عقل و عشق
در ادامۀ بحث معراج پیامبر(صلیاللهعلیهوآله)، (جلسۀ 65، 4 رمضان 1442) به تبیین موضوع عقل و عشق میپردازیم.
فرق عقل فعال و مستفاد
عقل هیولانی، بالملکه، فعال و مستفاد رتبههای عقل هستند و در مکتب ملاصدرا عقل مستفاد بالاترین رتبه و افق عقل است. اما همه این رتبهها، اصطلاحات و اعتبارات ذهنی خود ماست. وگرنه همۀ آنها یکی هستند و نمیتوان آنها را از هم جدا کرد. کسی که به عقل مستفاد رسیده باشد، از ناسوت، جسم، قوا و احکام جزئی مادی جدا نمیشود. مثلاً اگر با بیماری یا مرگ فرزندش روبرو شود، حتماً احساس ناراحتی میکند. چون عقل مستفاد، این حقیقت را که فرزند و همخونش دچار مشکل شده است، تغییر نمیدهد و او را از احکام دنیوی جدا نمیکند.
اینطور نیست که وقتی به عقل مستفاد برسیم، دیگر گرسنه و تشنه نشویم و نیاز به خواب نداشته باشیم! تا وقتی در دنیا زندگی میکنیم همۀ اینها سر جای خود هستند. تنها فرق کسی که به عقل مستفاد رسیده با دیگران این است که او قوای مادی خود را هم مجرد میکند؛ به همین دلیل پس از مرگ، تعلقات مادی بر خیال برزخی او حاکم نیستند. اما سایرین در برزخ هم جلوات زندگی مادی خود را انشا میکنند.
میخواهیم فرق عقل مستفاد و فعال را با یک مثال بهتر درک کنیم. کسی که به عقل فعال رسیده است، از حالت بچگانه و بالملکه عبور کرده و کاملاً میتواند سود و زیان خود را تشخیص دهد. کودک فاقد این قدرت تشخیص است به همین دلیل خود را به خطر میاندازد و به برق و آتش نزدیک میشود. اما وقتی فرد به عقل فعال رسید، سود و زیان را به لحاظ زندگی شخصی خود تشخیص میدهد و فرقی ندارد سود و زیان دنیوی باشد یا اخروی. مثلاً تشخیص میدهد که فلان گناه، او را به جهنم میکشاند و فلان طاعت، بهشت و جزای الهی را به دنبال دارد؛ یا فلان تصمیم به سود یا زیان دنیوی منجر میشود.
در عقل فعال، فرقی ندارد که فرد مذهبی باشد یا نباشد. در هر دو حالت، جزئیات را در نظر میگیرد و نمیتواند در مورد کلیات نظر دهد. هر چند این جزئیات در حوزۀ دین و مذهب باشد. مثلاً اگر با بیماری فرزندش مواجه شود، عقل فعال میپرسد چرا بیمار شد؟ چه کسی مقصر است؟ علائم بیماری و راه حلش چیست؟ در واقع اسباب و عللی را که به این حادثه منجر شده است، جمعآوری میکند تا به نتیجه برسد. او در عالم کثرت حرکت میکند. به هر دری میزند و هر چه در حوزۀ علم و مذهب بلد است به کار میگیرد تا ضرر را از خود دفع کند.
در عقل فعال، طبیعی است انسان آنچه را که در احکام ناسوتی و خیال تجربه کرده و آنچه دیده، شنیده و احساس کرده، به کار گیرد تا جلب سود و دفع ضرر کند. عقل فعال مبتنی بر استقراست؛ یعنی جزئیات را کنار هم میچیند و از جزئیات نتیجهگیری میکند. این نوع عملکرد در جای خود و به لحاظ رتبۀ حیوانی، خوب است. چنین حساب کتابهایی ممکن است او را در امور دنیوی یا اخروی موفق کند و اوضاع آنطور که میخواهد پیش رود. ممکن هم هست نتیجهگیری و تصمیم او غلط باشد. همین عقل فعال است که عالم برزخ را میسازد. کسی که تمام عمر خود را با حساب و کتاب مادی گذرانده است، برزخ او هم املاک و آپارتمان و مال و مقام است.
اما عقل مستفاد، کلیات را میبیند و محال است به جزئیات نظر کند. او میداند که در نظام هستی حکمی وجود دارد با این عنوان که "مَا تَشَاءُونَ إِلَّا أَنْ يَشَاءَ اللَّهُ"[1] و میخواهد در زمرۀ کسانی باشد که فقط آن چیزی را میخواهند که خدا میخواهد! عقل مستفاد اصلاً فکر نمیکند! درست برعکس استقرا، او کلیات را در معانی جزئی میآورد و از خود میپرسد: «الآن خدا چه میخواهد؟» مثلاً کسی که به عقل مستفاد رسیده است، وقتی با بیماری فرزندش روبرو میشود، حکم "وَ إِذا مَرِضْتُ فَهُوَ يَشْفِينِ"[2] را به یاد میآورد.
عقل جزئی اگر در چارچوب مذهب باشد، میگوید: «روایات به دعا برای شفای بیماران توصیه کرده است.» و اگر اهل دین نباشد به دانایی خود تکیه میکند و به سراغ پزشک و علم میرود و بر اساس علم جزئی خود اقدام میکند.
اما عقل مستفاد فقط کلیات را در نظر میگیرد. او هم به دنبال شفاست. اما شفا میتواند زنده ماندن باشد یا مردن! و او در هر دو حالت آرامش دارد. او نه زنده ماندن فرزندش را میخواهد؛ نه مردن او را! بلکه همان را میخواهد که خدا میخواهد. البته رسیدن به عقل مستفاد به این معنا نیست که دست روی دست میگذارد و هیچ کاری نمیکند! او هم دعا و نذر و نیاز میکند؛ هم به دنبال پزشک و داروست. اما این کارها را انجام نمیدهد چون عقل جزئیاش میگوید برای خوب شدن فرزندت باید این کار را انجام دهی! بلکه به این دلیل به اسباب و علل روی میآورد که خدا از او همین را میخواهد و تکلیفش را انجام میدهد و کلیات در معانی جزئی، جای خود را پیدا میکنند. در حالی که عقل فعال جزئیات را استقرا میکند و به کلیات میرسد و آن کلی میتواند مطابق با خواست خدا باشد یا نباشد.
کسی که به عقل مستفاد رسیده است در اتفاقات، فکر و ذهنش کار نمیکند. البته طبیعی است که عواطف و احساساتش کار کند. او هم در حوادث ناگوار ناراحت میشود و اشک میریزد. اما ناراحتی یا شوق خود را مبنای حساب و کتاب قرار نمیدهد. مبنای او فقط خواست خداست.
سالک و عاقل نسبت به امور جزئی دنیا فکری ندارد. امام حسین(علیهالسلام) هم از خود فکری نداشت. وقتی در راه کربلا و در یکی از منزلگاهها از خواب بیدار میشود و به همراهانش میگوید: «خداوند میخواهد ما را قتیل و زنان ما را اسیر ببیند!»[3] و بر اساس خواست خدا حرکت میکند، او میداند که خدا برای او شهادت را پسندیده است. اما نمیگوید: «حال که خدا این را میخواهد در مکه میمانم تا کشته شوم!» کسی که به تکلیف حرکت میکند منفعل و تسلیم نیست. چون میداند خدا میخواهد امور خود را از قالب اسباب و علل پیش ببرد و هجرت یکی از این اسباب است. برعکس عقل فعال که اسباب و علل را خودش میچیند.
عقل فعال، دانستههایش را جهت دفع ضرر و جلب منفعت به کار میبرد؛ اما عقل مستفاد دانستهای در مقابل خدا ندارد! چون خالی از منیت است. در عقل فعال ذهن تصمیم میگیرد و در عقل مستفاد قلب! این قلب است که تصمیم میگیرد چه کند و دستور استفاده از اسباب و علل را هم قلب صادر میکند.
روایتی با این مضمون وارد شده است که مردی دعا میکرد: «خدایا مرا مبتلا و دچار فتنه نکن!» امام علی(علیهالسلام) به او فرمود: «اینطور دعا کن: خدایا من از فتنههای گمراهکننده به تو پناه میبرم.» [4]
گرفتار فتنه شدن لازمۀ حرکت ما و جزئی جدا نشدنی از زندگی در این دنیاست. چون ما در عالم تضاد و تخاصم زندگی میکنیم و ناگزیر از امتحان هستیم. عقل مستفاد از امتحانهای الهی فرار نمیکند؛ بلکه در میادین امتحان، از خدا میخواهد: «مرا به خودم واگذار نکن! نگذار با قدم خودی پیش بروم!» عقل مستفاد منیتها را نابود میکند؛ نه در شعار و درس بلکه در میدان عمل و بیشتر در میادین غم و جلال. البته شادی و جمال هم برای او امتحان و در جهت از بین بردن منیتهاست. عقل مستفاد در تمام حوادث فقط از یک چیز میترسد: "اینکه خود و اطرافیانش با این ابتلا گرفتار گمراهی و دوری از خدا شوند؛ خدا را از یاد ببرند و در مسیری حرکت کنند که خواست خدا نیست." بجز این ترسی ندارد. تکلیفش را انجام میدهد و نتیجه هر چه باشد، آرام و تسلیم است.
اوج لذت و ابتهاج
با توجه به بیانات ملاصدرا دریافتیم که عقل، حقیقت محمدیه است که ادبار و اقبالش در سفر معراج اتفاق افتاد و این باید برای ما در معراج امت یعنی نماز اتفاق بیفتد. أقبل و أدبر فرمانی نیست که خدا یک بار به عقل داده و او پذیرفته باشد و تمام! بلکه آن به آن و لحظه به لحظه با پیامبر و اولیایش و با تک تک ما صحبت میکند و در میادین امتحان أقبل و أدبر میگوید. «فرزندت بیمار است او را دکتر ببر!» عقل مستفاد میگوید: چشم! «ممکن است فرزندت بمیرد؛ اما تکلیف تو این است که دوا و درمانش کنی!» او باز هم میگوید: چشم!
طبق بیان ملاصدرا این نوع اطاعت و تسلیم ریشه در محبت و ادراک وجود دارد.[5] این عشق را به شیعیان رایگان دادهاند! این محبت را به جان ما ریختهاند و این فرق بین شیعه و غیرشیعه است که بیشتر مردم نمیفهمند! میگویند: «مگر شما چشم و ابرویتان سیاهتر است؟! چطور شما به بهشت میروید و آنها که اخلاقشان از شما بهتر و عبادتشان بیشتر است نمیروند؟!»
ملاصدرا میفرماید: «هر وجودی که کاملتر باشد خیرش بیشتر و ادراکش قویتر و لذتش بیشتر است.»[6]
بین سه نوع میوه کال، خراب و سالم، میوۀ سالم و تازه کاملتر و خیرش بیشتر است؛ یعنی ویتامین و مواد مغذی آن از میوههای خراب، گندیده و حتی خشک شده خیلی بیشتر است و خوردن آن لذت بیشتری دارد. اثری هم که میگذارد بیشتر است و باعث رشد و شادابی میشود.
در آدمها هم همینطور است. اگر ما با انسانهای مثبتاندیش و خیرخواه که وسعت قلب دارند، نشست و برخاست کنیم، ابتهاجمان بیشتر میشود. حتی سلام آنها برای ما خیر و برکت دارد! این تأثیرپذیری در مورد همه چیز صادق است. از جماد گرفته تا انسانها. فیروزه با عقیق فرق میکند. تأثیر آنها هم متفاوت است.
با این تعریف کسی که بیشترین خیریت و شدیدترین ابتهاج را دارد، حضرت حق است. ما هم بیشتر از همه از وجود خودمان لذت میبریم! پس چرا الان از خود بیزار و فراری هستیم؟ چون جایگاه وجود خود را ادراک نکردهایم و زیباییاش را نچشیدهایم. مثل پرتقال که تا آن را نخوریم، آثارش را نمیگیریم و از طعم آن لذت نمیبریم.
رتبۀ بعدی در خیریت، وجود، ادراک و ابتهاج، جواهر عقلی است. یعنی خداوند تمام لذت ذات را به عقل داده است. آن هم عقل به عنوان موجودیت شخصی و کلی همه ما! پس هر چه بیشتر عقل را بشناسیم بیشتر به خیر و ابتهاج میرسیم. پس عقل، اولین تجلی ابتهاج ذات است و ارواح نوری و ملائکۀ قدسی در رتبههای بعدی هستند.
تمام لذتهای غلط ناشی از انفعال و واسطههاست. چون عقل واسطه ندارد، عین لذت است. اگر ما بیواسطه خود را نگاه کنیم به ابتهاج میرسیم. مثل وقتی که در خواب راه میرویم؛ آنقدر لذتبخش است که دوست نداریم بیدار شویم. چون زمین، واسطۀ راه رفتن ما در خواب نیست. اما در بیداری ما به واسطۀ زمین و جاذبه برای راه رفتن احتیاج داریم و همین برای ما ثقل میآورد. در خواب این ثقل وجود ندارد. پس لذت راه رفتن بیشتر است؛ چه رسد به لذت پرواز و طیالارض! این مقامات ماست و هستند کسانی که در ناسوت هم این واسطهها را کنار گذاشتهاند. البته اگر قرار است حجاب راهمان شود، همان بهتر که در ناسوت به این مقامات نرسیم! اما باید درک کنیم که رتبهای در وجود ما قابلیت درک چنین لذتی را دارد. وقتی با این درک به عقل مستفاد برسیم، پس از مرگ و در برزخ، وجود ما این رتبه را انشا میکند و در قیامت اوج آن را درک خواهیم کرد.
عقل چون بیواسطه به خدا وصل است میتواند به اوج ابتهاج برسد. آیا ما هم میتوانیم به این لذت برسیم؟ بله! همۀ ما در رتبۀ خود میتوانیم به اوج ابتهاج برسیم. اگر چه رتبۀ پیامبر را نمیتوانیم درک کنیم.
عاقل، عاشق است
ملاصدرا در توصیف آنان که به ابتهاج ذات میرسند میفرماید: "فهم العشاق الالهیون"[7]
اینجاست که پای عشق به میان میآید. محال است عاقل، عاشق نباشد. عاقل دنیادوست هم هست! به این معنی که دنیا را با دید کلی و به عنوان تجلی حق تعالی دوست دارد. عاقل حتماً عارف، عابد و زاهد هم هست؛ اما ممکن است عارف، عابد و زاهد، عاقل نباشند.
اولین تجلی عقل، عشق است. چون انسان زمانی عاقل میشود که عقل جزئی و اعتباری یا منیت را کنار بگذارد. وقتی از خود گذشت، فقط همان را میخواهد که خدا میخواهد و آنچه خدا میخواهد خیر محض است. وقتی فرد عاقل شود میفهمد خیر لزوماً آن چیزی نیست که مطابق میلش باشد. چون با نگاه کلی به همه چیز مینگرد نه با نگاه سود و زیان شخصی خود.
محبت خدا به بندگانش به محبت خدا به ذات خود برمیگردد.[8] اصلاً اساس خلقت ما بر اساس حب ذات است. اگر ما خدا را اینطور بشناسیم دیگر چه غمی داریم؟! خدا ما را برای خودش دوست دارد. پس ما باید خود را برای خدا دوست داشته باشیم. به همان اندازه که ما خود را برای خدا دوست نداشته باشیم، از دوست داشتن او هم دور شدهایم.
چون خدا کامل و بینقص است، میخواهد ظهورش هم نقصی نداشته باشد. او این عوالم مختلف از ماده و عنصر گرفته تا جبروت را آفریده است تا ظهور اتم و اکملش یعنی انسان همه چیز را بچشد و همه لذتها را درک کند. اما ما چون مثل خدا واجب نیستیم، نمیتوانیم لذت جمال را بدون درک جلال بچشیم وگرنه خدا اصراری نداشت ما را به سختی بیندازد! ما هرگز نمیتوانیم واجبالوجود شویم؛ اما خدا میخواست ما خواص واجب را بچشیم. پس برای چشیدن لذت وجود و لذت محبت حقتعالی ناگزیر از درک جلال هستیم. با این نگاه جلال الهی هم عین جمال اوست. میدان جلال برای عاقل عین لذت است.
انسان غیرعاقل در میدان جلال از خدا دور میشود؛ برعکس عاقل که جلال او را به خدا نزدیک میکند. زندگی پیامبر و ائمه هم همینطور بود. خداوند میخواست که محمد(صلیاللهعلیهوآله) پیامبر و حبیبش باشد. اما او واجبالوجود نبود. پس خداوند میدان جلال را برای او باز کرد: قبل از اینکه به دنیا بیاید پدرش را از دست داد. تا میخواست مادرش را بشناسد او هم رحلت کرد و تا لحظۀ وفات زندگی پر فراز و نشیبی داشت.
ملاصدرا گروهی را تحت عنوان «مقربان» معرفی میکند که صاحب معارج هستند. [9] آنان همیشه در معراجاند. برای ما عجیب است که چطور میشود کسی در عالم دنیا با این همه تضاد و تخاصم، معراج داشته باشد؟ آیا مقربان تافتۀ جدا بافتهاند و خدا آنها را لای پنبه و در آغوش خود نگه داشته است تا سختی ناسوت را نچشند؟! خیر. درست برعکس؛ بلایی در ناسوت نیست که آنها اوجش را تجربه نکنند. پیامبران سختترین بلاها را داشتند و هیچ کس به اندازه پیامبر خاتم گرفتار سختی نشد.
مقربان از ملائکه و اصحاب یمین به خدا نزدیکترند. حتی از عقل هم نزدیکتر! چون عقل فعلیت محض است بدون جلال و جمال. اما مقربان در وادی جلال وارد شده و طعم جمال الهی را چشیدهاند و از تمام امتحانات سربلند بیرون آمدهاند. مقربان همه چیز محبوب خود را دوست دارند و تمام افعال، حرکات و آثار محبوب برایشان زیباست! مثل مادری که همه چیز نوزادش را دوست دارد. حتی وقتی خود را کثیف میکند، مادر با عشق و علاقه تمیزش میکند. این در حالی است که دوست داشتنهای ما در رتبۀ نازله و برای خودمان است. پس عشق مقربان صد پله داغتر است.
ما ادعا میکنیم خدا را دوست داریم. اما چطور است که همه افعالش را دوست نداریم؟! جمالش را از جلالش جدا میکنیم و از بعضی کارهای خدا به خودش شکایت میبریم؟! اما مقربان همه آنچه را که از خدا میرسد دوست دارند.
خداوند ما را دوست دارد. اگر ما میخواهیم دوست داشتن او را ادراک کنیم، باید هر کارمان برای او باشد. اگر حتی یک کار را برای خودمان انجام دهیم به اندازۀ همان یک کار درک عشق او را نسبت به خودمان از دست میدهیم. نه اینکه خدا دیگر ما را دوست ندارد. خدا جهنمیان را هم دوست دارد! اما آنها لذت این عشق را درک نمیکنند.
برخی متکلمین مانند زمخشری، محبت خداوند را انکار میکنند. آنها معتقدند شأن خدا بالاتر از آن است که به بندهاش محبت داشته باشد. چون عالی به دانی دل نمیبندد. اشکال این تفکر دقیقاً همین جاست که عالی را از دانی و دانی را از عالی جدا میداند. دانی مخلوقی است که خدا آفریده و از خود جدا کرده و عالی کسی است که بر اریکۀ قدرت خود نشسته و از مخلوقاتش جداست.
از نگاه شیعه خدا به بندگانش محبت دارد. نه به این عنوان که عالی به دانی دل بسته است! بلکه عالی خودش را در ظهور مراتبش دوست دارد. دانی جدا از عالی نیست. بلکه رتبهای از خود اوست. مثل ما که تمام اعضای بدن خود و حتی مو و ناخنمان را هم دوست داریم و مراقبشان هستیم؛ چون رتبهای از ما هستند.
متکلم میگوید: چطور میشود خدا با آن عظمتش سنگ و چوب و انسان را دوست داشته باشد؟! ما میگوییم سنگ، چوب و انسان در وجودشان جدا از خدا نیستند و چون خدا خودش را دوست دارد، مراتبش را هم دوست دارد.
محبت اکتسابی و موهبتی
مرحلۀ اول محبت، اکتسابی با جهتی الهی است. یعنی در مسیر تعالی نفس است. با این محبت سالک در مسیر تجرد عقلانی میرود و باقی به بقای عقل میشود. این محبت مربوط به مؤمنینی است که خدا را عبادت و به او اظهار عشق و عبودیت میکنند و از طریق آثار و اسما به خدا توجه دارند. مؤمن باید در آثار و اسمای الهی تفکر و در مسیر شریعت حرکت کند. خداوند هم شرط دوست داشتن خود را تبعیت و اطاعت میداند: "قُلْ إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ فَاتَّبِعُونِي"[10]
مرحلۀ درک محبوب، اکتسابی است. در این مرحله سالک باید در مسیر شریعت و اطاعت از رسول او گام بردارد. او محبت را در همین حد میچشد. خدا را دوست دارد و در سلک محبین قرار میگیرد. اگر او مسیر توحید را ادامه دهد و سیر کند به محبت بالاتر میرسد. در این مرحله معرفت است که باعث محبت میشود. نه تبعیت. اگر سالک مسیر را به درستی طی کند، تبعیت او را به معرفت میرساند و محبت خاص خدا را به خودش که محبت ذات به ذات است درک میکند.
در زیارت شعبانیه این دو رتبه از محبت به خوبی نشان داده شده است. "وَ اسْمَعْ دُعَائِي إِذَا دَعَوْتُكَ" دعا مرتبه دانی، غریزی و ناسوتی است. دعا رجوع به حق است برای رفع نیاز و بیشتر جنبه عاطفی دارد و اگر سالک مسیر را ادامه ندهد تا به معرفت برسد، ممکن است به بهشت وارد شود اما به ابتهاج و لذت قرب حقیقی و به افق عقل و عشق نمیرسد.
اما مرتبۀ عالی که درک عشق خدا و ظهور محبت او در سالک است در این فراز نمود دارد: "وَ اسْمَعْ نِدَائِي إِذَا نَادَيْتُكَ" سالک در این رتبه به مقام وحدت میرسد و با خدا نجوا میکند؛ به مقام "يُحِبُّهُمْ وَ يُحِبُّونَهُ"[11] بار مییابد و حبیبالله میشود.
این محبت، موهبتی و فرع محبت اکتسابی است. انسان اول باید در مسیر اکتساب محبت حرکت کند تا این موهبت حاصل شود. وقتی تعبدی و بر اساس اصول به نماز و روزه و سایر دستورات شریعت عمل کنیم، این اکتساب آرام آرام موهبت میشود. اگر در شریعت چون و چرا نکنیم و فقط ایمان خود را به غیب نشان دهیم، این غیب برای ما عین شهود میشود.
[1]- سورۀ تکویر، آیۀ ۲۹: و شما نمىخواهيد مگر آنچه را كه پروردگار جهانيان خواسته باشد.
[2]- سورۀ شعراء، آیۀ ۸۰: و وقتی بیمار شوم او شفایم میدهد.
[3]- اللهوف على قتلى الطفوف / ترجمه فهرى، النص، ص: ۹۰
[4]- امالی طوسی، ص580.
[5]- شرح اصول کافی،ج ۱، ص۲۱۶: "و الوجه العقلى فى ذلك:ان المحبة تابعة لادراك الوجود لانه خير محض"
[6]- همان: "فكلما وجوده اتم كانت خيريته اعظم و الادراك به اقوى و الابتهاج به اشد"
[7]- همان.
[8]- همان: "فمحبة اللّه تعالى لعباده راجعة الى محبته لذاته"
[9]- همان: "و اما المقربون من النفوس البشرية و هم اصحاب المعارج الروحانية"
[10]- سورۀ آل عمران، آیۀ ۳۱: ای پیامبر بگو اگر خدا را دوست دارید مرا اطاعت کنید.
[11]- سوره مائده، آیه ۵۴: خدا دوستشان دارد؛ آنها هم خدا را دوست دارند!
نظرات کاربران