شراکت نفس و بدن
در ادامۀ بحث معراج پیامبر(صلیاللهعلیهوآله)، (جلسۀ 131، 13 ذیالحجه 1442) به تبیین موضوع شراکت نفس و بدن میپردازیم.
خداوند در داستان حضرت داوود، حکمت و قدرت داوری آن حضرت را به عنوان عنایات خاص به ایشان برمیشمرد و داستان دو شریکی را بیان میکند که در مورد گوسفندان خود با هم اختلاف داشتند و برای داوری نزد ایشان آمدند. حضرت داوود میفرماید: «بسیاری از شریکان به یکدیگر ستمکارند. مگر کسانی که ایمان آورده و عمل صالح انجام دادهاند. آنها هم خیلی کم هستند!»[1]
در معنای انفسی، منظور از شریکان، «نفس و بدن» هستند. این دو شریک در دنیا دست به دست هم حرکت میکنند. همان طور که حضرت داوود، اختلاف آن دو شریک را با حکمت حل کرد، اختلاف بین بدن و نفس هم فقط با حکمت قابل حل است. یعنی باید بین خصوصیات عنصری نفس جزئی و خصوصیات غیرعنصری نفس فلکی تعادل برقرار کرد. با اینکه هر دو جلوات یک حقیقت به نام نفس کلیۀ قدسیه هستند. اما در خصوصیات، با هم زمین تا آسمان فرق دارند. عناصر مرکب کجا و عنصر بسیط کجا؟! جسم کلی کجا و جسم جزئی کجا؟! تنها چیزی که میتواند این دو را از اختلاف به تفاهم و تعادل برساند، حکمت است.
نفس و بدن، مثل مجنون و شترش هستند! مجنون در مسیر رسیدن به لیلی سوار بر شتر میشود. اما چرا با اینکه دائماً میرود، به لیلی نمیرسد؟! مجنون به اقتضای حکمت میبیند همان طور که او در پی معشوق روان شده، شتر هم در پی ناقۀ خویش است. به همین دلیل وقتی مسافتی طی میشود و مجنون را چُرتی میگیرد، شتر سر میگرداند و به سوی معشوق خود میرود. بدن و نفس هم هر کدام در پی معشوق خود هستند: «تن زده اندر زمین چنگالها / جان گشاید سوی بالا بالها»
البته همه، این کشمکش و نزاع بین بدن و نفس را ندارند. انسانهای کامل و انسانهای متعادل، به آشتی بین نفس و بدن رسیدهاند. به همین دلیل حضرت داوود یک گروه را استثنا میکند: گروهی که ایمان آوردهاند و عمل صالح انجام میدهند.
کسانی که در شراکت نفس و بدن ستم نکنند بسیار کم هستند و بقیۀ مردم اسیر تقاضاهای بدن و رتبۀ عنصری میمانند و همین امیال مادی، آنها را به وسوسه میاندازد و نفس مطمئنه را به وادی امارّگی و لوامگی میکشاند. نفس، زمانی به سوء امر میکند که فرد به شخص جزئی خود توجه میکند و از کلیت خارج میشود.
وقتی نفس حرکت روحانی میکند، باید از مراتب بدن و از امارّگی و لوّامگی خارج شود تا به عقل برسد. قلب، جایگاه تعین عقل در حرکت نفس ناطقه است. یعنی عقل در تنزیل، نفس میشود تا قلب ظهور پیدا کند. قلب، ظرف تعین تمام اسمایی است که به صورت استعداد در نفس هستند. همان طور که مغز همۀ اعضایی را که قابل تعین هستند، به نحو استعداد در خود دارد. اما تا قلب تشکیل نشود و بین مغز و قلب رابطۀ معتدلی برقرار نباشد، دیگر اعضا هرگز تعین پیدا نمیکنند. هیچ نطفهای بدون مغز، جنین نمیشود و هیچ نوزادی بدون مغز به دنیا نمیآید. ارتباط متعادل مغز و قلب، کل بدن را میسازد. قلب، یک حقیقت واحد است؛ اما به شکل منشور عمل میکند. یعنی تمام آگاهیها را از مغز میگیرد و در تکتک اعضا تعیّن میبخشد.
عبادت بیطمع!
مؤمنانی که فقط به اقتضای ایمان قلبی عمل میکنند (نه چیز دیگر) بسیار کم هستند. بقیه، هنوز به ایمان قلبی نرسیدهاند. ایمان آنها فقط در حد اعتقاد و باور انباشته در ذهن است. به همین دلیل نمیتواند قوای عقل را تعین بخشد.
مگر میشود کسی به غیر از اقتضای ایمان قلبی نماز بخواند و عبادت کند؟ بله! چه بسیارند کسانی که عبادت میکنند تا جهنم نروند؛ وارد بهشت شوند؛ مردم آنها را مؤمن و نمازخوان بنامند؛ به کمال برسند؛ به اسرار واقف شوند؛ عالم غیب را ببینند؛ به مقامات و درجاتی برسند؛ خوشاخلاق شوند؛ خدا حاجتشان را برآورده کند؛ بیمارشان را شفا دهد و... هر کس به هر کدام از این نیتها عبادت کند، عبادت او از روی ایمان قلبی نیست! به همین دلیل تعداد افرادی که خالصانه خدا را عبادت میکنند اینقدر کم است!
نمازی که به طمع دنیوی یا حتی اخروی خوانده میشود، ویل[2] است. نماز از روی ایمان قلبی همان است که معصوم فرمود: من خدا را از ترس جهنم و شوق بهشت عبادت نمیکنم. خدا را عبادت میکنم چون او را شایستۀ عبادت دیدم[3] و مقتضی من انجام عمل صالح «لِلّه» است. والسلام!
آیا ما هم بیطمع از خدا و پیامبر عبادت میکنیم؟! آیا ما بیطمع از دنیا و اسباب و علل زندگی میکنیم؟! ایمان و عمل صالح، باید در تمام کارهای دنیوی و اخروی ما جاری باشد؛ نه فقط در نماز و روزه و زکات. طمع نداشتن باید در همۀ کارها باشد نه فقط در فقه. مثلاً ما ادعا میکنیم که هرگز نمازمان را از روی توقع و طمع نخواندهایم. در مورد بقیۀ کارهای خوب هم میتوانیم چنین ادعایی کنیم؟! آیا مهربانی، ایثار، عفو، همسرداری، تربیت فرزند، پذیرایی از میهمان، رفتار درست در محیط کار، احترام به پدر و مادر و... را هم بدون توقع انجام دادهایم؟! کدام یک فقط به مقتضی ایمان قلبی نه به خاطر چیز دیگر از ما ظهور پیدا کرده است؟!
بیجهت نیست که بزرگانی مثل امام خمینی(رحمةاللهعلیه) میگویند: «دو رکعت نماز هم نداریم!» کسی که نتواند در نماز خالص باشد، در هیچ کار دیگر هم خالص نیست. خدا میگوید: «شکرگزاران کم هستند.»[4] برای ما سؤال پیش میآید که چرا خدا اینطور صحبت کرده است؟! این همه مسلمان هستند که خدا را عبادت میکنند! درست است ولی چرا و چطور عبادت میکنند؟! بیشتر مردم شکر نعمت را به جای میآورند نه شکر منعم را. این شکر جاهلانه است که انسان را در مسیر عروج وجودی به افق اعلای تمامیت و کمال خود نمیرساند.
ما مکلف به تکلیفیم نه نتیجه. کدام یک از ما از انجام اعمال صالح به دنبال نتیجه نیست؟! وظیفۀ ما این است که نماز بخوانیم؛ فارغ از اینکه این نماز ما را به بهشت میبرد یا به جهنم! باعث محبوبیت بین مردم میشود یا نه؟ وظیفۀ ما این است که در یک موقعیت عفو کنیم. چه کار داریم که طرف مقابل قدر این خوبی را میداند یا سوء استفاده میکند؟! ما برای چه کسی کار میکنیم؟ خدا یا مردم؟
کار خوب باید خود ما را زیبا کند و وجودمان را ارتقا دهد. چه کار داریم که دیگران با کار خوب ما زیبا میشوند یا زشت؟! ما به سهم خود از کار خوب در درون میرسیم. چرا از بیرون توقع داریم؟ اقتضای قلب این است که هیچ کاری را به خاطر هیچ تقاضا، نگرانی، ناراحتی، خوشحالی، دفع شر و جذب خیر انجام ندهد.
مدعیان دنیا در میان مؤمنان از مدعیان آخرت بیشتر است. بیشتر مردم درگیر شهوت و غضب و قوای هفت گانۀ طبیعی هستند. در نفس جزئی و حدوث جسمانی خود گیر کردهاند. از یاد بردهاند که نوع بودنشان عقل است. خود را فقط عناصر مادی دیده و خودِ حقیقی را فراموش کردهاند.
اما مجاهدین در دین خداوند، برایشان مهم نیست در نماز لذت میبرند یا نه! دنبال نشانۀ قبولی عمل خود هم نیستند. میدانند که شأنشان بندگی و کرنش در مقابل خداست. باید عزّ ربوبی و هیچ بودن خود را دریابند. کسی که به این مرحله برسد اصلاً نماز و عبادات خود را نمیبیند که بخواهد به خاطر مجاهدات و عبادات سر خدا منت بگذارد و در مقابل زحماتش از خدا توقع و حاجتی داشته باشد. حتی این حاجت را هم ندارد که خدا او را به بندگی قبول کند!
حتی اگر خدا عبادتش را قبول نکند، او هرگز از مقتضی بندگیِ خود دست برنمیدارد و دشمن خدا نمیشود. حتی اگر به جهنم برود، نمیگوید: «خدایا این همه نماز خواندم. پس چه شد؟!» مگر قرار است ما چیزی بشویم؟! وظیفهمان را انجام دادهایم! اگر خدا ما را از خود براند، هنوز قلبمان شوق بندگی را دارد؟ آیا ذلیلانه میگوید حق من همین است؟! یا اگر ذرهای به ما سخت بگیرد، دیگر کاری برای او انجام نمیدهیم؟! این تعارف نیست. باید باور قلبی باشد و در این راه امتحان میشویم. البته اینطور نیست که خدا به ما نظر نکند. صحبت این است که ما شأن خود را بشناسیم و توجهمان به قبولی عمل نباشد.
عقل در نزول برای خود جایگاهی قائل نشد؛ در صعود هم مدام اعتراف کرد که «من آنگونه که شایسته تو بود عبودیتت نکردهام[5] و نمیتوانم حق حمد و ثنایت را به جا آورم.» عقلِ خالص از هر شائبهای دور است. حتی از تقاضاهای خوب و مباح!
مگر چه ایرادی دارد که ما حاجت مباحمان را از خدا بخواهیم؟ مگر از دشمن چیزی خواستهایم؟ یا حاجتمان نامشروع است؟ هیچ کدام! اصلاً صحبت بدی و خوبی حاجت نیست. وقتی ما از خدا چیزی میخواهیم، دیگر بندۀ خدا نیستیم. بلکه بندۀ محبت او هستیم. ممکن است به حاجت خود هم برسیم. اما نمیتوانیم ادعای عبودیت کنیم و به جایگاهی که خداوند برای ما میخواهد نمیرسیم.
ما کوهی از حاجت نزد خدا میبریم. حاجتهایمان هم خوب است. خدا هم میدهد و ما فکر میکنیم چون به او نزدیک شدهایم، اینقدر زود به خواستههای خود میرسیم. غافل از اینکه گاهی با همین دادنها نه تنها بالا نمیرویم؛ بلکه پایین کشیده میشویم. وقتی حقیقت این موضوع برای ما روشن شود، چه بسا بگوییم: «خدایا کاش مرا تکه تکه میکردی و حاجتم را نمیدادی!»
خدا به ما نزدیک است. او آنقدر از در و دیوار میبارد که لازم نیست به خدا بگوییم «خودت را به ما نشان بده!» به وفور خود را نشان داده و میدهد. اما همیشه دنبال نشانهای هستیم تا بفهمیم ما چقدر به او نزدیک شدهایم و آیا او نگاهمان میکند یا نه! مگر ما که هستیم؟ ما در ذات خود چیزی نیستیم جز شعاعی از او.
دنیا را به قلبت وارد نکن!
عقل زمانی عقل میشود که به نور معرفت و یقین از قوه در آید و به فعلیت برسد. همان طور که چشم و گوش زمانی برای ما مفید است و کاربرد دارد که به فعلیت درآید؛ یعنی ببیند و بشنود. قلب انسانِ عاقل هرگز به لذات حسی نظر نمیکند. لذات حسی را فقط در رتبۀ حس نگه میدارد و به قلب خود وارد نمیکند.
عاقل از زیبایی لذت میبرد. او هم طعم محبت و بغض را میچشد. اما زیبایی، زشتی، محبت و بغض برای او دغدغه ایجاد نمیکند. بالاترین محبت دنیا مربوط به فرزند است. این محبت چقدر برای ما دغدغه ایجاد کرده است؟ گاهی از نگرانی برای فرزند خود خواب و خوراک نداریم. مگر او قبل از اینکه فرزند ما باشد، بندۀ خدا نیست؟ پس نگران چه هستیم؟ قلب ما عرش رحمان است. در قلب خود فقط باید مشغول خدا و اسمای او باشیم. اما قلب ما پر از دغدغۀ دنیاست. حتی در نماز هم نمیتوانیم خود را خالی از این مشغولیتها کنیم.
رها شویم. نه به این معنی که دنیا را کنار بگذاریم. قلب خود را از دنیا خالی کنیم و بگذاریم فقط بدن و قوای حسی مشغول به دنیا باشد. مثل پیامبر که فرمود: «من میخوابم؛ ولی قلبم بیدار است.»[6]
با تکرار ادراکات حقه میتوان قلب را بیدار کرد و از قوه به فعلیت درآورد. منظور از این تکرار، ختم قرآنهای پیاپی یا اذکار طولانی نیست. ما نمیتوانیم ادراکات حقه داشته باشیم چون ادراکات غیر حق زیاد داریم و در کثرت، غرق هستیم. آنقدر خود را از معلومات حسی پر کردهایم که جایی برای ادراکات عقلی نگذاشتهایم. لزومی ندارد ما همه چیز دنیا را یاد بگیریم! فراگیری معلومات حسی تا جایی مفید است که بتوانیم زندگی مادی خود را به خوبی مدیریت کنیم. بیشتر از آن واقعاً لازم نیست.
وقتی درِ حکمت و معرفت باز میشود، نور لاهوت تابیدن میگیرد و این آشیانۀ مادی نه از ملکوت و جبروت بلکه از فوق آن یعنی لاهوت نورانی میشود و حکیم در اشراق این نور، میفهمد که باید بدن را رها کند. چون بدن در عوالم بالا هیچ کاره است. بدن کفشکن هستی است. چرا ما که این را میدانیم باز در تاریکی جسم معتکف شده و در کفشکن نشستهایم و داخل خانه نمیشویم؟ در این خانه خبرهایی هست.
ممکن است بگوییم: «من که بدن را رها کردهام.» ما نه تنها بدن را رها نکردهایم؛ بلکه مثل بت آن را میپرستیم. مدام در فکر این هستیم که چشم و گوش ما چه ببیند و بشنود که لذت ببرد و چه غذایی بخوریم که رودۀ ما خوشش بیاید! تا کی میخواهیم فقط برای بدن هزینه کنیم؟ تمام همّ و غم ما دنیاست و از طرفی ادعا میکنیم که حقیقت را میخواهیم و منتظر امام زمان(عجلاللهفرجه) هستیم. مگر خواستن او شوخی است؟ خواستن او مساوی خواستن خداست. امام زمان، بقیةالله و امیدِ آدم تا خاتم است. در انتظار او عرفای بزرگی مردند و به دیدارش نائل نشدند که ما به گرد پایشان هم نمیرسیم.
قلب خالی از دنیا میتواند او را طلب کند و آرزوی دیدارش را داشته باشد. ما با این همه سنگینی ماده چطور ادعای مجانست با امام را داریم؟ ما را همین بس که در مسیر انتظار ایشان زندگی کنیم و بمیریم. باید افتخار کنیم که خداوند فیض این انتظار را به ما موهبت کند. خود را کنار بکشیم. ممکن است وقتی زمین به نور اشراق او روشن میشود ما زنده نباشیم. باید بدانیم که وعدۀ خدا در عالم هستی انجام شده است. ما باید سعی کنیم به آن وارد شویم. پس در امواج نمانیم. خود را از سنگینی و ثقل ماده آزاد کنیم و مثل ارواح، مجرد و سبک شویم. اینطور میتوانیم بخشی از اتفاق ظهور باشیم؛ چه برویم و چه بمانیم.
[1]- سورۀ ص، آیۀ 24: "وَإِنَّ كَثِيرًا مِنَ الْخُلَطَاءِ لَيَبْغِي بَعْضُهُمْ عَلَىٰ بَعْضٍ إِلَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ وَقَلِيلٌ مَا هُمْ"
[2]- سورۀ ماعون، آیۀ 4: "فَوَيْلٌ لِلْمُصَلِّينَ"؛ وای بر نمازگزاران!
[3]- عوالي اللآلي، ابن أبی جمهور، ج1، ص404: "ما عَبَدتُكَ طَمَعًا في جَنَّتِكَ، ولا خَوفًا مِن نارِكَ، ولكِن وَجَدتُكَ أهلًا لِلعِبادَةِ فَعَبَدتُك"
[4]- سورۀ سبأ، آیۀ 13: "وَ قَلِيلٌ مِنْ عِبَادِيَ الشَّكُورُ"
[5]- بحارالأنوار، جلد 68، ص23: "مَا عَبَدْنَاكَ حَقَّ عِبَادَتِكَ"
[6]- بحارالأنوار، جلد 22، ص 27: "تَنَامُ عَيْنَايَ وَ لاَ يَنَامُ قَلْبِي"
نظرات کاربران