عشق حقیقی
در ادامۀ بحث معراج پیامبر(صلیاللهعلیهوآله)، (جلسۀ 97، 26 شوال 1442) به تبیین موضوع عشق حقیقی میپردازیم.
جایگاه قلب در نظام هستی و کیفیت تعین عقل یا اسما را در تجلی محبت الهی در قلب بررسی کردیم. دانستیم در هر موقعیت فردی، اجتماعی، سیاسی، اقتصادی و فرهنگی، آیۀ مودت یعنی"قُلْ لَا أَسْأَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْرًا إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبَىٰ"[1] را به عنوان وصیت و خواست ذات اقدساله از جامع مخلوقات یعنی انسان باید در نظر بگیریم تا کارمان کار خدایی شود.
قبل از خلقت انسان، تمام مراتب از آسمان و زمین و... خلق شدند تا چهار عنصر در عالم ماده بتوانند امتزاج پیدا کنند و با طی چهار مرحلۀ تین و تراب و... قابل شوند که عشق الهی را در تجلی اسما با نفخۀ روح الهی بگیرند. نفخهای که به عنوان صورت بر ماده دمیده شد تا ماده و صورت، جسم شوند. این مرحله همان آغاز ظهور نفس است. نفسی که خود آغاز نزول عقل در تعین مادهای است که فقط و فقط قابلیت پذیرش صورت را داشت. صورتی که عقل، ولایت، وجود منبسط، عشق و اسمای الهی نام دارد و میتواند این موجود جسمانیةالحدوث را روحانیةالبقا و خلیفۀ خدا گرداند، از زمان و محدودیتها خارج کند و به ابدیت نامحدود بقا، کمال، علم و اوصاف الهی بکشاند. حال آدم با عشق حق خلق شد تا بتواند اسما را در مادهای که فقط مستعد قبول صور اسما بود ظهور دهد.[2] پس، از روزی که پا به زمین گذاشت، به عنوان معلَّم اسمای الهی هدفش ظهور اسما بود تا با گمراهی نفس اماره در تجلی شیطان مبارزه کند. او برای ایفای این نقش خطیر بعد از ظهور نسلش، برای خود وصی انتخاب کرد و جریان هابیل و قابیل پیش آمد. اینجا بود که جنود ابلیسی با جنود رحمانی در دو وجه نفس به مقابله با هم پرداختند. دو وجهی که میتوانست قلب را در مسئلۀ هابیلی یا قابیلی، محبت دنیا یا محبت حق و آخرت، محبت خود یا خدا، محبت جاه و مقام یا دین و ارزشهای الهی ظهور دهد. این روند ادامه داشت و در طول تاریخ منجر به قتل و مظلومیت هابیلیان شد تا اینکه به آخرین جلوۀ عشق الهی در رسالت حبیب الهی رسید.
خداوند همۀ انبیا را فرستاد تا حبیبش ظهور کند. حال از زبده و خلاصۀ تمام هستی یعنی انسانها خواسته شد اجر رسالت را با مودت ذیالقربی پاسخ دهند. این اجر فقط مختص رسالت پیامبر(صلیاللهعلیهوآلهوسلم)، ابراهیم، عیسی و موسی و انبیا(علیهمالسلام) نیست بلکه اجرِ دادن وجود، انسانیت[3]، اسمای الهی و ظهور دین و خلیفه خدا در کرۀ زمین و حفظ و ابقای آن است. خدا به حبیبش فرمود: "بگو من هیچ اجری نمیخواهم، جز مودت اهل بیت(علیهمالسلام)"[4]. یعنی او از ما میخواهد مواظب باشیم مبادا ظهور امیال، خوشی و راحتی خودمان را بر مشیت، خواست و طلب اهل بیت پیامبر(صلیاللهعلیهوآلهوسلم)، ترجیح دهیم.
این مودت، دوست داشتن در عالم حس و خیال یا عالم عقل نیست، بلکه دوست داشتن در کل هویت قلب است؛ یعنی در تمام وجوه قلب و ادبار و اقبالهای آن. یعنی در هر اتفاق و حادثهای ببینیم ذویالقربی چه میکردند؟ چه در جلال و چه در جمال. اهل بیت(علیهمالسلام) این اجر را فراموش نکرده اما برای گرفتن حقشان به هر طریق قیام نمیکنند. ایشان حقی جز حق الله برای خودشان قائل نیستند لذا زمانی که نمیتوانند وظیفهشان را درست انجام دهند یا شهید میشوند یا 25 سال استخوانی در گلو سکوت کرده یا اینکه هزار و اندی سال غایب میشوند و تنها، طرید، وحید و شرید میشوند تا زمانی بیاید که بتوانند برای خدا کار کنند نه برای خودشان و این میشود عشق.
منشأ و خاستگاه و سریان عشق از ظهور اسمای الهی در انسان کامل است و این عشق دستور خدا به پیغمبر(صلیاللهعلیهوآلهوسلم) است.[5] بنابراین عشق یعنی دوست داشتن انسان کامل که متعلق به قلب است. چون قلب میتواند عقل یا اسمای الهی را از لاتعینی به تعین در مظهر خلیفه و انسان کامل بکشاند.
در آخر زمان، مسئلۀ عشق را در قلب پیدا کردن و برای عشق کار کردن خیلی سخت است. اما جاهلانه و بر اساس خیالات، توهمات و احساسات و عواطف، نخود هر آش شدن و برای امام کار کردن، آسان است. هر زمان برای خدا و ائمه جهت ظهور، معروفیت و حاکمیتشان توانستیم ادای وظیفه کنیم، زندگی را بخواهیم. وگرنه فکر، نظر، لقمه، دم و بازدم، مدح و ذم، خوشم بیاید یا نیاید، حب و بغض و کینه و نفرت و عشق و علاقهای که وجهش به طرف مودت اهل بیت و رضایت اُم هستی و قلب عالم امکان(علیهمالسلام) نباشد به درد نمیخورد.
ملاصدرا در اسفار میفرماید: «کسانی که نفس آنها از مرحلۀ طبیعت ارتقا نیافته، در ادراک و عشق و محبت خود گرفتار تنگدستی و عسرت هستند و آنان که از طبیعت و عالم اجسام گذر کرده باشند بینیاز از حوادث و اشیای فانی و گذرا بوده و در محبت و عشق جاودانی مستغرقاند. پس ای حبیب باید به توسط بدن و آلات بدن تا فرصت باقی است و عمر فانی به سر نیامده و بدن به فساد گرفتار نشده در طلب غنای ابدی کوشید. باید از باقی ماندن در مرتبۀ حواس، جاه، مقام، شهرت، اسم، رسم، پول، ثروت، مقام و... برحذر بود. برای بهرهوری از محبت عقلی، باید به عمل ناجح و رفتار صالح از تعلقهای حسی و مادی به سرعت کاست تا راهی را که دیگران بعد از مراحلی فراوان با زحماتی بسیار در پس از مرگ با گذر از برزخ طی مینهند، جمعی نیز حتی در قیامت از وصول به آن محرومند، بدون اینکه تفریعی لازم بیاید قبل از فرا رسیدن مرگ طبیعی به مرگ اختیاری طی کرد.»
مرحلۀ طبیعت همان میل و خواست نفس از امکانات عالم ماده و جسم و جسمانیت است؛ یعنی آنچه که جسم برای خودش میخواهد، زیرا ماده میخواهد صور را دائم بگیرد تا خود ماده ظهور پیدا کند.[6] حتی اسما را هم برای خودش میخواهد نه برای ظهور اسما.
در طول تاریخ فقیران عشق که ذرهای در مرحلۀ طبیعت اسیر بودند،[7] گرفتار تنگدستی و عسرت در عشق و محبت شدند. زبیرها و طلحهها که هر کدام در زاویهای از زوایای طبیعت اسیر بودند صاحبان گناه کبیره نبودند، چه بسا گناهان صغیره هم نداشتند اما در زوایای نفس گیر کرده بودند. در کربلا نیز از هزاران نامه، 72 تن از عسرت و تنگدستی عشق درآمدند و جان باختند، بقیه با داشتن محبت از قافلۀ عشق جا ماندند. مختار از جملۀ کسانیاست که عشق و محبتش در زمان خود امام حسین(علیهالسلام) از مرحلۀ طبیعت ارتقا نیافته بود و حب نفس داشت. اما با قیامش بعد از امام حسین(علیهالسلام) همۀ زندگیاش را در راه عشق فدا کرد. حب نفس یعنی تشخیص و نظر و فکر خود که در هر موقعیت، نقشی را که خودمان بهتر میدانیم ایفا کنیم. در زمان انقلاب هم مدعیان عشق و ولایت دچار تنگ دستی و عسرت شدند و آنها که تنگ دست نبودند «رفتند یاران چابک سواران» و آنها که ماندند به خودشان مشغول شدند. عشق یک امر غیراکتسابی و جبلی است. آنهایی که اسیر طبیعت شدند عشق دارند اما گرفتار تنگی و عسرت هستند، یعنی چگونگی پیدا کردن و خرج کردنش را بلد نیستند.
حُسن آغاز ما در عشق این است که متوجه شویم قلب ما الان چه باید بخواهد و در کدام وجه باید کار کند. همان کاری که خود ملاصدرا کرد و از دم و دستگاه صفویه و اسم و رسم کنار رفت و تبعید شد و با موت اختیاری قبل از اینکه موت طبیعی و اجل مسمی بیاید، خودش را از آلودگیهای دنیای پر از حب نفس پاک کرد.
عشق، همان سریان اسمای الهی در همۀ موجودات، چه مجردات و نفوس فلکیه، چه نفوس مادون انسان؛ حیوان و نبات و جماد است. پس تنها مختص به انسان نیست، گرچه جامعیت و حقیقتش متعلق به انسان است. در اسمای خداوند عشق و حب نداریم اما اسم ودود نهایت عشق است. عشق همانند ظهور اسما مراتب دارد؛ اوج قلۀ عشق و غنای ابدی مودت اهل بیت(علیهمالسلام) است که خدا به حبیبش فرمود.[8] عشق مسئلۀ آسانی نیست؛ قلب باید خالصانه این را دریابد که عشق فقط و فقط به انسان کامل تعلق میگیرد، گرچه در مقدمات و لوازمش میتواند به مراتب آنها تعلق بگیرد.
تقابل عقل و عشق که در اشعار، مکاتب و... آمده، همان تقابل در مرحلۀ عقل جزئی و وهم و حس است وگرنه عقل که در حقیقت همان اول ظهور حضرت حق است هرگز با عشق تقابل ندارد، بلکه عین هم هستند؛ یعنی اگر فردی عاقل است عاشق هم هست و اگر فردی عاشق باشد عاقل هم هست.
ابنسینا در اشارات و تنبیهات میفرماید: «والعشق الحقيقى هو الابتهاج بتصوّر حضرة ذاتمّا والشّوق هو الحركة الى تتميم هذا الابتهاج»؛ عـشق حقیقی همان ابتهاج به دريافت حضور حضرت "ذاتما"ست و شوق، حرکت برای تمام كردن آن شادمانی و ابتهاج است.
«ذاتٌما»؛ یعنی ذات مبهم مثل عقل که تمام زیباییها را دارد اما مبهم است، یا خدایی که در اوج الوهیت، مألوه قلبهاست و از شدت زیبایی و مبهم بودن مورد عشق قرار میگیرد و تعین و تشخص خاص مابهالاشاره ندارد.[9] این مبهم بودن ابتهاج میآورد. ابتهاج آنجاست که خداوند میفرماید: "يا أَيُّهَا النَّاسُ أَنْتُمُ الْفُقَراءُ إِلَى اللَّهِ وَ اللَّهُ هُوَ الْغَنِيُّ الْحَمِيدُ"[10]، حمید و غنی هم مبهماند و برای ناس فقیر ابتهاج میآورد؛ یعنی در هر چیزی که شما نیاز دارید، او غنی و حمید است. اما اگر ابعاد و زاویهای از فقر را مثال میزد شوق ناس فقیر از بین میرفت. پس «ما» در «ذاتما» همان عقل مبهم و خدایی است که میگوییم آن خدا شناختهشدنی نیست.[11] وقتی این ابتهاج کلی آمد، به طرف آن غنی مطلق حرکت میکنیم و همه چیزمان برآورده میشود. یعنی نه فقط لباس میپوشیم بلکه گرسنگی و تشنگی و... هم برطرف میشود و این زمانی است که وقتی به یک چیز رسیدیم همه چیز در آن است.[12]
در عشق حقیقی، عشق به حضور «ذاتما» شوق حرکت میدهد و عاشق در زاویه گیر نمیکند. اینکه ما هر روز عاشق چیزی شده و مدام نخود هر آش میشویم، در هر میدان احساس مسئولیت میکنیم و در زوایا گیر میافتیم، به این دلیل است که ابتهاج ذاتٌما را نداریم. خدا را در جلواتش دوست داریم نه در حقیقتش و بر اساس آن هم احساس مسئولیت میکنیم. اگر عاشق یک حقیقت باشیم میفهمیم هر کجا باشیم خدمت کننده و بندهایم و چه بسا این بندگی ما در هر کجا خیلی بالاتر از بندگیای باشد که در یک مصداق خاصی خودمان فکر میکنیم.
در اشعار بزرگان، عشق قابل تعریف نیست و ذاتٌماست. اگر عشق با لفظ مهر، محبت، رحمت و... تعریف شود فقط اسم و رسمی از عشق است. هر تعریفی محدودش میکند و ارزشش را پایین میآورد.
سخن عشق نه آن است که آید به زبان ساقیا می ده و کوتاه کن این گفت و شنفت[13]
همچنین مولوی میفرماید:
هر چه گویم عشق را شرح و بیان چون به عشق آیم خجل باشم زآن
گرچه تفسیر زبان روشنگرست لیک عشق بیزبان روشنترست
چون قلم اندر نوشتن میشتافت چون به عشق آمد قلم برخود شکافت
عقل در شرحش چو خر در گل بخفت شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت
عشق، حالات و احساسات نیست بلکه همان مودت ذویالقربی و اجر رسالت است که تنها با شرح اسمائی میتوان آن را تعریف کرد، آن هم نه به نحو حقیقی. عشق حقیقی یعنی رسیدن به درجهای که عبد خود را مظهر و تجلی رب مطلق شهود کند و تنها کربلا توانست شرح عشق دهد آن هم با شرحهشرحه شدنش.
محبت خداوند به بنده نقطۀ ربانیّت و مرکز اسرار الهی در وجود آدمی است که همان قلب و عرش اوست. همان محبت ذات به ذات که لبریز شد و عشق نام گرفت، سپس در تمام هستی جاری و ساری شد.
فارابی دربارۀ عشق حقیقی میفرماید: «در مورد چیزی که نزد خداوند است چیزی مگو، عشق در نزد حق است زیرا در نزد تو تنها صورتی از عشق است نه واقعیت آن»
در حریم عشق نتوان زد دم از گفت و شنید زان که آنجا جمله اعضا چشم باید بود و گوش[14]
سهروردی در رسالۀ مونسالعشاق میفرماید: «بدان اول چیزی که حق سبحانه و تعالی بیافرید گوهری بود تابناک، او را عقل[15] نام کرد و این گوهر را سه صفت بخشید؛ یکی شناخت حق، یکی شناخت خود و یکی شناخت آنکه نبود، پس ببود. از آن صفت که به شناختِ حق تعالی تعلق داشت، «حُسن» پدید آمد که آن را «نیکویی» خوانند. از آن صفت که به شناختِ خود تعلق داشت، «عشق» پدید آمد که آن را «مِهر» خواندند.[16] از آن صفت که نبود، پس به بودْ تعلق داشت، «حُزن» پدید آمد که آن را «اندوه» خوانند.[17] و این هر سه از یک چشمه سار پدید آمده اند و برادرانِ یکدیگرند».
عشق هیچگاه از حزن خالی نیست. نالهها و فریادهای حضرات معصومین(علیهمالسلام) که همیشه برای ما جای سؤال است که مگر اینها چقدر گناه کردند که اینقدر ناله دارند، ناشی از عشق حقیقیشان به معشوق است. حالات و احساسات عاشقی که با دیدن معشوق خوشحال و با دوریاش ناراحت است تنها جلوه و اسمالاسم عشقاند وگرنه عشق از اندوه هرگز خالی نیست.
افلاطون معتقد است: «آنچه در انسانها موجود است همان شوق است. و روح انسان (عقل) در عالم مجردات (عالم اسما و ذر) پیش از ورود به دنیا به حقیقت زیبایی و حسن مطلق یعنی خیر پی برده است. در عالم مجازی دنیا هم وقتی حسن ظاهری و نسبی را میبیند یاد همان مطلق میکند و اگر مسیرش را درست برود به معشوق میرسد». او عشق را مطلق دانسته و زیباییهای ظاهری را یادآور آن عشق مطلق میداند که انسان با یادش دچار غم هجران و شوق میشود، و مانند مرغی در قفس دست و پا میزند تا با همۀ عواطف و محبتش بهسوی وجه و لقای الهی حرکت کند. همچنین اشتیاق را «اروس» یعنی فرشتۀ عشق مینامد که روح را دارای اشتیاق عاشقانه برای بازگشت به مبدأ خود میکند، همانند کاری که عقل علیالاتصال در اقبال و ادبارش انجام میدهد. شوق به ظهور اسمای الهی و خلیفةالله شدن؛ شوقِ احیای خواست و دین خدا؛ شوقِ دادن اجر رسالت و مظهر «ولی» و ولایت شدن در همه چیز.
این خلیفگی از ابتدا برای آدم خواسته شد، اما به هر بنی آدمی نمیرسد مگر اینکه مودت ذویالقربی داشته باشد. آری، ذریۀ آدم فقط با عاشق شدن به ذویالقربی و شوق برای رسیدن به آنها میتواند به کمال وجودیش که خلیفهالله شدن است برسد.
درست است که مجاز پلی است که انسان را به حقیقت میرساند،[18] اما کدام مجاز؟ میشود عاشقِ هر مجازی شویم تا ما را به حقیقت برساند؟ عشق مجاز اسمالاسمی است که مجلای اسمای حق تعالی است و جز به آیه و نشانههای خدا نمیتواند به هیچ چیزی تعلق بگیرد. حتی حضرات معصومین(علیهمالسلام) به لحاظ عشق حقیقی برای ما مجاز و پلی هستند که ما را به حقتعالی میرسانند؛ بقیۀ عشقها، عشق نفسانی هستند. مجاز در دنیا فقط آيات و نشانههای حقتعالی است؛ یعنی عشق به صوت بلبل یا صدای آب، سبزینگی یک درخت و بوی یک گل و... که آنها میتوانند ما را به حقیقت نزدیک کنند، نه عشق به پول و مقام و شهرت و صورت زیبا.
مرتبۀ حیوانی عشق، شهوت است. شهوت انسان را از عقیمی و ابهام درمیآورد و به تعین میرساند؛ یعنی باعث میشود چهار عنصر ترکیبی در نطفه، شوق پیدا کرده و در زن و مرد تعین پیدا کنند. عشق واقعی نیز انسان را از عقیمیِ خلیفهالهی، معلم اسمای الهی و خداگونهشدن درمیآورد و به تعین میرساند. اگر شهوت نباشد نوعیت انسان یعنی مرحلۀ حیوانیاش باقی نمیماند و اگر عشق نباشد فردیت انسان در انسانیتش نمیماند.[19] لذا عشق، مایۀ بقای فردیت انسان است، همانطور که شهوت مایۀ بقای نوعیت انسان است. انسان نیز بقایش به فردیتش است نه به نوعیتش.
جایگاه عشق فقط قلب است؛ یعنی قلب باید از عقیمی دربیاید و اتحاد عقل و عاقل و معقول را در ذات خودش به شهود بنشیند و از سرچشمۀ عقل خود علیالاتصال خودش را سیراب کند. پس عاشق حقیقی کسی است که محبتی به هیچ چیز ندارد مگراینکه آن چیز او را به کمال حقیقی و محبوب آرمانیاش یعنی عقل مستفاد برساند و از جهلهای مراتب وهم و حیوانیت و حُب و بغض شخصی آزاد کند.
ابنسینا در رسالۀ عشقش منشأ عشق در موجودات جسمانی را بیان میکند و معتقد است: «هر موجود مادی و جسمانی به واسطۀ جنبۀ وجودی که در اوست همیشه مشتاق کمالات و خیرات است». ممکنات، زوج ترکیبیِ دارای دو جنبهاند: یکی جنبۀ وجود و منبع خیرات و سرچشمۀ کرامات که از حقتعالی میرسد، یکی جنبۀ ماهیت که در ذاتش عدم و منشأ شرور و کاستی و نقصهاست.
بر اساس آیات و روایات، انسان نیز دارای دو جنبه و وجه است که یکی منشأ کمال و دیگری منشأ نفس است و هر دو هم فطرت او هستند. امام خمینی(رحمةاللهعلیه) در کتاب فطرتشان، اینها را فطرت مخمور و محجوب نام بردهاند. انسان به واسطۀ جنبۀ وجودی و خیرش، همیشه مشتاق به کمالات است و به واسطۀ جنبۀ عدمیاش یعنی ماهیت،[20] متنفر و گریزان از نقص است. پس همیشه مشتاق است نفس را کنار بزند تا زیباییهای اسمای الهی ظهور کند، همان "هل یرحم"ها در مناجات مسجد کوفۀ امیرالمؤمنین(علیهالسلام).
ممکنات علاوه بر حدوث وجود[21] و سایر کمالهای وجودی که به حقتعالی یعنی منشأ خیرات نیازمندند، برای ابقای وجودشان هم به فیض مطلق او نیاز دارند، لذا حکمت بالغۀ الهی اینچنین اقتضا میکند که عشق را در اجسام به ودیعه بگذارد تا نفس از جسمانیةالحدوث به روحانیةالبقا یا از امارگی و لوامگی و شرور و عدمها به جانب خیرات حرکت کند. بنابراین همۀ ماسوی الله مقهور و عاشق حقتعالی هستند. چنانکه سیر نزول، سیر افاضه و احاطۀ قیومی و اشراقی، و سیر صعود، سیر محبت و عشق و میل و کشش و جذبه است و هر دو سیر عشقاند. عشق نیز از سنخ نور است و نور همان تجلی عشق حضرت الهی است.[22]
ملاصدرا در حکمت متعالیه، معتقد است منشأ عشق، علاقه و تعلق هر موجودی به شئون وجودی خویش است. پس هر موجودی خود و تمام شئون وجودش را خیر میداند و بدان عشق میورزد و به آنچه درجهت حفظش باشد متمایل است و به آنچه از دست دهد، متنفر است. وقتی میگوییم شئون وجودی، یعنی چیزی که منِ ما یا همان قلب ماست. مو، قد و بالا، دست و پا، کلیه و کبد، شوهر و فرزند و پول و حب شهوات و... وجودمان نیستند، بلکه لوازم وجودند. وجود ما خود و قلب ماست و آنچه با قلبمان تقویت شده و رشد میکند و ابقا و حیاتش با اوست.
درخت و حیوان نفس نباتی و حیوانی دارند و وجودند. اما فرش و مبل و اشیای ساختۀ دست انسان وجود نیستند؛ زیرا مبل تنها شکلی از درخت است که ریشۀ نباتی دارد. پس شئونات بیرونی تنها لوازم وجود ما هستند و چون به اشتباه این لوازم را به جای وجود گرفتیم، از به دست آوردن آنها خوشحال و با از دستدادنشان ناراحت میشویم. وقتی بدنمان مریض است ناراحتیم، اما از مرضهای قلب و صفات رذیله ناراحت نمیشویم، حال آنکه بدن لوازم وجود و قلب اصل آن است. پس عشق ما باید به وجودمان باشد، وجود هم که مال ما نیست، مال حقتعالی است[23] و جزایش مودت اهل بیت پیامبر(صلیاللهعلیهوآله) است. پس محبت ما به وجودمان باید به جهت ثمره دادنش برای رضایت قلب انسان کامل باشد.
در حکمت متعالیۀ ملاصدرا، معلول[24] عینالربط و از شئون وجودی علت ایجادی خویش است. یعنی عشق از خدا ساری شده و او عاشق شئون خود در جلوات کلیم، خلیل، روحالله و حبیبالله است. از آنجاکه هر ظاهری به مَظهر خود علاقه دارد، خدا عاشق انسانی است که از شئون وجودی و مظاهر تام اسمای الهی اوست و چون بینهایت و نامحدود است، شئون وجودیاش هم بینهایت است. از طرفی انسان نیز عاشق خداست و سر تا پایش جز عشق به او نیست، چون عین ربط و عین فقر به اوست و عشقش هم هیچ حد و نهایتی ندارد.
همچنین صدرا معتقد است، هر موجودی از آن جهت که وجود دارد خیر است و عاشق خیر؛ چه این خیر مختص به او باشد یا نباشد. یعنی سبب عشق، فیض علیالاتصالی است که از معشوق به عاشق میرسد. چون معشوق خیر مطلق است و دایم افاضه میکند و با افاضهاش عشق زیاد میشود.[25]
ایشان در فصل هفتم از رسالۀ عشق خود، عالم را مظهر و تجلی خدا معرفی کرده و به عشق متقابل حقتعالی و سریان این عشق در تمام هویات اشاره میکند. حق را عاشق و معشوق خود دانسته و اینکه او عاشق تمام جلوات و مراتب وجود و موجودات نیز هست. عظیمترین ممکن نیز در عشق، همان عقول فعاله یا مستفاد است،[26] که تجلی نور الهی را بدون واسطه گرفتهاند و از طریق آنها نور و عشق الهی به مراتب پایینتر میرسد. ایشان کاملترین عُشاق هستند و ما باید عاشق این عشاق باشیم تا با معرفت و صاف کردن قلوبمان از حُب دنیا، از اصل صراط مستقیم که فقط زمینهسازی برای ظهور امام زمان(عجلاللهفرجه) هست خارج نشویم.
[1]- سورۀ شوری، آیۀ 23.
[2]- امکان؛ یعنی استعداد محض که هیچچیزی نداشت و علیالسویه بود که صورت را تحتعنوان تعلیم اسما بگیرد یا نگیرد. بعد از تعلیم به آدم و حوا، هیچ ممنوعیتی جز نزدیک نشدن به درخت منهیه نداشتند. درخت منهیه همان درخت دنیا و تعین گرفتن بود که محدودیت میآورد.
[3]- این اجر برای رسالت انسانیت است که همان جعل خلیفه و نشان دادن خدا و دین او در همۀ نعمتهای خداست.
[4]- سورۀ شوری، آیۀ 23: "قُلْ لَا أَسْأَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْرًا إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبَىٰ"
[5]- همان آیۀ مودت ذوی القربی.
[6]- ماده و صورت، جسم میشوند و این آغاز ظهور نفس است.
[7]- رجوع شود به کتاب تقابل حق و باطل.
[8]- رجوع شود به مبحث عشق.
[9]- "مَا عَرَفْنَاكَ حَقَّ مَعْرِفَتِكَ".
[10]- سورۀ فاطر، آیۀ 15.
[11]- "يُحَذِّرُكُمُ اللَّهُ نَفْسَه "؛ حقیقت خداوند چیزی نیست که مورد اشاره قرار گیرد. صمد و پر است و این تصور پرشدن، ابتهاج میآورد.
[12]- سورۀ انبیا، آیۀ 102: "فِي مَا اشْتَهَتْ أَنْفُسُهُمْ"
[13]- حافظ شیرازی.
[14]- حافظ، غزل 286.
[15]- "اول ما خلق الله العقل".
[16]- حق را در خودش دید نه خودش را.
[17]- در جریان قصۀ مولوی «از نفیرم مرد و زن نالیدهاند.»
[18]- «المجاز قنطرة الحقیقة». مجاز چیزی است که حقتعالی خودش به عنوان آیه و نشانه برای ما گذاشته است.
[19]- چون عدم در هستی نداریم، انسان در حیوانیت میماند و "کالانعام بل هم اضل" میشود.
[20]- «ماهیت بما هی لیست».
[21]- عقل حادث ذاتی و نفس حادث استعدادی است.
[22]- طبق آیۀ 35 سورۀ نور، "الله نور السموات و الارض"؛ اولین صادر از حقتعالی همان نور است.
[23]- "علم آدم الاسماء" و "نفخت فیه من روحی".
[24]- در حکمت متعالیه معلول به عنوان معلولِ علت نیست؛ یعنی این نیست که من از مادر خلق شدم، معلول مادر هستم و او علت من. معلولی که در رابطه با علت تامه داریم عینالربط و عینالتعلق و عینالفقر است، لذا مظهری از مظاهر او در جمال و جلال است و این اصل خلقت است.
[25]- چون کاملترین عاشقها خودشبرایخودش است، پس عشق با هستی مساوق هست.
[26]- ملاصدرا عقل مستفاد را عقل فعاله میگوید. این عقول همان مبدعات هستند که بدون حس و خیال فیض حق را میگیرند. مبهمبودن عقل نیز به این است که حس، خیال و فکر ندارد. این عقل همان عشقی است که در قلب تعین گرفته و عالم هم نمود همین عشق است زیرا هر موجودی به علل فیاضی خودش عاشق است و با آن حرکت میکند.
نظرات کاربران