موضوع عشق در هستی
در ادامۀ بحث معراج پیامبر(صلیاللهعلیهوآله)، (جلسۀ 88، 28 رمضان 1442) به تبیین موضوع عشق در هستی میپردازیم.
در جلسات قبل از نفس و مراتب آن گفتیم و پایینترین مرتبۀ آن، تحت عنوان جسم در عالم نفس را بیان کردیم.
نفس را در تنزل، تعین، تشخص، مرتبهای از عقل معرفی کردیم که آن قوای واحد عقلانی را در کثرت، به نمایش میگذارد. قوای نفس، از نفس نباتی شروع میشود تا به نفس ناطقه میرسد. این قوا در واقع همان مراتبی هستند که با این مراتب و ابزار، با ظهوراتشان، آن اسمای وحدت را به کثرت میکشاند.
نفس بهلحاظ خود، در عین حال که مرحلهای است که وحدت را گرفته است؛ ولی مستعد این است که در کثرت ظهور پیدا کند؛ یعنی در وحدتش «کل القوی» است. فرقش با عقل در این است که عقل "النفس فی وحدتها کل القوی" نبود. عقل، عین وحدت است. به همین دلیل بارها عرض کردیم که عقل در حقیقت، فعلیت آن اسم واحد الهی در تجلی احدیتش است که مصداقش هم ولایت و نفس پیغمبر، تحتعنوان علیبنابیطالب(علیهالسلام) معرفی شده است.
نفس قوای خود را در مراتبش به ظهور میرساند. از جسم، تحتعنوان حدوث خودش شروع میکند و قوایش در این مرتبه، خیال و وهم است. وحدتش نیز در اتصال با عقل است و اگر این وحدت را نداشته باشد اصلاً نمیتواند کثرات را ظهور بدهد و به تعین بکشاند.
دانستیم که نفس هم وحدت را دارد هم قابلیت کثرت را دارد و هم به آن اجازه دادند که تمام این لباسها را در هر دقیقه بپوشد و به نمایش بگذارد؛ اما شرطش این است که بداند این لباسها مال او نیست، و نباید بهعنوان نفس نمود داشته باشد.
شناختن نفس به همین دلایل و مقدماتی که گفته شد، بسیار مهم است. "مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّهُ"[1]؛ زیرا این شناخت، در هر رتبهای و هر رویدادی تکلیف را مشخص میکند. این شناخت و معرفت، ما را به این نقطۀ عطف میرساند که هر آنچه که در هستی جریان دارد، عشق است و به عشق ارکان آسمان و زمین بنا شده است. عشق و عاشق و معشوقی هم به شکل جدا، در کار نیست؛ یعنی در عشق، اینگونه نیست که یک عاشقی باشد و یک معشوقی و یک عشقی... همانطوری که عقل و عاقل و معقول یکی هستند، علم و عالم و معلوم یکی هستند، عشق و عاشق و معشوق هم یکی هستند. قلب تپندۀ این عشق در نظام هستی، تنها یک قلب است؛ آن هم قلب انسان کامل. "مَنْ ماتَ وَ لَمْ یعْرِفْ إمامَ زَمانِهِ مَاتَ مِیتَةً جَاهِلِیة"[2]. اینجاست که باید گفت: «قلب را پیدا کن».
ما در تکوین، آنبهآن، مراتب کثرتی نفس را در مراتب وحدتی آن، فانی میکنیم. بهخاطر همین هم بهمحض اینکه بمیریم بدون استثنا احساس لذت و سبکی میکنیم. چون از مرتبهای دانی، فانی شده و به مرتبهای بالاتر میرویم و از بین رفتن ثقلِ مرتبه دانی، ادراک سبکی و فرح را ایجاد میکند.
در این فانی شدنها، لازم است سپری در دست بگیریم، تمام بدیها را به خود نسبت بدهیم و بدانیم که شأن ما این است و باید آن بدی را برداریم. البته توجه کنیم نه اینکه در آن بدی بمانیم! و تصور کنیم شأن ما همین است دیگر! از طرفی هم تمام زیباییها را از الله ببینیم و آنها را به خود نگیریم. او زیباییها را برای خود نگه نداشته؛ بلکه آنها را به ما امانت داده است تا او را نشان بدهیم. این همان معنای تقوای الهی است.
سؤال این است که حال چه باید کرد؟ پاسخ اینکه، وظیفه ما این است که نفس را بدهیم و بنشینیم سر جای خود... این گرفتن نفس از ما، نه قوای نفس را از ما میگیرد، نه خیال را میگیرد، نه عقل را میگیرد، نه شهوت را میگیرد، نه غضب را میگیرد، نه خانهمان را میگیرد، نه بچهمان را میگیرد... همۀ زوائد سر جای خودشان میمانند. فقط ما را یک عبد وظیفهمند میکند، نه یک عبد نگران. میشویم عبد، در وظیفه. وقتی نفس در وادی وظیفه برود، اصلاً نمیتواند خود را ببیند چون عبد است. نکتۀ جالب توجه اینکه در دل عبد هم هرگز ناامیدی راه ندارد چون هرگز طلبکار نیست و خود را نمیبیند.
کافی است ذرهای از خودمان بیرون بیاییم و هستی را با این عظمت بنگریم. هستی با این عظمت فقط برای همین است که ما صاحبش شویم. پس چرا به مراتب نفس خودمان چسبیدهایم؟ همۀ این هستی به اذن حق، مال ماست؛ اما شرطش این است که صاحبخانه را از یاد نبریم. پس چه کنیم؟ باید خود را از یاد ببریم. مسئله این است که ما مدام به یاد خود هستیم؛ در خیرات، در ناراحتیها، در خوشیها.
انسان آنبهآن در حال فانی شدن است، "وَمِنَ النَّاسِ مَنْ يَشْرِي نَفْسَهُ ابْتِغَاءَ مَرْضَاتِ اللَّهِ ۗ وَاللَّهُ رَئُوفٌ بِالْعِبَادِ"[3]. مرضات خدا این است که همۀ هستی و هر چه دارد را میخواهد به ما بدهد. لذا به این نفس متصل در هیچکدام از نیروهایش، نباید قانع بود و باید به منفصل و آفاق نگریست تا ببینیم چه خبر است. ببینم خدا برای ما در ابعاد بالاتر از این جسم چه چیزهایی گذاشته است. لذتها و خوشیهای حقیقی در دریافت وحدانیت خداست.
نقش مغز در عشق
حال به تبیین نقش عقل، در عشق یا در قلب، یا به عبارتی نقش مغز در عشق، میپردازیم.
در جلسات گذشته گفته شد که قلب وابسته به مغز و اساس حیات قلب مادی، قوۀ دماغیه در ظهور سیستم عصبی اتونوم و بافت اتونوم است. در عالم نفس هم به همین ترتیب است در حقیقت عقل و آگاهی است؛ یعنی آگاهی در همۀ عوالم نفس است. هر آنچه از اطلاعات و ادراکات در مغز است با هماهنگی سلسۀ اعصاب و نیروهای عصبی که دو دسته هستتند محیطی یا مرکزی، همه به قلب میرسند و در ظهور حالات مختلفِ قلب، خودشان را نشان میدهند.
احساسات، هیجانات، غم، خطر، تجربیات، افسردگی، وسواس، افکارِ منفی، ترس، اضطراب، احساس گناه، لذت، عاطفه و... همۀ اینها که در بخشهای مختلف مغز در عالم مادی است، همگی در بخشهایی بهنحو واحد در عالم عقل هستند.
پس این مغز است که در حقیقت ادراک و احساس مال اوست. تأثیرات این ادراکات و احساسات یا اطلاعات از مجرا و مجلای قلب، تعین و تشخص میگیرد و به مو و پوست و استخوان و... میرسد.
مغز به لحاظ فیزیکی، از مخچه، بصلالنخاع، لوبهای مغز تشکیل شده است، به طور خلاصه کارکردش این است که مرکز شناخت و شخصیت فرد است که عهدهدار پردازش اطلاعات، حرکت، گفتار، دیدار، تشخیص، ادراک محرکها، احساس درد، احساس لذت، لمس، شناخت و... است. غدد مغز؛ تالاموس، هیپوتالاموس و هیپوفیز، نیز جایگاه خاص با اعمال خاص خود دارند.
گفتیم تمام ادراکات برای قلب مادی انسانی از قوۀ دماغیه است که آن را DNA معرفی کردیم. سپس ادراکات با سلولها و عصبهای مغز انجام میگیرد. این نفس جسمانیةالحدوث با آگاهیهای عقل کلی، در نفس کلی تعین پیدا میکند. ادراکات قلبی هم در حقیقت ظهورات همین قوۀ دماغیه است. درنتیجه تمام عوالم قلب به یک معنی به نفس، تمام عوالم نفس به یک معنی به عقل برمیگردند، در بدن هم به مغز و به اعصاب مغز و خود مغز برمیگردند.
پس تمام ادراکات اطلاعاتی و احساسات، در حقیقت از عقل نشأت میگیرد؛ چون گفتیم نفس قبل از اینکه بیاید نفس بشود باید عقل جسم را ایجاد کند، چون جسم نباشد نفس از عقل حادث نمیشود؛ یعنی ظهورش در کثرت اسمائی عقل در تعینها و تشخصها به وقوع نمیپیوندد.
بنابراین اگر بگوییم در هستی جز عقل نیست اغراق نکردیم. عقل است که در نفس و نفس است که در قلب متعین شده است.
پس آنچه در معرض نمایش و ظهور است قلب است، آنچه در معرض آگاهی و حقیقت است، عقل است. عقل عین آگاهی است، این آگاهی خود را در حیات جاری میکند و عوالم را میسازد. لذا عوالم عین حیات و آگاهیاند.
حال عشق چه میشود؟ عشق میشود تمام آگاهی به جریان افتاده. خون نیز لباللباب آگاهی مغز است که در پمپاژ قلب به جریان میافتد و در انگشت، ناخن، دست، بازو، مفصلها متعین میشود.
پس قلب؛ یعنی عشق و محبت. برای همین هم بارها شنیدیم: "من طلبني وجدني، ومن وجدني عرفني، ومن عرفني أحبّني ومن أحبني عشقني، ومن عشقني عشقته، ومن عشقته قتلته، ومن قتلته فعليّ ديته، ومن عليّ ديته فأنا ديته"[4].
حال که عقل و نفس را شناختیم و نفسمان را با مجاهده ساختیم و صاف شدیم و قلب را یافتیم، و شعاع شمس تابید، تازه این آغاز راه است؛ چراکه نباید اسیر آن شعاع شمس شد. این رهایی از اسارت شعاع شمس، مصداق حدیث قدسی است که ذکر شد؛ و بسان کشته شدن در عشق و در نهایت خرید قلب از سوی معشوق است.
در زندگی بنیانگذار انقلاب اسلامی، ما قتل امام را بهدست خدا بارها دیدیم. ما دیدیم امام، در تشکیل حکومت به گونهای مقتول شد. مجبور شد اولین ریاست جمهوری را از روحانیت نگذارد و از جبهۀ ملی بگذارد. دیدیم که وقتی مردم به بنیصدر رأی دادند قبول کرد. دیدیم در جنگ با «مرگ بر آمریکا»، «آمریکا هیچ غلطی نمیتواند بکند»، اولین غلط آمریکا، منجر به جنگ با عراق شد، دیدیم چه تیغی کشیده شد، دیدیم چگونه جام زهر را نوشید. اکنون نیز چهل سال است رهبر نشسته است در حالیکه خیلی آتو دارد تا مملکت را زیرورو کند، اما به رسم عاشقی چنین نمیکند.
متاسفانه منافقین در جامعه ما، ذهن جوانان را در عالم مجاز، از بیکفایتی روحانیت در ادارۀ اقتصاد، سیاست و مملکت پر کردند و در رسانههای بیگانه اعلام میکنند که بیم آن میرود که همین جوانهای فریبخورده این انقلاب را منکوس و معکوس کنند و زیر پا بگذارند. غافل از اینکه چنین چیزی شدنی نیست. دنیایی نابسامانی داریم؛ اما پایۀ این انقلاب را افرادی بنیانگذاری کردهاند که شالودهای مستحکم دارد. چطور فکر میکنید که چند جوانی که در جو عالم مجاز شایعات و مزخرفات این مکتبهای گوناگون گرفتار شدهاند و بهنام دفاع از اسلام این مطالب کذب را شنیدند، میتوانند چنین بنیان استواری را زیرورو کنند!
این بنیان استوار عشق است. عمیقترین و شدیدترین و مهمترین ادراکی است که فقط به قلب منسوب است و تا نفس نرود در مراتب خودش، عشق و ادراکات عقل چشیده نمیشود.
عشق، قلب را به حالات میاندازد و متأثر میکند. عشق، قلب را به تنگی میاندازد. عشق، قلب را به ترس میاندازد. عشق، قلب را به اضطراب میاندازد. عشق نگرانی میدهد عشق لذت میدهد، عشق گریز میدهد، عشق اقبال میدهد، عشق بغض میدهد، عشق در مواقعی، حساسیت میدهد، که همۀ اینها تحت شعاع محبت هستند و تحت کنترل عقل. اگر با عقل باشیم همۀ اینها ظهور میکند؛ چون میخواهد، از شدت عشق بکشد تا خود خونبهایش شود.
خدایا قلبمان را در مسیر این عشق جاری شده در هستی، راضی به رضای خویش بگردان.
[1] - مصباحالشریعة، ص 13؛ هرکس خود را بشناسد، قطعاً خدایش را خواهد شناخت.
[2] - کمال الدین، ج۲، ص۴۱۰؛ هر فردی که بمیرد در حالی که امام زمانش را نشناسد، به مرگ جاهلی مرده است.
[3] - سورۀ بقره، آیۀ 207؛ و بعضی از مردم از جان خود در راه رضای خدا درگذرند؛ و خدا با چنین بندگان رئوف و مهربان است.
[4] - المنهج القوي، ج٤، ص٣٩٨. حدیث قدسی؛ آنکس که مرا طلب کند، مرا مییابد و آنکس که مرا یافت، مرا میشناسد و آنکس که مرا شناخت، مرا دوست میدارد و آنکس که مرا دوست داشت، به من عشق میورزد و آنکس که به من عشق ورزید، من نیز به او عشق میورزم و آنکس که من به او عشق ورزیدم، او را میکشم و آنکس را که من بکشم، خونبهای او بر من واجب است و آنکس که خونبهایش بر من واجب شد، پس خود من خونبهای او میباشم.
نظرات کاربران