تحول، نشانۀ حیات است و قلبی که هیچ حالش را درک نکند، مرده است.
قلب، ابزار و اسباب کسب معرفت است. نیروی مرموزی است که وقتی با عقل یکی شد، حقایق الهی را روشن و شفّاف درک میکند، طوری که هیچ غباری نمیتواند بر آن بنشیند. چنانکه در قرآنکریم آمده: "أَفَلا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ أَمْ عَلى قُلُوبٍ أَقْفالُها"[4] و "...لَهُمْ قُلُوبٌ لايَفْقَهُونَ بِها..."[5]؛ و این آیات نشان میدهد محل تدبیر و تفقّه و اندیشه، قلب است. روایت هم داریم: «علم، نوری است که خدا در قلب هرکس بخواهد هدایتش کند، میاندازد.»[6]
کار قلب، این است که عقل را تعین دهد و به نمایش بگذارد. ازاینرو با اتصال به عقل، تمام علوم و آگاهیها در قلب است و کمال قلب، آن است که عین علم و آگاهی شود. هرچه هم علوم و ادراکاتش بیشتر باشد، کمالش بالاتر و به حق، مقرّبتر است. از این گذشته، گرایشها و تعلقات نیز از مراتب عقل است که به قلب منتقل میشود.
رابطۀ عقل و قلب مثل رابطۀ مدیر و مجری در سیستمهای دنیایی است. مدیر از مجری، اجرا میخواهد تا مدیریتش إعمال شود و نتیجه دهد. قلب هریک از ما نسبت به حقیقت عقل، همین جایگاه را دارد و باید مجری خوبی برای او باشیم. در آن صورت، هر کاری به عهدهمان باشد، کسانی که تحت مدیریت ما هستند، حتماً مطیع برنامههایمان خواهند شد. اما اگر برنامهها را خوب اجرا نمیکنند، برای این است که ما برنامههای عقل را اجرا نکردهایم.
بدانیم اگر قلبها به اهلبیت(علیهمالسلام) متمایل است، که هست، ازآنروست که عقل را به تمامی و بدون چون و چرا و نظر به سخت و آسانی آن، تعین دادهاند. برای همین، قلب عالم امکان شدهاند و هر قلبی که از فطرت و سرشت خود منسلخ نشده باشد، محال است به آنها متمایل نباشد، چه آنها را ببیند و چه نبیند.
تا جایی که حتی معاویه با اینکه عظمت علی(علیهالسلام) را میشناخت، جرئت نداشت با او روبهرو شود؛ چون میترسید اگر او را ببیند، قلبش به اجرای عقل واداشته شود. درواقع توهم جاه، مقام و خلافت مسلمین، مانع میشد از اینکه قلبش فرمان عقل را درست ببرد. اما پس از رحلت آن حضرت، شیعیان را به کاخ خود میبرد تا از او برایش بگویند و آنگاه اشک میریخت و تأییدشان میکرد![7]
اینجاست که خداوند میفرماید: "إِنَّ في ذلِكَ لَذِكْرَى لِمَنْ كانَ لَهُ قَلْبٌ..."[8]؛ معلوم میشود رتبهای از قلب هست که همه ندارند! اما ببینید ما چه کلاسی داریم و قلبمان در چه رتبهای است که محب اهلبیت(علیهمالسلام) هستیم.
در روایت دیگری آمده است: "أَنَّ لِلَّهِ فِي عِبَادِهِ آنِيَةً وَ هُوَ الْقَلْبُ، فَأَحَبُّهَا إِلَيْهِ أَصْفَاهَا وَ أَصْلَبُهَا وَ أَرَقُّهَا؛ أَصْلَبُهَا فِي دِينِ اللَّهِ وَ أَصْفَاهَا مِنَ الذُّنُوبِ وَ أَرَقُّهَا عَلَى الْإِخْوَانِ."[9]
همانا خداوند در بندگانش ظرفی دارد که همان قلب است و محبوبترین قلوب نزد او صافترین، محکمترین و رقیقترین آنهاست؛ محکمترین در دین خدا، صافترین از گناهان و رقیقترین برای برادران.
خدا قلبی را دوست دارد که با برادران مؤمنش نرم و انعطافپذیر باشد. اما ضعیف و لوس هم نباشد و در مسیر دین خدا از میدان نگریزد؛ بلکه محکم بایستد تا شهید شود! علاوه بر این از گناهان، تعلقات و تفکرات بیهوده، پاک شود؛ زیرا قلبی که تصفیه نشده باشد، نمیتواند خون سالم در رگها جاری کند.
ما هم اگر از شنیدن دربارۀ مراتب بالای وجود خود ناامید میشویم و نمیتوانیم بپذیریم، به دلیل غلظت قلب است. قلب ما غلیظ است، از بس تعلق و فکر و غلّ و غش در آن داریم. اگر رقیق بود، میدیدیم جریان اسماء الهی در وجودمان در گردش است و دیگر فکر و دغدغۀ اضافه نداشتیم که بترسیم و فرار کنیم؛ بلکه میماندیم و حتی اگر امروز به نظرمان سخت میآمد یا معارف بالا را نمیفهمیدیم، تلاش میکردیم و زحمت میکشیدیم تا بالأخره درک کنیم.
[1]- سورۀ اعراف، آیۀ 180 : نیکوترین نامها ازآنِ خداست.
[2]- سورۀ توبه، آیۀ 38 : "فَما مَتاعُ الْحَياةِ الدُّنْيا فِي الْآخِرَةِ إِلاَّ قَليلٌ"؛ متاع دنیا در برابر آخرت، اندک است.
[3]- عوالي اللئالي، ج4، ص7 : نه زمین، نه آسمانم گنجایش مرا نداشتند و قلب بندۀ مؤمنم به وسعت من بود.
[4]- سورۀ محمد(صلّیاللهعلیهوآله)، آیۀ 24 : آیا در قرآن تدبر نمیکنند یا بر قلبهایشان قفلهاست؟
[5]- سورۀ اعراف، آیۀ 179 : قلبهایی دارند که با آنها تفقّه و اندیشه نمیکنند.
[6]- مُنيَة المريد، ص167 : "هُوَ نُورٌ يَقْذِفُهُ اللَّهُ تَعَالَى فِي قَلْبِ مَنْ يُرِيدُ اللَّهُ أَنْ يَهْدِيَهُ".
[7]- الأمالي شیخ صدوق، صص624-625.
[8]- سورۀ ق، آیۀ 37 : همانا در آن، تذکری است برای هرکه قلب دارد.
[9]- بحارالأنوار، ج67، ص56.
نظرات کاربران