حال دلِ عاقل در خوشی و ناخوشی

حال دلِ عاقل در خوشی و ناخوشی

 در ادامۀ بحث معراج پیامبر(صلی‌الله‌علیه‌وآله)، (جلسۀ 140، 27 ذی‌الحجه 1442) به تبیین موضوع حال دلِ عاقل در خوشی و ناخوشی می‌پردازیم.

در شرح حدیث عقل، به مشهد پانزدهم رسیدیم. ملاصدرا در این مشهد به سه فراز از حدیث امام ‌کاظم(علیه‌السلام) می‌پردازد.

فراز اول: "يَا هِشَامُ إِنَّ الْعَاقِلَ الَّذِي لَا يَشْغَلُ الْحَلَالُ شُكْرَهُ وَ لَا يَغْلِبُ الْحَرَامُ صَبْرَهُ"[1].

عاقل کسی است که مشغول به حلال شدن او را از شکر باز نمی‌دارد و قرار گرفتن در مواضع حرام بر صبر او غالب نمی‌شود. به عبارت دیگر در خوشی و ناخوشی و اقبال و ادبار، دستوپای خودش را گم نمی‌کند؛ یعنی وظیفه‌اش را فراموش نمی‌کند؛ نه دنیا را فدای آخرت می‌کند، نه آخرت را فدای دنیا. عاقل در جایی که اقتضای صبر است دستوپا نمی‌زند، جزع و فزع نمی‌کند و آنجا هم که مقتضی شکر است، شکر منعم یادش نمی‌رود. حال او در جمال و جلال فرق نمی‌کند.

آیا عاقلانِ کامل هم جلال می‌شوند؟ با توجه به آیات قرآن و روند حضرت حق‌تعالی در تربیت انبیا و عقاب و عذاب مخالفین انبیا، می‌توان گفت که دو نوع جلال داریم. یکی جلال بُعد است. جلالی است که خداوند با این جلال انسان را از خودش دور می‌کند. مثل جلالی که برای فرعون می‌کند که روش‌های گوناگونی دارد. یکی از آن روش‌ها استدراج است. استدراج یعنی وقتی می‌بیند که طرف در مقابل خدا اصلاً در جایگاه بندگی قرار نمی‌گیرد، کلاً باب نعمت را بهاقتضای طلبش برای او باز می‌کند. این گروه در ظاهر غرق در نعمت هستند؛ درحالی‌که از خدا دور می‌شوند.

دوم جلالِ ربوبیت و ولایت است که خداوند در مسیر بندگی، نواقص بنده‌اش را به او نشان می‌دهد. هرچه بندگی‌اش بیشتر می‌شود، فقر او برایش بیشتر باز می‌شود تا به قلۀ "الْفَقْرُ فَخْرِی" می‌رسد. جلالِ بُعد برای معاندان و دشمنان حق‌تعالی است؛ اما این جلال برای کمال بندگان خداست. اگر کسی که در جلال ربوبی قرار می‌گیرد صبر نکند و به‌جای آنکه سهم تربیتی خود را از آن بردارد، از خداوند و مظاهر ولایت او گله‌مند شود، در جلال بُعد می‌افتد.

عقلا وقتی به آن‌ها نعمتی می‌رسد، فقر خود را فراموش نمی‌کنند. و وقتی در معرض مشکلی قرار می‌گیرند حالشان دگرگون نمی‌شود. انسان باید در هنگام خوشی و ناخوشی توجه داشته باشد که او ماهیت است و ماهیت هیچ‌گاه وجود نمی‌شود. اگر علم به او داده شود، عالم نمی‌شود، با دادن قدرت به او، قادر نمی‌شود و... . شکر حقیقی همین است که انسان در همه‌حال فقر خود را و اتصال خود به غنی مطلق را ببیند و از آن غافل نشود.

پس در جلال ربوبی، دو کار لازم است؛ شکر و صبر. صبر هم از آن مواردی است که اکثراً آن را اشتباه فهمیدیم. برای اینکه بعد از مدتی خسته شده، می‌گوییم «تا کی صبر کنم؟» درحالی‌که در صبرِ حقیقی انسان آرامش دارد و حال قلبش با وقتی که نعمت به او می‌دهند فرقی نمی‌کند. و این حال تنها وقتی به‌دست ‌می‌‌آید که انسان خودش را نبیند؛ خودش را هیچ و همه‌چیز را از او ببیند.

البته گفتن این حرف آسان است، اما اینکه در زندگی این را بیابیم که در بود و بقای خود کاره‌ای نیستیم بسیار سخت است! این یک نگاه است که آخرزمانی‌ها به آن نیاز شدید دارند و تا این نگاه نباشد، وضعمان همین است که خواهد بود. این نگاه درست، نه‌تنها انسان را افسرده نمی‌کند، بلکه اگر  آن را تجربه کنیم، می‌بینیم که آزادی مطلق و راحتی فقط در این نگاه است.

امام‌ زمان(عجل‌الله‌فرجه) که می‌آید، دست خود را بر سرمان می‌کشد و عاقل می‌شویم؛ یعنی به همین نگاه می‌رسیم. در این نگاه انسان دست خدا را در جلواتش برای همه باز می‌گذارد. الآن هرکسی دست خدا را در جلواتش به‌گونه‌ای بسته است، به این معنی که تعدادی از جلوات خدا را برای خودش می‌داند، برخی را برای دیگران و...، خلاصه نعمت‌های خدا را بین بندگان خدا تقسیم کرده‌ایم.

عاقل به فشارهایی که از مردم می‌بیند و بر اذیت‌های آن‌ها صبر می‌کند و فشارها بر صبرش غالب نمی‌شوند. یعنی حال قلبش را عوض نمی‌کنند.

 

عوامل نابودی عقل

فراز دوم: "يَا هِشَامُ مَنْ سَلَّطَ ثَلَاثاً عَلَى ثَلَاثٍ فَكَأَنَّمَا أَعَانَ عَلَى هَدْمِ عَقْلِهِ مَنْ أَظْلَمَ نُورَ تَفَكُّرِهِ بِطُولِ أَمَلِهِ وَ مَحَا طَرَائِفَ حِكْمَتِهِ بِفُضُولِ كَلَامِهِ وَ أَطْفَأَ نُورَ عِبْرَتِهِ بِشَهَوَاتِ نَفْسِهِ فَكَأَنَّمَا أَعَانَ هَوَاهُ عَلَى هَدْمِ عَقْلِهِ وَ مَنْ هَدَمَ عَقْلَهُ أَفْسَدَ عَلَيْهِ دِينَهُ وَ دُنْيَاهُ"[2].

کسی که سه چیز را بر سه چیز دیگر سلطه بدهد، مثل کسی است که خودش بر نابودی عقلش کمک کرده؛ اول کسی که با آروزهای دراز نور تفکر خودش را تاریک کند. آرزو به جزئیات؛ یعنی سود و زیان‌ها، اقبال و ادبارها و... تعلق می‌گیرد که همه به اعراض برمی‌گردد. انسان وقتی آرزویی دارد در همه‌جا، حتی جلسۀ کسب معرفت هم باشد، دغدغه‌اش آن آرزو است و ذهنش به همان آرزو مشغول است. برای همین اگر قرآن هم بخواند، نور آن را نمی‌گیرد.

دوم اینکه زیادی کلام را بر طرائف حکمت مسلط نماید. سوم آنکه شهوات نفسش را به نور عبرتش تسلط داده یعنی هر چه دلش خواسته انجام داده. این شخص به هوای نفسش در نابودی عقلش کمک کرده است. کسی که عقلش نابود شود، دین و دنیایش فاسد می‌شود.

قرب و ایمان به خداوند با تجرد عقل از شهوات حاصل می‌شود. کفر و دوری از خداوند هم بنایش بر هوی است. هر کدام از این عقل و هوی خصلت‌هایی دارند. سه خصلت‌ عقل که پایه و بنای آن محسوب می‌شوند؛ تفکر، حکمت و عبرت هستند. و سه خصلت زیربنایی هوی عبارت‌اند از؛ طول اَمل، زیادی کلام و قضای شهوات. قضای شهوات همان فراهم کردن آنچه دلم می‌خواهد است. چه بسیار مشکلاتی که در جامعه وجود دارد به خاطر اینکه گروهی هرچه دلشان می‌خواهد و امکانش را دارند، برای خودشان آماده می‌کنند و کار ندارند دیگران در چه وضعیتی هستند. این «دلم می‌خواهدها» اگرچه مباح هم باشد وقتی از ضرورت زندگی بیشتر باشد، شهوت است.

کسی که آرزوی دراز دارد، وقتش در این فکر می‌گذرد که چطور به این آرزو برسد. و متأسفانه اکثر ما وقتمان را در همین افکار دنیایی می‌گذرانیم. و تا از این حالات نمیریم و دردمان درد دین خدا و غیبت امام ‌زمان(عجل‌الله‌فرجه) نشود، نمی‌توانیم از نور وجود امام برخوردار شویم.

درازی آرزو باعث می‌شود انسان از مرگ بترسد. در صورتی‌که کار اصلی انسان در دنیا این است که بعد از مرگش را درست کند! تفکر در امور دنیایی، انسان را از تفکر در باقیات صالحات باز می‌دارد. خداوند نیروی تفکر را به انسان داده که در مبدأ و معاد صرف شود و برای درک  معقولات به‌کار رود، و انسان آن را در ظلمت محسوسات دنیا مصرف می‌نماید: "أَذْهَبْتُمْ طَيِّبَاتِكُمْ فِي حَيَاتِكُمُ الدُّنْيَا وَاسْتَمْتَعْتُمْ بِهَا"[3].

تفکر در ظلمت، نور تفکر در مبدأ و معاد را در وجود انسان از بین می‌برد.

همین‌طور زیاد حرف زدن هم طرائف حکمت را از بین می‌برد. علاوه بر اکثر مردم که اهل حرف‌زدن زیاد آن هم از نوع سخنان باطل هستند، برخی از وعاظ و تذکردهنگان هم به اسم امر به ‌معروف و نهی ‌از منکر دچار این مشکل می‌شوند. این گروه در هرجایی که واقع می‌شوند می‌خواهند به دیگران تذکر دهند و لذتی که در این کار برایشان وجود دارد آن‌قدر است که گاهی برای به‌دست‌آوردن دل عوام به گفتن سخنان باطل رو می‌آورند! اینجاست که طرائف حکمت از قلبشان محو می‌گردد.

سومین عامل، اشتغال به لذات و دوستی شهوات است که قلب را کور می‌نماید و نور بصیرت و عبرت را خاموش می‌کند. کسی که طول اَمَل، زیادی کلام و قضای شهوات را بر تفکر، حکمت و عبرت مسلط نماید، منافق است که به هوای نفس در نابودی عقلش کمک کرده و دین و دنیایش را فاسد نموده است؛ چرا که هم دین و هم دنیا بر عقل بنا شده است. حقیقت دنیا پلی است برای آخرت و مؤمن با قلبش از دنیا عبرت می‌گیرد و با روحش به آخرت رغبت دارد؛ درحالی‌که منافق را فقط ملک‌الموت با قهر و جبر می‌تواند از این دنیا جدا نماید.

 

قلب را دریاب!

فراز سوم: "يَا هِشَامُ كَيْفَ يَزْكُو عِنْدَ اللَّهِ عَمَلُكَ وَ أَنْتَ قَدْ شَغَلْتَ قَلْبَكَ عَنْ أَمْرِ رَبِّكَ وَ أَطَعْتَ هَوَاكَ عَلَى غَلَبَةِ عَقْلِكَ"[4].

چطور فکر می‌کنی که عملت تو را پیش خدا پاک می‌کند درحالی‌که تو قلبت را از امر خدا مشغول کردی و هوایت را در غلبۀ بر عقل اطاعت کردی؟

لفظ زکات در لغت به معنی طهارت، رشد و برکت است که همه باید در مسیر خدا کار کنند. اما وقتی که کسی هوی را بر عقل غالب کرد، اصلاً رشد و طهارت و برکتی در کار نیست.

کسی که هوی را اطاعت می‌کند و آن را بر عقل غالب نماید، قلبش به خاطر غرق شدن در دنیا مشغول به غیر خداست. وقتی قلب جای دیگر است‌ چطور عمل می‌تواند انسان را به خدا برساند و از فسادهای عمل که ری



نظرات کاربران

//