عقل در حدیث معراج
در ادامۀ بحث معراج پیامبر(صلیاللهعلیهوآله)، (جلسۀ 62، 1 رمضان 1442) به تبیین موضوع عقل در حدیث معراج میپردازیم.
با تبریک آغاز ماه رمضان و آرزوی توفیقات متناسب با شأن ضیافتالله در این ماه مبارک، وارد بحث میشویم؛ با این امید که بتوانیم با معرفت، حقیقت این زیباترین و پربارترین مهمانی وجودی را در جان خود بیابیم و در مسیر رضایت میزبان که عروج وجودی برای ظهور هدف خلقت و حاکمیت دین الهی با ولایت انسان کامل در زمین است، قدم برداریم.
در مباحث قبلی، از معراج پیامبر(صلّیاللهعلیهوآله) گفتیم و سفرنامۀ این عروج را مرور کردیم. اکنون میخواهیم از رهاوردهای آن بزرگوار که در برگشت از این سفر برای امت آوردهاند، اشاراتی برای عروج خود برگیریم.
این رهاوردها که در حدیث طولانی از حضرت علی(علیهالسلام) نقل شده، متن گفتگوی خدا با پیامبر(صلّیاللهعلیهوآله) است و مسائل بسیاری ازجمله حقیقت دنیا و جاذبههای آن، اوصاف اهل دنیا و اهل آخرت، عبادات، کمال نفس و اخلاق عرفانی را بیان میکند؛ تا مسیر عروج نفس و عبور از مراحل گوناگون فعل و خیال و اندیشه را به ما نشان دهد.
این گفتگوها به طور مستقیم بین خدا و پیامبر(صلّیاللهعلیهوآله) بوده و با خطاب "یا احمد" بیان شده است. ازاینرو به نظر میرسد پیغامی است که خدا از طریق انسان کامل برای بندگان خاص خود فرستاده؛ کسانی که رو به اوج کمال وجودی یعنی لقاء حق حرکت میکنند، نه انسانهای معمولی که از ترس جهنم یا به شوق بهشت، بندۀ خدا شدهاند.
اینجا مرحلۀ عالی سیر پیامبر(صلّیاللهعلیهوآله) و همان مقام "قابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْنى"[1] است که برمیگردد تا راه رسیدن به مقصد لقاء را به این دسته از انسانها نشان دهد و آنان را نیز بالا ببرد. راهیان این رتبه از سلوک، موحّدان ناب یعنی شیعیان خاص علوی و تابعان خاص چهارده معصوم(علیهمالسلام) هستند. کسانی که با شریعت و طریقت پیامبر(صلّیاللهعلیهوآله) حرکت کردهاند یعنی فقه و اخلاق را به نحو کامل دارند و اکنون دنبال حقیقت اویند.
این روایت، گفتگویی خصوصی بین خدا و خاصترین بندهاش و پیامی خصوصی برای خاصّان است. در عین حال که کلیات و حقایق را بیان میکند، کاملاً کاربردی است و جای توصیههای آن را میتوان در تمام امور زندگی یافت.
اگر صفحۀ وجودمان را باز کنیم و در این مسیر قرار گیریم، دیگر هیچیک از جزئیات زندگی نمیتواند ما را به خود جذب کند؛ نه موجب نگرانیمان میشود و نه موجب شادیمان، نه ما را به اعتراض وامیدارد و نه به تعریف و تمجید... . در کل، تمام تأثیراتی که از جزئیات محسوس و خیالی میگیریم، کنار میرود و فعل و خیالمان تحت تسلط عقل درمیآید.
البته به این شرط که سالک باشیم و سالک، کسی است که علاوه بر حرکت ظاهری و حفظ ظاهر، حرکت باطنی هم دارد و آداب باطنی را رعایت میکند؛ علاوه بر کمیت، به کیفیت اهمیت میدهد و از هر عمل دنبال این است که چه نفعی برای وجودش دارد و چه آلودگی یا حجابی را از او میکَند، نه اینکه برای آن حساب باز کند و بر بار خود بیفزاید!
این روایت، طولانی است و ما فقط به دو قطعه از آن اشاره میکنیم که حاوی موضوع پایهایِ عقل است.
عقل، اولین تجلی حقتعالی است که تمام دارایی خدا یعنی تمام مراتب کمال را دارد، غیر از اینکه از خدا مستقل نیست. پس همانگونه که خدا کامل و بینیاز است، عقل هم کامل است و در ذات و فعل جز به خدا نیاز ندارد. اما سایر مراتب، همه نیازمند عقلاند و از اسباب و واسطهها منفعل میشوند[2].
ازاینرو اگر عقل نباشد، نظام آفرینش، نظام احسن نیست و همه چیز عبث میشود. عقل، فعلیت محض تمام کمالات است، نه اینکه استعداد کمال داشته باشد. بدون این رتبه که ظهور جامع خداست، نمیتوان خدا را به طور کامل شناخت؛ همانگونه که باغ را با چند درخت کوچک نمیشود شناخت.
حال همین عقل مجرد، اصل وجود انسان و امتیاز خاص او از سایر موجودات است. به همین دلیل است که انسان، اشرف مخلوقات است و همه چیز تحت تسخیر اوست؛ چنانکه اگر او را از نظام هستی برداریم، سیّارات، زمین و آسمان، حیوانات، گیاهان و تمام موجودات، بودنشان بیمعنا و بیهدف میشود.
کار عقل در وجود انسان، درک کلیات است و اصلاً در سود و زیان جزئیات وارد نمیشود. مثلاً حقیقت محبت را میفهمد؛ اما محبت را در اشیاء و اشخاص، جزئی نمیکند. برخلاف نفس که جزئیاتی مثل محبت مادر یا فرزند را درک میکند. بنابراین کسی که محبت عقلانی دارد، همه کس و همه چیز را متناسب با وجود خودشان دوست دارد. اما در محبت نفسانی، دوست داشتن نوع بشر، بلکه محبت به سنگ و گیاه چندان معنا ندارد.
در اینباره بیشتر سخن خواهیم گفت. اما خلاصه اینکه ازآنجاکه انسانیت انسان مساوی عقل است، درواقع میتوان گفت: ما میخواهیم در حدیث معراج، بحث انسانشناسی را پی میگیریم که لازمۀ تمام مباحث پیشروست.
بخش اولی از روایت که به آن میپردازیم، این است[3]:
"وَ إِذَا كَانَ الْعَبْدُ فِي حَالَةِ الْمَوْتِ، يَقُومُ عَلَى رَأْسِهِ مَلَائِكَةٌ؛ بِيَدِ كُلِّ مَلَكٍ كَأْسٌ مِنْ مَاءِ الْكَوْثَرِ وَ كَأْسٌ مِنَ الْخَمْرِ، يَسْقُونَ رُوحَهُ حَتَّى تَذْهَبَ سَكْرَتُهُ وَ مَرَارَتُهُ؛ وَ يُبَشِّرُونَهُ بِالْبِشَارَةِ الْعُظْمَى وَ يَقُولُونَ لَهُ: «طِبْتَ وَ طَابَ مَثْوَاكَ إِنَّكَ تَقْدَمُ عَلَى الْعَزِيزِ الْحَكِيمِ الْحَبِيبِ الْقَرِيبِ»."
هنگامی که بنده در حالت مرگ است، فرشتگانی بالای سرش میایستند که به دست هریک از آنها جامی از آب کوثر و جامی از شراب است و آن را به روح آن بنده مینوشانند تا مستی و تلخیاش برود و او را بشارتی بزرگ میدهند و میگویند: «پاک شدی و جایگاه و عالمت نیز پاک شد؛ همانا تو بر خدای عزیز باحکمت و حبیب نزدیک وارد میشوی.»
این عبارات دربارۀ عبد است و عبد در مقام "قابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْنى" یعنی فانی؛ کسی که توجه و تأثیرپذیری خود را از حس و خیالش برداشته و نگذاشته این دو بُعد بر اراده، حبّ و بغض، و شادی و نگرانیاش حاکم شوند. لزوماً چیزی از دست نداده و این دو بُعد را کنار نگذاشته؛ بلکه تنها، پیرایههایی را که بر اصل وجودش نشسته، برداشته است.
مرگ هم در اینجا فقط مرگ جبری در پایان عمر نیست؛ بلکه مرگ به معنای فنا از رتبۀ دانی و زنده شدن به رتبۀ بالاتر همواره اتفاق میافتد. علاوه بر این کسی که در مقام عبد سلوک میکند، مرگ اختیاری نیز دارد و پیوسته از تعلقات دانی میمیرد و به طلبهای برتر زنده میشود.
طبق روایت وقتی بنده در حال مرگ است، ملائکه به او نوشیدنیهایی میدهند که هم مستی و سرخوشی را از سرش میبرد و هم تلخی و سختی را. او میخواهد از حس به عقل، از ظاهر به باطن و از دنیا به آخرت برسد. هر مرگی سختی دارد؛ چه از خوشیها و داراییهای مادی باشد و چه معنوی. اما با این نوشیدنیها تلخیاش میرود.
این حال برای عبد در تمام سکرات اتفاق میافتد؛ چه مرگ جبری و چه مرگهای در طول زندگی. مثلاً وقتی میخواهد از خواب بیدار شود و نماز شب بخواند، یا گرسنه بماند و روزه بگیرد، یا از مالش بگذرد و انفاق کند. شراب ملائکه، سختی عبور از حس، خیال و بالاتر از همه، عبور از خود را در تمام مرگها از بنده میگیرد.
ما اینهمه نماز و روزه و مرگ از مراتب دانی داشتهایم. اما چقدر روحمان زنده شده و به آرامش رسیده است؟ اینهمه فداکاری کردهایم؛ اما هنوز وقتی آنها را به یاد میآوریم، تلخیاش در ما نیست؟ یا در اموری که برایمان شیرین بوده، هنوز مستیاش را احساس نمیکنیم؟!
معلوم میشود مرگمان عبودی نبوده و فقط مجاهدۀ ظاهری کردهایم؛ وگرنه به میزان سلوک در معراج احمدی، روحمان از این آب و شرابها مینوشید و این تلخی و شیرینیها به کل میرفت. درنتیجه عقلمان به فعلیت میرسید و آنوقت دیگر در جزئیات، اینقدر رنگ عوض نمیکردیم و در غصه و شادی و نگرانی، بالا و پایین نمیشدیم.
اگر معراج داشتیم، به ما بشارت میدادند که: هم خودتان و هم دنیا و برزخ و قیامتتان از آلودگیهای حس و خیال، حبّ مال و مقام، همسر و فرزند و... پاک شدید و به محضر خدای باکرامت، دوستداشتنی و نزدیک رسیدید.
"فَتَطِيرُ الرُّوحُ مِنْ أَيْدِي الْمَلَائِكَةِ، فَتَصْعَدُ إِلَى اللَّهِ تَعَالَى فِي أَسْرَعَ مِنْ طَرْفَةِ عَيْنٍ - وَ لَايَبْقَى حِجَابٌ وَ لَا سِتْرٌ بَيْنَهَا وَ بَيْنَ اللَّهِ تَعَالَى، وَ اللَّهُ عَزَّوَجَلَّ إِلَيْهَا مُشْتَاقٌ- وَ تَجْلِسُ عَلَى عَيْنٍ عِنْدَ الْعَرْشِ. ثُمَّ يُقَالُ لَهَا: «كَيْفَ تَرَكْتِ الدُّنْيَا؟» فَتَقُولُ: «إِلَهِي وَ عِزَّتِكَ وَ جَلَالِكَ، لَا عِلْمَ لِي بِالدُّنْيَا؛ أَنَا مُنْذُ خَلَقْتَنِي، خَائِفَةٌ مِنْكَ.» فَيَقُولُ اللَّهُ تَعَالَى: «صَدَقْتَ عَبْدِي، كُنْتَ بِجَسَدِكَ فِي الدُّنْيَا وَ رُوحُكَ مَعِي؛ فَأَنْتَ بِعَيْنِي سِرُّكَ وَ عَلَانِيَتُكَ. سَلْ، أُعْطِكَ وَ تَمَنَّ عَلَيَّ، فَأُكْرِمْكَ؛ هَذِهِ جَنَّتِي، فَتَجَنَّحْ فِيهَا وَ هَذَا جِوَارِي فَاسْكُنْهُ.»"
پس روح از دستان ملائکه پرواز میکند و سریعتر از چشمبرهمزدنی به سوی خدا بالا میرود و بر چشمهای نزد عرش مینشیند؛ درحالیکه حجاب و پردهای بین او و خدا نمیماند و خدا مشتاقش میشود. سپس به او میگویند: «دنیا را چگونه ترک کردی؟» پاسخ میدهد: «خدایا به عزت و جلالت سوگند، چیزی از دنیا نمیدانم؛ که از وقتی مرا آفریدی، از تو ترسان بودهام!» خداوند میفرماید: «راست گفتی بندهام، تو با بدنت در دنیا بودی و روحت با من بود؛ من ظاهر و باطنت را در نظر داشتم. اکنون بخواه تا به تو بدهم و آرزو کن تا گرامیات دارم؛ این بهشت من است، در آن سیر کن و این جوار من است، در آن ساکن شو.»
جالب است که اینجا روح عبد از ملائکه هم بالاتر میرود و عرشی میشود؛ تا جایی که خدا به او شوق میورزد. واضح است خدا هرکسی را نمیخرد؛ او مشتاق کسی میشود که به خودش شبیه باشد. مثل ما که دوست داریم با کسی بگردیم که در شأنمان باشد. مثلاً وقتی پاکیزهایم، دلمان نمیخواهد کسی با لباس یا بدن آلوده کنارمان بنشیند.
تازه او خداست، عین همۀ کمالات؛ "وَ لِلَّهِ الْأَسْماءُ الْحُسْنَى..."[4]. چطور انتظار داریم اهل دنیا و حس و خیال باشیم و همه چیز را براساس سود و زیان شخصیمان تنظیم کنیم، اما خدا ما را بپذیرد؟! البته او کریم و بزرگوار است. شاید ما را بهشت ببرد؛ اما اگر از عالم دانی رها نشویم، پیش خودش نمیبرد.
خدا بندهای را دوست میدارد که وقتی از او دربارۀ دنیا بپرسد، او حرفی برای گفتن نداشته باشد؛ چرا؟ چون با اینکه در دنیا بوده، همواره به خدا اندیشیده و ترسیده مبادا کاری کند که مورد رضای خدا نباشد. در عوض، خدا هم به او اذن میدهد که هر خواسته و آرزویی دارد، طلب کند تا اجابت شود. اما:
"فَتَقُولُ الرُّوحُ: «إِلَهِي عَرَّفْتَنِي نَفْسَكَ، فَاسْتَغْنَيْتُ بِهَا عَنْ جَمِيعِ خَلْقِكَ؛ وَ عِزَّتِكَ وَ جَلَالِكَ، لَوْ كَانَ رِضَاكَ فِي أَنْ أُقْطَعَ إِرْباً إِرْباً وَ أُقْتَلَ سَبْعِينَ قَتْلَةً بِأَشَدِّ مَا يُقْتَلُ بِهِ النَّاسُ، لَكَانَ رِضَاكَ أَحَبَّ إِلَيَّ. إِلَهِي كَيْفَ أُعْجَبُ بِنَفْسِي وَ أَنَا ذَلِيلٌ إِنْ لَمْ تُكْرِمْنِي، وَ أَنَا مَغْلُوبٌ إِنْ لَمْ تَنْصُرْنِي، وَ أَنَا ضَعِيفٌ إِنْ لَمْ تُقَوِّنِي، وَ أَنَا مَيِّتٌ إِنْ لَمْ تُحْيِنِي بِذِكْرِكَ؛ وَ لَوْلَا سَتْرُكَ لَافْتَضَحْتُ أَوَّلَ مَرَّةٍ عَصَيْتُكَ. إِلَهِي كَيْفَ لَاأَطْلُبُ رِضَاكَ وَ قَدْ أَكْمَلْتَ عَقْلِي، حَتَّى عَرَفْتُكَ وَ عَرَفْتُ الْحَقَّ مِنَ الْبَاطِلِ وَ الْأَمْرَ مِنَ النَّهْيِ وَ الْعِلْمَ مِنَ الْجَهْلِ وَ النُّورَ مِنَ الظُّلْمَةِ.» فَقَالَ اللَّهُ عَزَّوَجَلَّ: «وَ عِزَّتِي وَ جَلَالِي، لَاأَحْجُبُ بَيْنِي وَ بَيْنَكَ فِي وَقْتٍ مِنَ الْأَوْقَاتِ، كَذَلِكَ أَفْعَلُ بِأَحِبَّائِی.»"
روح میگوید: «خدایا، تو خود را به من شناساندی، تا جایی که با این معرفت از تمام مخلوقاتت بینیاز شدم. به عزت و جلالت سوگند، اگر رضای تو در این بود که قطعهقطعه گردم و هفتاد بار به سختترین روش کشته شوم، هرآینه رضای تو را [از هرچیز] بیشتر دوست داشتم. خدایا، چگونه نفسم را ببینم و عُجب ورزم؟ درحالیکه اگر تو مرا اکرام نمیکردی، خوار میشدم؛ اگر یاریات نبود، شکست میخوردم؛ اگر قوّتم نمیدادی، ضعیف بودم؛ اگر به ذکرت زندهام نمیکردی، میمردم و اگر پردهپوشیات نبود، اولین بار که تو را مخالفت کردم، رسوا میشدم! خدایا، چگونه رضای تو را نطلبم؟ و حال آنکه تو عقلم را تکمیل کردهای، تا آنکه هم خودت را شناختم و هم حق را از باطل، امر را از نهی، علم را از جهل و نور را از ظلمت.» خداوند میفرماید: «به عزت و جلالم سوگند، هیچگاه بین خودم و تو حجابی قرار نمیدهم؛ و اینگونه با دوستان خود رفتار میکنم.»
این مقام انسان است و عبد در اینجا انسانی است که مقام وجود را شناخته. خداوند به ما عقل داده و این یعنی نگذاشته جماد، نبات، حیوان یا حتی مَلک شویم. همین که او ما را انسان آفریده، اوج کرامت است. دیگر چه نداریم که از او بخواهیم؟! او چیزی به ما داده که هیچچیز در مقابل آن ارزش ندارد، جز رضای خودش. پس چطور به رضایش تن ندهیم و اکرامش را بخواهیم؟ حتی اگر رضای او برای ما کشته شدن باشد، نه بهشت!
آنکس که تو را شناخت، جان را چه کند؟ / فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟
دیوانه کنی، هردو جهانش بخشی؟ / دیوانۀ تو هردو جهان را چه کند؟
انسان در رتبۀ عقل، خود خدا را دارد. کافی است از این دارایی عظیم استفاده کند. چگونه؟ در همه چیز بگوید: رضای تو؛ خدا خودش امور او را به دست میگیرد و همه کارش را خودش میکند. اما اگر بنده چیز دیگری بخواهد، حتی اگر خدا طبق میلش به او بدهد، او آرام نمیگیرد؛ زیرا تنها خود خداست که آرامش میکند. وقتی با عقل، خدا را بشناسد، دیگر اینهمه تشنه و نگران نیست و اینقدر فکر و خیال و ذهنیات و تعلقات ندارد.
این نتیجۀ مرگ بندهای است که در مقام عقل، سلوک معراجی میکند. مگر ما نمیخواهیم از اینهمه تعلقات، احساسات و توهمات که اسیرشان شدهایم، بمیریم؟ شاید دوستشان داشته باشیم؛ اما قطعاً از این وضع راضی نیستیم. بدانیم که اگر از اینها بمیریم، به سوی الله صعود میکنیم و در جوار امن او آرام میگیریم.
اما واقعاً کجاست بندهای که وقتی در میدان عبور از خودیها و مرگ تعلقات و توهمان قرار میگیرد، چنان خالصانه و با عبودیت به درگاه خدا برود که روحش را شراب بهشتی دهند که سریعاً از کمالات و ملائکه هم بگذرد و به این آرامشِ بیخواهشی برسد؟
بخش دیگری از حدیث معراج که به عقل اشاره کرده، این است:
"يَا أَحْمَدُ، اجْعَلْ هَمَّكَ هَمّاً وَاحِداً، فَاجْعَلْ لِسَانَكَ لِسَاناً وَاحِداً، وَ اجْعَلْ بَدَنَكَ حَيّاً لَاتَغْفُلُ عَنِّي؛ مَنْ يَغْفُلُ عَنِّي، لَاأُبَالِي بِأَيِّ وَادٍ هَلَكَ! يَا أَحْمَدُ، اسْتَعْمِلْ عَقْلَكَ قَبْلَ أَنْ يَذْهَبَ؛ فَمَنِ اسْتَعْمَلَ عَقْلَهُ، لَايُخْطِئُ وَ لَايَطْغَی."[5]
ای احمد، همّ خود را همّ واحد و زبانت را زبان واحد قرار ده و بدنت را زنده نگه دارتا از من غافل نشوی؛ که هرکس از من غافل شود، إبایی ندارم که کجا به هلاکت برسد! ای احمد، عقلت را به کار گیر، پیش از آنکه برود؛ که هرکس عقلش را به کار گیرد، خطا و طغیان نمیکند.
چه دهشتناک است اینکه خدا کسی را رها کند و کاری نداشته باشد که چه بلایی بر سرش میآید! خودش راه چاره داده: زنده بودن بدن. اما مگر همۀ انسانها تا در دنیا هستند، بدنشان زنده نیست؟ اگر منظور همین حیات مادی بود، دیگر توصیه لازم نداشت. معلوم میشود حرف از حیاتی دیگر است و آن چیزی نیست جز اینکه با عقل زندگی کنیم.
گفتیم عقل، انسانیت ماست. پس زندگی کردن با عقل یعنی زندگی در بُعد انسانی، نه در ماده و خیال. یعنی آنقدر از عقلمان کار بکشیم که تمام سلولهایمان عقلی شود. وقتی بدن با عقل زنده باشد، نه تنها بدن، بلکه نفس و خیال و اندیشه هم سالم است و دیگر سمت خطا و سرکشی نمیرویم؛ اما بدون عقل، همه چیز خراب میشود.
آری؛ عقل، مرتبۀ انسانی ماست؛ اما چون خصوصیاتش را نمیدانیم، نمیتوانیم از آن، کار بکشیم. برای همین عقلی را که مجرد و کارش درک کلیات است، در جزئیات زندگی دنیایی اسیر و محدود کردهایم! باشد که تأمل در این حدیث نورانی، آن هم در ماه مبارکی که شرایط چشیدن و رسیدن به عقل مهیّاتر است، ما را به اصل وجودمان نزدیکتر کند.
[1]- سورۀ نجم، آیۀ 9 : به اندازۀ فاصلۀ دو کمان یا کمتر.
[2]- مثلاً نفس که رتبۀ پایینتر است، در ذاتش به عقل و در فعلش به بدن نیازمند است.
[3]- بحارالأنوار، ج74، صص27-28.
[4]- سورۀ اعراف، آیۀ 180 : برای اوست نیکوترین اسماء.
[5]- بحارالأنوار، ج74، ص29.
نظرات کاربران