عقل، شیطنت، وسواس
در ادامۀ بحث معراج پیامبر(صلیاللهعلیهوآله)، (جلسۀ 67، 6 رمضان 1442) به تبیین موضوع عقل، شیطنت، وسواس میپردازیم.
در بیان ویژگیهای عقل و مراتب آن به بیان حدیث سوم از باب عقلِ کتاب اصول کافی رسیدیم که در آن شخصی از امام ششم(علیهالسلام) پرسید عقل چیست؟ امام فرمود:
"مَا عُبِدَ بِهِ الرَّحْمَنُ وَ اکتُسِبَ بِهِ الْجِنَانُ قَالَ قُلْتُ فَالَّذِی کانَ فِی مُعَاوِیةَ فَقَالَ تِلْک النَّکرَاءُ تِلْک الشَّیطَنَةُ وَ هِی شَبِیهَةٌ بِالْعَقْلِ وَ لَیسَتْ بِالْعَقْلِ"[1]؛ فرمود چیزی است که بهوسیلۀ آن خدا پرستش شود و بهشت به دست آید. آن شخص گوید: گفتم پس آنچه معاویه داشت چه بود؟ فرمود: آن نیرنگ است، آن شیطنتی است شبیه عقل که عقل نیست.
در توضیح حدیث فوق و مراتب عقل به شرح ملاصدرا[2] مراجعه کردیم. اکنون بیانات ایشان را در تبین آخرین مرتبۀ عقل ادامه میدهیم.
ایشان دربارۀ این رتبه از عقل میفرمایند: عقل ششم، یا الهیات یا ربوبیات، همان عقلی است که بقیۀ عقول زیرمجموعه یا مراتب ظهوری و نازلۀ این عقل هستند و به هیچ چیزی جز مُبدِعش تعلق ندارد، یعنی قوام وجودیاش بیواسطه به حضرت حقتعالی است. نه مثل عرض است که به موضوع تعلق دارد، نه مثل ماده است که به صورت تعلق دارد و نه مانند نفس است که به بدن تعلق دارد. به هیچ چیزی تعلق ندارد.
موجودیت اصلی ما، این مرتبه از عقل است که کمال بالقوه ندارد تا دنبال به فعلیت رساندنش باشیم. برای همین هم هیچکدام از انبیا دنبال کمال نرفتند. هرگز به این فکر نکردند که کاری یا حرکتی انجام دهند تا نبی بشوند و خدا انتخابشان کند. بلکه فقط این مرتبه از وجودشان را خوب شناختند. اما ما تا دو رکعت نماز میخوانیم دنبال این هستیم که کمالی به ما برسد. درحالیکه موجودیت ما، کمال بالقوهای ندارد که دنبالش برویم؛ اما همین موجودیت، در مراتب نازلۀ خود، که مراتب همان عقل و تحت تسلط این رتبه است، بالقوه و طالب کمال است و باید به فعلیت درآید. مثلاً ما برای کمال جسم مادیمان، برای اینکه خوب ببینیم یا بشنویم یا اعضایمان درست کار کند، باید بخوریم و... اما متأسفانه ما این نگاه را به مراتب بالای خود نیز تسری میدهیم و فکر میکنیم برای رسیدن به خدا هم، باید دنبال کمال باشیم! لذا با انجام هر عبادتی منتظر رسیدن به کمالی مینشینیم، درحالیکه حتی در مراتب پایین (خیال، قوا، اعضا و بدن) هم، این ما نیستیم که به کمالی میرسیم، بلکه همان عقل بالفعل در مراتب نفس است که آنها را تدبیر میکند.
پس حتی دستوپا زدنهای ما در مراتب نازلۀ خودمان نیز بیفایده است چه رسد به مراتب بالا که فعلیت محضاند! پس چه کنیم؟ نخوریم؟ نخوابیم؟ نه، کافی است آنچه بهعنوان وظیفه برای ما تعیین کردهاند، همان را بدون دستوپا زدن بیجا انجام دهیم. بدانیم در موجودیت ما، چیزی از عدم، امکان و قصور وجود ندارد که بخواهیم برای برداشتنش کاری انجام دهیم. فقط این رتبه از وجودمان را بشناسیم و مطمئن باشیم که همه چیز برای این رتبه عقلانی، به وجوب حضرت حقتعالی جبران میشود و در حال ظهور است. درست همانطور که عقل نمیتواند مراتب خود را رها کند و همه را تدبیر میکند، خدا هم عقل را رها نکرده است، چون مال خودش است و میخواهد خودش در او ظهور کند.
تدبیر الهی، نهتنها به عقل، بلکه به تمام مراتب نازلۀ آن نیز متعلق میشود. منتها چون مراتب پایین در بالقوگی هستند، باید برای پیوند دادن آنها با عاقل و به فعلیت رساندشان در عقل، طبق آدابی که برای همه چیز اعم از خوردن، خوابیدن، ازدواج، حمام، دستشویی رفتن و... قرار داده شده، عمل کنیم.
پس خداوند در همۀ احوال، هیچ رتبهای از رتبههای هستی و انسان را رها نکرده است و این، همان وحدت شخصیهای است که در آن وحدت، در عین کثرت است. وحدت شخصیه در منِ انسان یعنی به ادراک این موضوع برسم که من فردی هستم با عالم عقل، شخصی هستم دارای عالم خیال و مراتب آن، فردی هستم با تمام قوا و اعضایم و همیشه و در همۀ عوالم هم، تمام این مراتب همراه من است. یعنی این وحدت را با کثرت یک جا دارم.
عالم عقل(یا موجودیت من و شما) همان عالم جبروت است که تماماً نور است و ظلمتی در آن راه ندارد. پس اگر این رتبه از وجودمان را ادراک کنیم، ظلمت برایمان معنایی نخواهد داشت. درست مانند کسانی که زمانی را در ظلمات گناه و تعلقات دنیا گذراندهاند، اما پس از مدتی با تابش نور عقل توبه کردهاند و در عالم معارف الهی قرار گرفتهاند. این دسته، بهخوبی رهایی از ظلمت و نور بودن عقل را درک میکنند و حاضر نیستند لحظهای به ظلمت بازگردند. زیرا روشن است که با تابیدن نور عقل، دیگر اثری از ظلمت در انسان نمیماند و دلیلی برای ماندن در گذشته و نگرانی از آینده برای او وجود ندارد.
این معانی و اقسام عقل که در شرح این حدیث ذکر شد، ولو همگی در اسم عقل مشترک هستند، ولی در معنا و از حیث رتبه، شدت، ضعف، کمال و نقص با هم فرق دارند. چنانکه عقل در رتبۀ ناسوتش میشود فساد، درحالیکه در بطن خود حامل فعلیت و کون است.
سپس ملاصدرا سالکان طریق عقل را خطاب قرار میدهد و میفرماید: «ای رهرو طریق باطن، وقتی این مراتب و احکام عقل برای تو کشف شد و توانستی کاملاً این معانی و اقسام را در ذهنت به تصویر بکشی، میفهمی عقل در کدام رتبه و معنا، با شیطنت اشتباه میشود. عقل معاویه و عمروعاص همان نکراء یا شیطنت است؛ چراکه از عقل شیطان گرفته شده، آنجا که شیطان باتکیهبر تحلیل عقلیاش گفت: "أَنَا خَیرٌ مِنْهُ خَلَقْتَنِی مِنْ نَارٍ وَخَلَقْتَهُ مِنْ طِینٍ"[3]؛ من از او بهترم؛ مرا از آتش آفریدهای و او را از گِل!
امروز گرفتاری نسل جوان ما همین است که این دو معنای عقل را اشتباه گرفتهاند. از حیث عقل در معنای ششم، بیعقل هستند و درعینحال هوش بسیار بالایی دارند. متأسفانه جامعه هم عقل را در حدّ همین هوش تعریف میکند! مثلاً کسی که در دروس پزشکی موفق است یا در فهم و حفظ مطالب قویتر است یا در همین جزئیات مادی قدرت تحلیل بالایی دارد یا اختراع و اکتشافی انجام میدهد؛ جامعه، این فرد را از همه، عاقلتر معرفی میکند. البته این عده، از عقل در استقرای امور جزئی و رسیدن به امور کلی خوب استفاده میکنند، درحالیکه عاقل حقیقی، کارش این است که معانی کلی را میگیرد و آن را در معانی جزئی به تصویر میکشد. هر دو، سرعت انتقال و تعقل بالایی دارند و هوششان قوی است. اما اولی این تعقل و سرعت را در انتخاب سود و ضرر دنیای فانی خود و از تولد تا مرگ به کار میبرد، درحالیکه صاحب عقل در معنای ششم آن، سود و زیان ابدی را میسنجد.
مشکل دنیای امروز که در بین مسلمانان و حتی بین مردم ایران هم وجود دارد همین است که به کسی میگویند عاقل و خوشبخت، که میتواند سود و زیان دنیاییاش را خوب تشخیص دهد؛ نه اینکه سود و زیان ابدی را بسنجد و در آن مسیر حرکت کند. متأسفانه تلاش اکثر مدارس هم همین است که موفقیت علمی کسب کنند و بین دیگر مدارس خودی نشان بدهند! این نوع تفکر و طرز نگاه، باعث شده عدهای با علم زیاد، ولی عقل کم، در مسندها بنشینند و مسئولیتهایی را به عهده بگیرند و بهجای حل مشکلات جامعه، آن را بیشتر هم بکنند.
دستۀ اول یعنی آنان که عقلشان در سود و زیان دنیوی کار میکند، همیشه در افراط و تفریط، اضطراب، تشویش و عجله هستند درست مانند آنچه در فعل شیطان بود. این افراد به هر مرحلهای از مطرحشدن در جامعه و بهدستآوردن سود دنیایی هم که میرسند، بازهم برای بیشتر کردن آن دستوپا میزند و با دیگران میجنگد. در نگاه این انسانها، کسانی که برای ساختن زندگی ابدی خود تلاش میکنند، آدمهای بیعقلی هستند!
اما کسانی که در معنای ششم، عاقلاند، اطمینان، آرامش، سکون و استقامت دارند. درواقع این معنی از عقل، افضل اخلاق حسنه است که انسان بدون آن، هر خُلق خوبی هم داشته باشد، باز دچار افراط و تفریط میشود.
نکتۀ مهم اینکه همۀ معانی عقل (که برخی مراتب آن در ذهن و برخی در مراتب بالاتر از ذهن است) در یک چیز مشترک هستند و آن اینکه جسم و جسمانی نیستند؛ بلکه مجردند.
علامه جیلی در کتاب انسان کاملشان، دربارۀ مراتب عقل و تفاوت بین عقل اول، عقل کلی و عقل معاش، توضیح میدهند که عقل اول، همان وجود منبسط و نور الهی است که بماهو عقل، ظهوری ندارد. ذاتی است که ذات خودش را میبیند که به آن احدیت یا حقیقت محمدیه(صلیاللهعلیهو علیآلهوسلم) نیز گفته میشود. سپس آن عقل در واحدیت یا عقل علوی ظهور میکند که همان عقل کلی، میزان و ترازوی عدل است که خود را در نفس ظهور میدهد و در آن نه ستم هست و نه ظلم. "نحن الْمَوازِینَ الْقِسْطَ"[4]
بعد از آن، عقل معاش است که همان نور موزون به قانون فکری است و معیار آن فکر است. مثل اینکه ما فکر میکنیم آیا از فلان چیز دور بشویم و یا آن را برای خود انتخاب کنیم، ایثارش کنیم یا انتخابش کنیم.
خلاصۀ کلام اینکه عقل کلی، همان عقلِ عاقل و مدرک نوری است. صور تمام صفات و اسمای الهیای که در عقل اول یا حقیقت محمدیه(صلیاللهعلیهو علیآلهوسلم) وجود دارد (و در من و شما نیز هست)، در عقل کلی، ظاهر میشود و کل ادراک بقیۀ عقول، بهوسیلۀ عقل کلی است. مثلاً وقتی پوست، زبری و نرمی را لمس و ادراک میکند، اصلِ ادراکش به عقل کلی بازمیگردد، اگرچه آمده در نفس و از نفس در قوا و از آن در روح بخاری و درنهایت در اعضا ظهور کرده است. پس ادراک در هر مرتبهای به عقل بازمیگردد اما مراتب تشکیکی آن متفاوت است. حتی ادراکِ موجود در عقل معاویه و عمروعاص که شیطنت بود، نیز به عقل کل بازمیگردد، اما همانطور که توضیح دادیم، عقلی است که در سود و زیان شخصی و دنیایی محدود شده است. درواقع اینها وجوهی از عقل هستند که ادراکشان مال عقل است، ولی خودشان راهی به عقل اول ندارند. چون عقل اول منزه از هر قید و قیاس و حصری است. عقل اول فقط محل صدور وحی الهی است. (این وحی، در ما هم هست منتها نه به شکل وحی رسالتی.)
پس نسبت عقل معاش به عقل کلی، مانند نسبت شعاع نازل به شعاع اصلی با خورشید است. شعاع نازل فقط یکجهت دارد و هرگز راهی به هیئت ذات خورشید ندارد. نمیتواند صورت خورشید را بشناسد. اما به مراتب نازل آن، یعنی محل تابش نور یا طول آن و... راه دارد. عقل معاش هم این است یکجهت را روشن میکند که آن هم از طریق فکر است، اما عقل کلی، شعاعی است که از یکسو سربهزیر و عوالم و شعاعهای نازل دارد و از جهتی دیگر رو به نور خورشید دارد. مانند آينه تمام نور خورشید را عیناً میگیرد و حرارت و گرمی آن را در شعاعهای نازلتر ظهور میدهد.
عقل کلی حتی گاهی شقاوت را به استدراج میکشاند و میدان را برای افراد انسانی، در سطح خواستههای هوای نفس میگشاید. درست همان میدانی که امثال معاویه، عمروعاص، خلفای بنیامیه و بنیعباس در آن قرار گرفتند و ما نیز در طول روز با آن دستوپنجه نرم میکنیم! چرا این کار را میکند؟ تا ادعاها را بسنجد و ببیند چه کسانی در این میدانها مرد راهند و تا کجا حرکت میکنند.
بنابراین فقط و فقط ما یک عقل در دو جلوه داریم که عین نور هستند؛ عقل اول و عقل کلی که همان احدیت و واحدیت است. احدیت، قلم اعلاست که بر لوح محفوظ یا عقل کل هر آنچه دارد، مینویسد. عقل اول، منسوب به حضرت محمد(صلیاللهعلیهو علیآلهوسلم) است که خداوند از ازل، جبرائیل را از او آفرید. زیرا جبرئیل فرشتۀ عقل است. پس حضرت محمد(صلیاللهعلیهو علیآلهوسلم) پدر جبرائیل و اصل همۀ عالم است و به همین سبب، جبرائیل در شب معراج از ادامۀ راه بازماند. عقل اول، روحالامین نیز نامیده میشود، زیرا از خزانۀ علم، صفات و اسماء خداوند در آن نهاده شده است. اینها را چرا میگوییم؟ برای اینکه بدانیم افق وجودی ما همینالان در همین جاست. در آن اصلاً مباینتی نیست، بلکه تشکیک است.
در باب عقل از کتاب اصول کافی، دربارۀ وسواس و عقل و ارتباط بین قلب و عقل، حدیث دیگری ذکر شده که در ادامه به شرح آن از ملاصدرا میپردازیم:
"عَبْدِ اللَّهِ بْنِ سِنَانٍ قَالَ: ذَکرْتُ لِأَبِی عَبْدِ اللَّهِ ع رَجُلًا مُبْتَلًی بِالْوُضُوءِ وَ الصَّلَاةِ وَ قُلْتُ هُوَ رَجُلٌ عَاقِلٌ فَقَالَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ وَ أَی عَقْلٍ لَهُ وَ هُوَ یطِیعُ الشَّیطَانَ فَقُلْتُ لَهُ وَ کیفَ یطِیعُ الشَّیطَانَ- فَقَالَ سَلْهُ هَذَا الَّذِی یأْتِیهِ مِنْ أَی شَیءٍ هُوَ فَإِنَّهُ یقُولُ لَک مِنْ عَمَلِ الشَّیطَان"[5]؛ ابن سنان گوید به حضرت صادق(علیه السلام) عرض کردم: مردی است عاقل که گرفتار وسواس در وضو و نماز میباشد: فرمود چه عقلی که فرمانبری شیطان میکند؟ گفتم: چگونه فرمان شیطان میبرد؟ فرمود از او بپرس وسوسهای که به او دست میدهد از چیست؟ قطعاً به تو خواهد گفت از عمل شیطان است.
هر عبادت، یا هر کار خیر و زیبایی را در نظر بگیرید، وقتی قلب انسان در انجام آن کار، اضطراب دارد، بدون برووبرگرد از شیطان است. وقتی از کسی که مبتلا به وسواس است و ده بار وضو میگیرد و نماز میخواند، بپرسید: حالت چطور است، میگوید: آرامش ندارم و همین، گویای این است که این عمل از شیطان است، نه از عقل! بنابراین فقط باید نسبت به عقل حساس بود، نه ذهنیات و افعال. مثلاً کسی گناه میکند، ولی هرچند فعلِ نادرستی انجام میدهد، ولی قلبش از این گناه شرمنده است، لذا این گناه او را سقوط نمیدهد، بلکه این شرمندگی و نظر بر عقل، زمینۀ توبه برای او فراهم مینماید. اما در مثال دیگر فرد دیگری فعل زیبایی مانند طاعت و عبادت انجام میدهد، ولی چون نظر بر عقلانیت وجودش ندارد، قلبش آرامش ندارد و دائم نگران است. مسلماً چنین طاعتی، هرگز وجود این فرد را بالا نمیبرد چون اصالت را به فعل داده است؛ یعنی خوب و بد، سعادت و شقاوت را در فعل دنبال میکند، خودش را میکُشد که وضویش درست شود يا الفاظ نماز را درست ادا کند، اما باز قلبش آرام نیست و دچار وسواس در نیت و افعال است. آخرش هم با قلب ناآرام نماز میخواند و درنهایت هم میگوید نماز من که قبول نشد!
ملاصدرا در شرح حدیث مذکور، دو نوع وسواس را ذکر میکند؛ وسواس در نیت و وسواس در فعل. وسواس در نیت، یا بهخاطر فساد عقل است یا ندانستن شرع. زیرا امتثال امر الهی، مثل امتثال امر دیگری است که نیت کردن در آن، نیاز به گفتن ندارد. مثلاً عاقل وقتی قصد احترام به عالِم را دارد، هنگامیکه در محضر چنین فردی است، به احترام ورود این عالم، در مقابلش میایستد، ولی کسی که برای نیت کردن شروع میکند به گفتن اینکه من بهخاطر تعظیم عالم بلند شدم و...، نشان از سفاهت خود میدهد؛ چراکه نیت چیزی نیست که در طول زمان و با کنار هم گذاشتن الفاظ بیان شود، بلکه باید از قلب عبور کند و نیازی به وسواس در آن نیست. همچنین، معنی نیت در نماز، جز این نیست که انسان برای امتثال امر الهی در وقت معین بلند شود و نماز بگذارد و وسواس در بیان نیت آن، عین جهل است.
درواقع جایگاه نیت در نفس و قلب است، آن هم بهعنوان یک حقیقت واحد، نه حالتی مشروح و مفصل در ذهن! به عبارت دیگر وقتی حقیقتی در نفس بهصورت واحد جای گرفت، دیگر حقیقتش با تغییر شکل، صورت، بالا و پایین شدن تغییر نمیکند. تشکیک میگیرد، ولی مباینت ندارد. در مثال آن کس که جایگاه نماز را در وجودش یافته، در فعل اسیر نمیشود، رکوع میرود، سجده میکند، قنوت میخواند، اما در حقیقتِ واحد نمازش، سیر میکند و دچار وسواس در کمیت و نحوۀ انجام رکوع و سجودش نمیشود. اما کسی که فعل را از فاعل جدا میکند، ظاهر را جدای از باطن میبیند، لفظ را جدای از معنا میگیرد، دائم در کثرات اسیر است. مسلماً چنین فردی نمیتواند عاقل باشد و سفیه است.
نوع دیگر وسوسه، وسواس در فعل است. مثل وسوسه در وضو و نماز که شنیعتر و قبیحتر از نوع اول است. زیرا چنین نماز و وضویی، فقط در لسان و ظاهر است، نه در قلب و بر مبنای بصیرت. آن کس که بر حقیقت نماز بصیرت داشته باشد، کسی که حقیقت مقام عالِم را بداند، برایش فرقی نمیکند که آن نماز چند رکعت است و چه احکامی دارد یا آن عالِم چه لباسی پوشیده، بلکه همیشه در محضر است و همیشه طبق نیت درونیاش عمل میکند. درحقیقت، اصالت دادن به فعل و وسواس در آن، ناشی از جهل و سفاهت است و عمل چنین فردی، عمل شیطان است، چراکه در قلبش اثری از حقیقت آن عمل نیست.
ملاصدرا میفرماید: «پس اگر از من بپرسید معنای وسواس چیست؟ سبب قابلی و مبدأ فاعلی آن کجاست و چرا ما وسواس داریم؟ میگویم که وسواس از علوم کشفی است که تنها راه فهمش اتصال به مشکات نبوت و ولایت و تهذیب نفس است و علوم رسمی به آن راه ندارند.» [6]
پس وسواس یعنی توجه به فعل و وارد نشدن در عالم قلب و نفس. وسواسیهای زیادی را سراغ داریم که در فعل بسیار قوی هستند، ولی در خُلقیات وضعیت بسیار بدی دارند. چراکه از همان ابتدا در آموزش دین، فقط آنها را به جنبۀ فقهی و ظاهری دین ارجاع دادهاند و اهمیت قلب، نیت و جایگاه آن فعل در نفس، برایشان باز نشده است. در نگاه این افراد، دینداری در انجام ظاهرِ افعال، خلاصه میشود و ضامن بهشتی شدن نیز همین است.
سپس ملاصدرا وارد جایگاه قلب شده و آن را لطیفۀ انسانیهای میداند که در شریعت به آن «قلب» گفته میشود، و گروهی آن را «نفس ناطقه» مینامند. پس نفس و قلب درواقع یکی است و در هر دو رتبه، عقل کلی حضور دارد. قلب که همان نفس، عقل، نبوت، ولایت، همان منِ ما و همان خداست؛ عبارت از جوهر روحانی است که مابین عالم ملکوت و عالم مُلک است. قلب، نهایت عالم ملکوت و بدایت عالم مُلک است که در مقام مُلک و فعل، بدن را تدبیر میکند، اما از ملکوت منفعل میشود. به بدن فرماندهی و از ملکوت فرمانبری میکند.
قلب مانند زمینی است که در آن، انواع صوَر مخلوقات مرتب خلق میشوند. صُوَری که به قلب وارد میشوند، هم از طرف مُلک میآیند و هم از طرف ملکوت. مثلاً آنچه توسط حواس پنجگانه به قلب میرسد صور ظاهری آن را تشکیل میدهند و آنچه از مدخلهای باطنی، مانند خیال، فکر و اخلاق وارد قلب میشوند، صور ملکوتی آن را تشکیل میدهند. وقتی حواس چیزی را درک کرد، اثری از آن در قلب میماند و اگر راه حس هم بسته شود، خیال بسته نمیشود و دائماً از چیزی به چیز دیگر در حرکت است و با این حرکت خود، قلب را هم میبرد.
پس قلب از خواطر خالی نیست. مهم این است که انسان مراقب باشد که چه خواطری را به قلبش میدهد، زیرا این خواطر هستند که مبدأ افعال انسان میشوند. خواطر، شوق را تحریک میکنند و نیت از اینجا پیدا میشود و به عضو قدرت میدهد و فعل انجام میشود.
البته مبدأ اصلی تمامی اینها، مشیت خداست. خدا خواسته قلب را اینگونه خلق کند و ارادۀ خدا در فعل بنده، اینگونه ظهور کرده است و کسی که این وسائط را انکار کند، به خدایی که مسبب اسباب است، اسائۀ ادب کرده، چون میخواهد چیزی را که خدا گذاشته است بردارد.
حال اینکه این خواطر چه هستند موضوعی است که در جلسۀ بعد بیشتر دربارۀ آن صحبت میکنیم.
[1]- اصول کافی، ج۱، ص۱۱.
[2]- شرح اصول الکافی (صدرا)، ج۱، صص ۲۲۷ - ۲۲۸.
[3]- سورۀ اعراف، آیۀ ۷: "قَالَ مَا مَنَعَكَ أَلَّا تَسْجُدَ إِذْ أَمَرْتُكَ ۖ قَالَ أَنَا خَيْرٌ مِنْهُ خَلَقْتَنِي مِنْ نَارٍ وَخَلَقْتَهُ مِنْ طِينٍ"؛ (خداوند به او) فرمود: «در آن هنگام که به تو فرمان دادم، چه چیز تو را مانع شد که سجده کنی؟» گفت: «من از او بهترم؛ مرا از آتش آفریدهای و او را از گل!»
[4] - بحارالانوار، جلد ۷، صفحه ۲۴۳. به نقل از امام صادق(علیهالسلام)؛ ما ميزانهای عدالت هستيم.
[5]- الكافی، ج1، ص12.
[6]- شرح أصول الكافي (صدرا)، ج1، صص243 - 245.
نظرات کاربران